زیبای خفته

پادشاه و ملکه‌ای با شادی کنار هم زندگی می‌کردند. شادی آنها وقتی به اوج رسید که فهمیدند ملکه بعد از بیست سال، دختری به دنیا می‌آورد. ملکه فریاد زد: «باید جشن بگیریم و همه‌ی پری‌های مهربان را دعوت کنیم تا مادر خوانده‌ی
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
زیبای خفته
 زیبای خفته

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
پادشاه و ملکه‌ای با شادی کنار هم زندگی می‌کردند. شادی آنها وقتی به اوج رسید که فهمیدند ملکه بعد از بیست سال، دختری به دنیا می‌آورد. ملکه فریاد زد: «باید جشن بگیریم و همه‌ی پری‌های مهربان را دعوت کنیم تا مادر خوانده‌ی دخترمان باشند.»
جشن گرفتند. پری‌‌ها آمدند و هر کدام سر جای خود نشستند. ناگهان در تالار باز شد و پری بسیار پیری وارد شد. پری به مهمانی دعوت نشده بود. پری پیر، غرغرکنان گفت: «فقط دوازده صندلی برای دوازده پری؟ پس من چی؟ نکند مرا فرموش کرده‌اید؟»
پری‌ها یکی یکی کنار گهواره‌ی شاهزاده خانم آمدند و هدیه‌ی خود را به نوزاد خواب‌آلود تقدیم کردند. اولین پری گفت: «تو زیباترین شاهزاده خانم جهان خواهی شد.»
دومی گفت: «تو با هوش‌ترین شاهزاده خانم خواهی شد.»
سومی گفت: «کسی در دنیا بخشندگی تو را نخواهد داشت.»
چهارمی گفت: «تو از هر شاهزاده خانمی بهتر خواهی رقصید.»
پنجمی گفت: «تو صدایی زیباتر از بلبلان خواهی داشت.»
همان‌طور که پری‎ها کنار گهواره می‌رفتند، جوان‌ترین پری که برق شرارت را در چشمان پری پیر دیده بود، آرام پشت پرده پنهان شد. او خواست آخرین نفری باشد که هدیه‌‌اش را به شاهزاده خانم می‌دهد. بالاخره نوبت پری پیر شد. شاه و ملکه با نگرانی به او نگاه می‌کردند. پری فریاد زد: «تو با سوزن نخ‌ریسی خواهی مرد.»
مهمانان با شنیدن این حرف سکوت کردند. در همین موقع، جوان‌ترین پری از پشت پرده بیرون آمد و گفت: «اعلی حضرت، شجاع باشید! درست است که من نمی‌توانم او را از این نفرین وحشتناک نجات دهم، اما کاری می‌کنم که به خواب عمیقی فرو برود، خوابی که هزار سال طول بکشد. بعد شاهزاده‌ای از راه می‌رسد و او را از خواب بیدار می‌کند.» شاه دستور داد همه جا جار بزنند که کسی حق ندارد از چرخ‌ نخ‌ریسی استفاده کند. وقتی مطمئن شدند که دستور آنها در سراسر کشور اجرا شده است آرام گرفتند.
سال‌هاگذشت و شاهزاده خانم بزرگ و زیبا شد. او دختری خنده‌رو و بخشنده و نجیب بود که همه دوستش داشتند. روزی شاه و ملکه قصر را ترک کردند و به ییلاق رفتند. شاهزاده خانم که در قصر ماند بود آزادانه به هر کجا سر می‌کشید. یک روز بعد از ظهر از پله‌های برج بالا رفت. پیرزنی مشغول کار با چرخ نخ‌ریسی بود. او که خود را در آن اتاق حبس کرده بود دستور شاه را نشنیده بود. حتی نمی‌دانست که شاه دختری دارد. شاهزاده خانم به طرف چرخ رفت و دوک را برداشت. سوزن به دستش رفت. شاهزاده خانم روی زمین افتاد و به خواب رفت. بعد هر کس دیگری هم توی قصر بود، به خواب رفت. اسب‌ها، سگ‌ها و حتی کبوترانی که روی بام‌ها بودند به خواب رفتند.
هزار سال گذشت. روزی شاهزاده‌ی جوانی که از آنجا می‌گذشت قصر را دید. خارهای تیز و بلندی جلوی قصر روییده بودند که مانع رسیدن شاهزاده به قصر می‌شدند. شاهزاده شمشیرش را بیرون کشید تا راهی برای خود باز کند، بوته‌های خار کنار رفتند و راه را برای او باز کردند. شاهزاده وارد محوطه‌ی بزرگی شد، جایی که سگ‌ها در کنار استخوان‌ها به خواب رفته بودند، گربه‌ها و کبوتران مثل مجسمه‌های سنگی تراشیده شده به نظر می‌آمدند و اسب‌ها در داخل اصطبل‌ها، بدون حرکت بودند. وقتی وارد آشپزخانه شد، حیرتش بیشتر شد. سرآشپز، شمغول چشیدن سوپی، با ملاقه به خواب رفته بود و ظرف‌شو، در حال تمیز کردن بشقابی، کنار سطل آب مثل مجسمه ایستاده بود. شاهزاده لحظه‌ای صبر کرد، بعد از راهروهای ساکت کاخ گذشت و به اتاقی رسید که شاهزاده خانم در آن خوابیده بود. شاهزاده وقتی شاهزاده خانم را دید، با تعجب گفت: «خدای من چقدر زیباست!»
بعد خم شد و به آرامی او را بویسد. ناگهان شاهزاده خانم چشمانش را باز کرد و غرغرکنان گفت: «خیلی دیر کردی».
زندگی دوباره به کاخ برگشت. صدای واق واق سگ‌ها و میومیوی گربه‌ها با بق بقوی کبوتران قاتی شد. سر آشپز سوپ خود را چشید. ظرف‌شوی بشقاب را تمیز کرد.
شاهزاده‌ی جوان و زیبای خفته ازدواج کردند و سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط