شنل قرمزی

دختر کوچولوی زیبا و شیرینی بود که شنلی قرمز داشت. برای همین همه به او شنل قرمزی می‌گفتند.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شنل قرمزی
 شنل قرمزی

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
دختر کوچولوی زیبا و شیرینی بود که شنلی قرمز داشت. برای همین همه به او شنل قرمزی می‌گفتند.
یک روز مادرش نان تازه پخت و به او گفت: «شنل قرمزی، این نان و عسل را برای مادر بزرگت ببر. حالش خوب نیست.»
شنل قرمزی نان و عسل را گرفت و راه افتاد. مادرش داد زد: «توی راه بازیگوشی نکن و جلوی پایت را نگاه کن. یادت نرود به مادر بزرگت هم سلام کن.» کلبه‌ی مادر بزرگ آن طرف جنگل بود. شنل قرمزی رفت و رفت تا به جنگل رسید. گرگی جلویش را گرفت. گرگ گفت: «سلام شنل قرمزی.»
شنل قرمزی گفت: «سلام. تو کی هستی؟»
گرگ گفت: «من گرگم. بی‌آزارم.»
شنل قرمزی گفت: «آها!»
شنل قرمزی تا حالا گرگ ندیده بود و نمی‌دانست که گرگ چقدر خطرناک است. گرگ پرسید: «صبح به این زودی کجا می‌روی؟»
شنل قرمزی جواب داد: «خانه‌ی مادربزرگم.»
- زیر پیشبندت چی داری؟
- نان و عسل. برای مادربزرگم می‌برم. حالش خوب نیست.
گرگ پرسید: «مادر بزرگت کجا زندگی می‌کند؟»
- آن طرف جنگل، توی کلبه‌ای که نزدیک آسیاب است.
چشمان گرگ از خوشحالی برق زدند. فکر کرد: «چه شانسی! اول پیرزنه را می‌خورم، بعد این دختر نادان خوشمزه را. آخ که مردم از خوشی.»
بعد جلو رفت و به شنل قرمزی گفت: «ببین چه گل‌های قشنگی اینجاست. نمی‌خواهی یک دسته گل برای مادر بزرگت جانت ببری؟»
شنل قرمزی به گل‌ها نگاه کرد و گفت: «راست گفتی. من که حالا حالاها وقت دارم. بهتر است یک دسته گل تازه و قشنگ بچینم و برای مادربزرگم ببرم. حتماً خیلی خوشحال می‌شود.»
گرگ گفت: «بچین. بچین. معلوم است که خوشحال می‌شود.»
شنل قرمزی مشغول چیدن گل‌ها شد. گل چید و گل چید تا به وسط جنگل رسید. گرگ هم دوید و دوید تا به خانه‌ی مادر بزرگ رسید. در زد. در باز بود. رفت تو. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود. گرگ روی تخت پرید و پیرزن بیچاره را درسته قورت داد.
بعد لباس‌های او را پوشید، کلاه خوابش را سرش گذاشت، روی تخت دراز کشید و منتظر شد شنل قرمزی از راه برسد.
از آن طرف شنل قرمزی یک دسته گل رنگا رنگ چید و بدو بدو خودش را به خانه‌ی مادر بزرگ رساند. در کلبه باز بود. شنل قرمزی داد زد: «سلام مادر بزرگ. من آمدم.»
اما جواب نشنید. به طرف تخت رفت. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود و کلاه خوابش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود.
شنل قرمزی گفت: «مادر بزرگ، چه گوش‌های بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر بشنوم.»
شنل قرمزی گفت: «چه چشمان بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را ببینم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دست‌های بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بگیرم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دندان‌های بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بخورم.»
یک دفعه گرگ از تخت پایین پرید و شنل قرمزی بیچاره را درسته قورت داد.
بعد دوباره روی تخت دراز کشید و با صدای بلند خرناس کشید. شکارچی که از آن نزدیکی‌ها می‌گذشت صدایش را شنید و با خود گفت: «پیرزن چه بلند خر خر می‌کند! بروم ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه؟»
شکارچی وارد شد. گرگ را دید. فریاد زد: «عجب! گرگ بدجنس تو اینجا هستی و من خبر ندارم. مدت‌هاست دنبالت می‌گردم.»
و با تفنگش گرگ را کشت و پیرزن و شنل قرمزی را از توی شکمش بیرون آورد....
بعضی‌ها می‌گویند این داستان حقیقت ندارد و اصل ماجرا چیز دیگری است. آنها می‌گویند: شنل قرمزی سر راهش به گرگ رسید. گرگ خواست او را گول بزند، اما شنل قرمزی گول نخورد و یک راست به خانه‌ی مادربزرگش رفت. گرگ هم یواشکی دنبالش راه افتاد. شنل قرمزی نان و عسل را به مادر بزرگ داد. گرگ هم بالای پشت بام رفت. مادر بزرگ صدای تاپ تاپ پاپ گرگ را شنید. از شنل قرمزی پرسید: «این چه صدایی است؟» شنل قرمزی همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر بزرگ فکری کرد و گفت: «باید درس خوبی به این گرگ بدجنس بدهیم.»
یک چاه آب کنار کلبه‌ی مادربزرگ بود. مادر بزرگ با صدای بلند گفت: «کاش درِ چاه را می‌گذاشتم. اگر آقا گرگه بفهمد که توی آن پر از سوسیس است، همه‌اش را می‌خورد.»
گرگ شنید و از آن بالا توی چاه پرید و غرق شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط