نویسنده: محمد رضا شمس
مردی الاغی داشت که سالیان سال به او خدمت کرده بود. الاغ پیر شده بود. و دیگر نمیتوانست کار کند. مرد به فکر افتاد الاغ را بکشد و پوستش را بفروشد. الاغ فهمید و فرار کرد. در راه با خود گفت: «به شهر برمن میروم و نوازنده میشوم».
مدتی که راه رفت، به یک سگ شکاری رسید. سگ، کنار جاده، دراز کشیده بود و غصه میخورد. الاغ پرسید: «چرا غصه میخوری سگ دلیر؟»
سگ جواب داد: «چرا غصه نخورم؟ حالا که پیر و ضعیف شدهام و دیگر نمیتوانم به شکار بروم. اربابم مرا بیرون کرده است. نمیدانم چطور غذایم را به دست بیاورم.»
الاغ گفت: «عجب! چه تصادفی! من دارم به برمن میروم تا نوازنده بشوم. شاید بد نباشد که تو هم با من بیایی. من عود میزنم، تو هم دهل بزن.»
سگ قبول کرد و هر دو با هم به راه افتادند. کمی که رفتند، به گربهای رسیدند که لب و لوچهاش آویزان بود. الاغ پرسید: «چی شده؟ چرا لب و لوچهات آویزان است؟»
گربه جواب داد: «چون پیر شدهام و دیگر نمیتوانم دنبال موشها بکنم. اربابم وقتی دید به جای گرفتن گربهها، دوست دارم کنار آتش بنشینم و چرت بزنم، تصمیم گرفت مرا در رودخانه غرق کند. من هم فرار کردم و به اینجا آمدم. حالا هم نمیدانم چه کار باید بکنم.»
- با ما به برمن بیا و نوازنده شو.
گربه قبول کرد و با آنها به راه افتاد. کمی که رفتند، به خروس رسیدند. خروس هم از دست صاحبش فرار کرده بود. صاحبش میخواست او را بکشد و برای مهمانهایش سوپ درست کند. الاغ گفت: «تاج به سر، تو صدای خوبی داری. اگر ما بزنیم و تو بخوانی، هیچ کم و کسری نخواهیم داشت.»
خروس قبول کرد و چهار تایی به راه افتادند. برمن دور بود و آنها نمیتوانستند یک روزه به آنجا برسند. غروب به جنگلی رسیدند. تصمیم گرفتند شب را آنجا بمانند. الاغ و سگ، زیر درخت بزرگی دراز کشیدند. گربه و خروس از درخت بالا رفتند. خروس برای اینکه دست هیچ کس به او نرسد، رفت نوک درخت نشست و قبل از خواب، خوب اطرافش را نگاه کرد. از آن دورها نور ضعیفی به چشم میخورد. دوستانش را صدا زد و گفت: «در این نزدیکیها کلبهای هست. من نور چراغش را میبینم.»
الاغ گفت: «باید از اینجا برویم، جای خوبی برای استراحت نیست.»
سگ گفت: «شاید در آنجا چند تکه استخوان و کمی هم گوشت پیدا کردیم. کسی چه میداند!»
چهار دوست راه افتادند. هر چه جلوتر میرفتند، نور بیشتر و بیشتر میشد. بالاخره به کلبهای رسیدند که مال دزدها بود. الاغ از پنجره سرک کشید. خروس گفت: «چه میبینی، الاغ جان؟»
الاغ جواب داد: «یک میز پر از غذا و نوشیدنی و چند تا دزد که دور میز نشستهاند و خوش میگذرانند.»
خروس گفت: «درست همان چیزی است که ما میخواهیم.»
بعد فکر کردند که چطوری دزدها را فراری بدهند. الاغ پاهایش را روی لبهی پنجره گذشت، سگ پشت او پرید، گربه روی سگ پرید و خروس هم روی سر گربه نشست. بعد همگی با هم، آهنگ مخصوص خود را خواندند.
الاغ عرعر کرد، سگ واق واق، گربه میومیو و خروس قوقولی قوقو. آنها چنان سر و صدای ترسناکی راه انداختند که دزدها فکر کردند اشباح شیطانی به سراغشان آمدهاند. از ترس، به طرف جنگل فرار کردند. چهار دوست وارد کلبه شدند و پشت میز نشستند. آنها هر چیزی را که روی میز مانده بود خوردند، طوری که انگار شش هفتهی تمام بود که چیزی نخورده بودند.
بعد چراغ را خاموش کردند و خوابیدند. الاغ روی کاه دراز کشید، سگ پشت در خوابید، گربه کنار بخاری، نزدیک خاکسترهای گرم ولو شد و خروس بالای یک تیر چوبی پرید.
نیمه شب، دزدها از دور دیدند که چراغ کلبهشان خاموش است و هیچ سر و صدایی به گوش نمیرسد. رئیس دزدها گفت: «ما بیخودی ترسیدیم و فرار کردیم.»
بعد یکی از افرادش را فرستاد تا سر و گوشی آب بدهد. دزد به کلبه رفت. همه جا ساکت بود. دزد به آشپزخانه رفت تا چراغی روشن کند. چشمان گربه در تاریکی برق میزدند. دزد فکر کرد دو تکه زغال روشناند، یک دانه کبریت روی آنها کشید. گربه از این کار اصلاً خوشش نیامد. به هوا پرید و صورت دزد را چنگ زد. دزد وحشت زده به طرف در کلبه دوید. سگ که آنجا خوابیده بود از جا پرید و پای او را گاز گرفت. دزد، لنگان لنگان، پایش را روی کاه گذاشت الاغ، جفتک محکمی به او زد. خروس که از این سر و صدا بیدار شده بود، بالهایش را تکان داد و جیغ کشید: «قوقولی قوقو! قوقولی قوقو!»
دزد پا به فرار گذاشت و با سرعت خودش را به رئیس دزدها رساند و گفت: «جادوگر وحشتناکی توی خانه است که با ناخنهای بلندش صورت مرا چنگ زد. بعد با خنجر پای مرا زخم کرد. در حیاط هم هیولای سیاهی دراز کشیده بود که با چماق به پشت من کوبید. اما اینها به کنار، روی سقف قاضی نشسته بود و تا مرا دید فریاد زد، این قاتل شریر کو؟ این قاتل شریرکو؟ من به زحمت از دست آنها فرار کردم.»
دزدها دیگر جرئت نکردند پا توی کلبه بگذارند و از آنجا رفتند. چهار نوازنده هم تا آخر عمر همان جا ماندند و با هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مدتی که راه رفت، به یک سگ شکاری رسید. سگ، کنار جاده، دراز کشیده بود و غصه میخورد. الاغ پرسید: «چرا غصه میخوری سگ دلیر؟»
سگ جواب داد: «چرا غصه نخورم؟ حالا که پیر و ضعیف شدهام و دیگر نمیتوانم به شکار بروم. اربابم مرا بیرون کرده است. نمیدانم چطور غذایم را به دست بیاورم.»
الاغ گفت: «عجب! چه تصادفی! من دارم به برمن میروم تا نوازنده بشوم. شاید بد نباشد که تو هم با من بیایی. من عود میزنم، تو هم دهل بزن.»
سگ قبول کرد و هر دو با هم به راه افتادند. کمی که رفتند، به گربهای رسیدند که لب و لوچهاش آویزان بود. الاغ پرسید: «چی شده؟ چرا لب و لوچهات آویزان است؟»
گربه جواب داد: «چون پیر شدهام و دیگر نمیتوانم دنبال موشها بکنم. اربابم وقتی دید به جای گرفتن گربهها، دوست دارم کنار آتش بنشینم و چرت بزنم، تصمیم گرفت مرا در رودخانه غرق کند. من هم فرار کردم و به اینجا آمدم. حالا هم نمیدانم چه کار باید بکنم.»
- با ما به برمن بیا و نوازنده شو.
گربه قبول کرد و با آنها به راه افتاد. کمی که رفتند، به خروس رسیدند. خروس هم از دست صاحبش فرار کرده بود. صاحبش میخواست او را بکشد و برای مهمانهایش سوپ درست کند. الاغ گفت: «تاج به سر، تو صدای خوبی داری. اگر ما بزنیم و تو بخوانی، هیچ کم و کسری نخواهیم داشت.»
خروس قبول کرد و چهار تایی به راه افتادند. برمن دور بود و آنها نمیتوانستند یک روزه به آنجا برسند. غروب به جنگلی رسیدند. تصمیم گرفتند شب را آنجا بمانند. الاغ و سگ، زیر درخت بزرگی دراز کشیدند. گربه و خروس از درخت بالا رفتند. خروس برای اینکه دست هیچ کس به او نرسد، رفت نوک درخت نشست و قبل از خواب، خوب اطرافش را نگاه کرد. از آن دورها نور ضعیفی به چشم میخورد. دوستانش را صدا زد و گفت: «در این نزدیکیها کلبهای هست. من نور چراغش را میبینم.»
الاغ گفت: «باید از اینجا برویم، جای خوبی برای استراحت نیست.»
سگ گفت: «شاید در آنجا چند تکه استخوان و کمی هم گوشت پیدا کردیم. کسی چه میداند!»
چهار دوست راه افتادند. هر چه جلوتر میرفتند، نور بیشتر و بیشتر میشد. بالاخره به کلبهای رسیدند که مال دزدها بود. الاغ از پنجره سرک کشید. خروس گفت: «چه میبینی، الاغ جان؟»
الاغ جواب داد: «یک میز پر از غذا و نوشیدنی و چند تا دزد که دور میز نشستهاند و خوش میگذرانند.»
خروس گفت: «درست همان چیزی است که ما میخواهیم.»
بعد فکر کردند که چطوری دزدها را فراری بدهند. الاغ پاهایش را روی لبهی پنجره گذشت، سگ پشت او پرید، گربه روی سگ پرید و خروس هم روی سر گربه نشست. بعد همگی با هم، آهنگ مخصوص خود را خواندند.
الاغ عرعر کرد، سگ واق واق، گربه میومیو و خروس قوقولی قوقو. آنها چنان سر و صدای ترسناکی راه انداختند که دزدها فکر کردند اشباح شیطانی به سراغشان آمدهاند. از ترس، به طرف جنگل فرار کردند. چهار دوست وارد کلبه شدند و پشت میز نشستند. آنها هر چیزی را که روی میز مانده بود خوردند، طوری که انگار شش هفتهی تمام بود که چیزی نخورده بودند.
بعد چراغ را خاموش کردند و خوابیدند. الاغ روی کاه دراز کشید، سگ پشت در خوابید، گربه کنار بخاری، نزدیک خاکسترهای گرم ولو شد و خروس بالای یک تیر چوبی پرید.
نیمه شب، دزدها از دور دیدند که چراغ کلبهشان خاموش است و هیچ سر و صدایی به گوش نمیرسد. رئیس دزدها گفت: «ما بیخودی ترسیدیم و فرار کردیم.»
بعد یکی از افرادش را فرستاد تا سر و گوشی آب بدهد. دزد به کلبه رفت. همه جا ساکت بود. دزد به آشپزخانه رفت تا چراغی روشن کند. چشمان گربه در تاریکی برق میزدند. دزد فکر کرد دو تکه زغال روشناند، یک دانه کبریت روی آنها کشید. گربه از این کار اصلاً خوشش نیامد. به هوا پرید و صورت دزد را چنگ زد. دزد وحشت زده به طرف در کلبه دوید. سگ که آنجا خوابیده بود از جا پرید و پای او را گاز گرفت. دزد، لنگان لنگان، پایش را روی کاه گذاشت الاغ، جفتک محکمی به او زد. خروس که از این سر و صدا بیدار شده بود، بالهایش را تکان داد و جیغ کشید: «قوقولی قوقو! قوقولی قوقو!»
دزد پا به فرار گذاشت و با سرعت خودش را به رئیس دزدها رساند و گفت: «جادوگر وحشتناکی توی خانه است که با ناخنهای بلندش صورت مرا چنگ زد. بعد با خنجر پای مرا زخم کرد. در حیاط هم هیولای سیاهی دراز کشیده بود که با چماق به پشت من کوبید. اما اینها به کنار، روی سقف قاضی نشسته بود و تا مرا دید فریاد زد، این قاتل شریر کو؟ این قاتل شریرکو؟ من به زحمت از دست آنها فرار کردم.»
دزدها دیگر جرئت نکردند پا توی کلبه بگذارند و از آنجا رفتند. چهار نوازنده هم تا آخر عمر همان جا ماندند و با هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.