نویسنده: محمد رضا شمس
پیرزن جادوگری بود به نام «گوتل» که خیلی بدجنس بود. گوتل باغچهی قشنگی داشت پر از تربچههای قرمز. هیچ کس جرئت نداشت به این باغچه نزدیک شود.
روزی زن همسایه که باردار بود چشمش به تربچهها افتاد و به شوهرش گفت: «برو چند تا تربچه از جادوگر بگیر. بدجوری هوس تربچه کردهام.»
شوهر که «جاکوب» نام داشت، به در خانهی جادوگر رفت و در زد. در باز بود و جادوگر خانه نبود. جاکوب به حیاط رفت و چند تا تربچه چید. جادوگر بدجنس که خودش را به شکل یک جارو در آورده بود جلویش را گرفت و گفت: «حالا کارت به جایی رسیده که از باغچهی من دزدی میکنی؟»
بعد وردی خواند و او را به شکل قورباغه در آورد. جاکوب قورقوری کرد و گفت: «اینها را برای زنم میبردم. زنم حامله است و هوس تربچه کرده.»
گوتل فکری کرد و گفت: «اگر قول بدهی که وقتی بچه به دنیا آمد، او را به من بدهی، تو را به شکل اولت در میآورم.» جاکوب بیچاره که چارهای نداشت قول داد. جادوگر وردی خواند و او را به شکل اولش در آورد. جاکوب با غصه به خانه رفت و تربچهها را به زنش داد.
چند ماه بعد زن، دختری زیبا به دنیا آورد. گوتل دختر را با خودش برد و نام او را راپانزل گذاشت. چند سال گذشت. راپانزل بزرگ و بزرگتر شد. او آن قدر زیبا شده بود که جادوگر دلش نمیخواست هیچ مردی او را ببیند. برای همین وردی خواند و او را در برجی بلند زندانی کرد. این برج نه دری داشت و نه پلهای. جادوگر پیر به راپانزل گفت: «دخترم تو باید اینجا بمانی. اما ناراحت نباش. من هر روز به دیدنت میآیم. وقتی اسمت را صدا زدم، موی بلندت را پایین بینداز تا من بالا بیایم.»
سالها گذشت. راپانزل دختری جوان و زیبا باموهای بلند طلایی شد. گوتل هر روز به دیدن او میرفت و گاهی از او میخواست برایش آواز بخواند. یک روز پسر پادشاه که از آنجا میگذشت، آنها را دید. برای اینکه بداند صاحب آن موی بلند کیست، روز بعد به کنار برج آمد و صدا کرد: «راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.»
ناگهان موی بافته شدهی درخشانی مثل آبشار پایین ریخت. شاهزاده آن را گرفت و بالا رفت و تا چشمش به دختر افتاد عاشق او شد. راپانزل هم که تا آن موقع غیر از پیرزن کسی را ندیده بود با دیدن شاهزاده عاشق او شد. بعد همه چیز را برای شاهزاده تعریف کرد. آنها تصمیم گرفتند از آنجا فرار کنند، اما چون طناب نداشتند نتوانستند. شاهزاده گفت: «غصه نخور، من فردا طناب ابریشمی میآورم و تو را با خودم میبرم.»
فردای آن روز وقتی جادوگر موهای راپانزل را گرفت و بالا آمد، راپانزل از دهانش در رفت و گفت: «مادر جان چرا شما این قدر یواش بالا میآیید، ولی شاهزاده تند بالا میآید؟»
جادوگر فریاد زد: «چی؟ شاهزاده؟» و چشمانش از خشم برق زدند: «دختر نمکنشناس. این جوری جواب خوبیهای من را میدهی؟» بعد با قیچی موهای بلند و طلایی او را برید و کوتاه کرد. راپانزل با صدای بلند گریه کرد. گوتل وردی خواند و او را به بیابانی خشک و سوزان فرستاد.
غروب، شاهزاده کمند به دست از راه رسید و صدا زد: «راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.»
جادوگر موی راپانزل را پایین انداخت. شاهزاده مو را گرفت و به تندی بالا رفت. جادوگر منتظرش بود. شاهزاده خشکش زد. گوتل فریاد زد: «تو فکر کردی میتوانی دخترم را از من بگیری؟»
بعد با بیرحمی خندید و گفت: «عشق کوچولوی تو پرواز کرد و رفت. تو دیگر هیچ وقت او را نخواهی دید. هیچ وقت.» و به شاهزاده حمله کرد و او را از بالای برج پایین انداخت. شاهزاده روی خارهای تیز افتاد و کور شد.
شاهزاده با آنکه کور شده بود، راپانزل را فراموش نکرد و در پی او آوارهی کوه و بیابان شد. او هر وقت صدای گریهی زنی را میشنید به طرفش میرفت. بالاخره آن قدر رفت و آن قدر گشت تا راپانزل را پیدا کرد. اشکهای راپانزل روی صورت شاهزاده ریختند و او دوباره بیناییاش را به دست آورد. آنها با هم ازدواج کردند و با شادی به زندگی خود ادامه دادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی زن همسایه که باردار بود چشمش به تربچهها افتاد و به شوهرش گفت: «برو چند تا تربچه از جادوگر بگیر. بدجوری هوس تربچه کردهام.»
شوهر که «جاکوب» نام داشت، به در خانهی جادوگر رفت و در زد. در باز بود و جادوگر خانه نبود. جاکوب به حیاط رفت و چند تا تربچه چید. جادوگر بدجنس که خودش را به شکل یک جارو در آورده بود جلویش را گرفت و گفت: «حالا کارت به جایی رسیده که از باغچهی من دزدی میکنی؟»
بعد وردی خواند و او را به شکل قورباغه در آورد. جاکوب قورقوری کرد و گفت: «اینها را برای زنم میبردم. زنم حامله است و هوس تربچه کرده.»
گوتل فکری کرد و گفت: «اگر قول بدهی که وقتی بچه به دنیا آمد، او را به من بدهی، تو را به شکل اولت در میآورم.» جاکوب بیچاره که چارهای نداشت قول داد. جادوگر وردی خواند و او را به شکل اولش در آورد. جاکوب با غصه به خانه رفت و تربچهها را به زنش داد.
چند ماه بعد زن، دختری زیبا به دنیا آورد. گوتل دختر را با خودش برد و نام او را راپانزل گذاشت. چند سال گذشت. راپانزل بزرگ و بزرگتر شد. او آن قدر زیبا شده بود که جادوگر دلش نمیخواست هیچ مردی او را ببیند. برای همین وردی خواند و او را در برجی بلند زندانی کرد. این برج نه دری داشت و نه پلهای. جادوگر پیر به راپانزل گفت: «دخترم تو باید اینجا بمانی. اما ناراحت نباش. من هر روز به دیدنت میآیم. وقتی اسمت را صدا زدم، موی بلندت را پایین بینداز تا من بالا بیایم.»
سالها گذشت. راپانزل دختری جوان و زیبا باموهای بلند طلایی شد. گوتل هر روز به دیدن او میرفت و گاهی از او میخواست برایش آواز بخواند. یک روز پسر پادشاه که از آنجا میگذشت، آنها را دید. برای اینکه بداند صاحب آن موی بلند کیست، روز بعد به کنار برج آمد و صدا کرد: «راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.»
ناگهان موی بافته شدهی درخشانی مثل آبشار پایین ریخت. شاهزاده آن را گرفت و بالا رفت و تا چشمش به دختر افتاد عاشق او شد. راپانزل هم که تا آن موقع غیر از پیرزن کسی را ندیده بود با دیدن شاهزاده عاشق او شد. بعد همه چیز را برای شاهزاده تعریف کرد. آنها تصمیم گرفتند از آنجا فرار کنند، اما چون طناب نداشتند نتوانستند. شاهزاده گفت: «غصه نخور، من فردا طناب ابریشمی میآورم و تو را با خودم میبرم.»
فردای آن روز وقتی جادوگر موهای راپانزل را گرفت و بالا آمد، راپانزل از دهانش در رفت و گفت: «مادر جان چرا شما این قدر یواش بالا میآیید، ولی شاهزاده تند بالا میآید؟»
جادوگر فریاد زد: «چی؟ شاهزاده؟» و چشمانش از خشم برق زدند: «دختر نمکنشناس. این جوری جواب خوبیهای من را میدهی؟» بعد با قیچی موهای بلند و طلایی او را برید و کوتاه کرد. راپانزل با صدای بلند گریه کرد. گوتل وردی خواند و او را به بیابانی خشک و سوزان فرستاد.
غروب، شاهزاده کمند به دست از راه رسید و صدا زد: «راپانزل، راپانزل مویت را پایین بینداز.»
جادوگر موی راپانزل را پایین انداخت. شاهزاده مو را گرفت و به تندی بالا رفت. جادوگر منتظرش بود. شاهزاده خشکش زد. گوتل فریاد زد: «تو فکر کردی میتوانی دخترم را از من بگیری؟»
بعد با بیرحمی خندید و گفت: «عشق کوچولوی تو پرواز کرد و رفت. تو دیگر هیچ وقت او را نخواهی دید. هیچ وقت.» و به شاهزاده حمله کرد و او را از بالای برج پایین انداخت. شاهزاده روی خارهای تیز افتاد و کور شد.
شاهزاده با آنکه کور شده بود، راپانزل را فراموش نکرد و در پی او آوارهی کوه و بیابان شد. او هر وقت صدای گریهی زنی را میشنید به طرفش میرفت. بالاخره آن قدر رفت و آن قدر گشت تا راپانزل را پیدا کرد. اشکهای راپانزل روی صورت شاهزاده ریختند و او دوباره بیناییاش را به دست آورد. آنها با هم ازدواج کردند و با شادی به زندگی خود ادامه دادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.