نویسنده: محمد رضا شمس
در زمانهای قدیم پادشاه پیر و ثروتمندی زندگی میکرد که در اصطبلش اسبهای اصیل و تندروی زیادی داشت، یک الاغ کوچک قهوهای با گوشهای تابه تا هم داشت. پادشاه این الاغ را از همهی اسبهایش بیشتر دوست داشت.
همسر پادشاه مرده بود و او میخواست با دختری زیبا به اسم «کریستابل» ازدواج کند. اما کریستابل علاقهای به پادشاه پیر نداشت. روزی کریستابل نزد پری یاس کبود رفت و از او کمک خواست. پری به او گفت: «تو نمیتوانی به پادشاه جواب رد بدهی، اما میتوانی از پادشاه بخواهی پوست الاغش را برایت بیاورد. پادشاه این الاغ را خیلی دوست دارد و به خاطر تو او را نمیکشد.»
پادشاه فوری پوست الاغی را که دختر خواسته بود برایش فرستاد. کریستابل از روی ناچاری پوست الاغ را پوشید و به کشور همسایه فرار کرد و در مهمانخانهای مشغولِ به کار شد. او آشپز خیلی خوبی بود و در پختن بیشتر غذاها مهارت داشت، مخصوصاً در پختن کیک میوه. با آنکه کریستابل با پوست الاغ قیافهای ترسناک پیدا کرده بود، هیچ وقت آن را از تنش در نمیآورد، فقط گاهی که تنها بود یا موقعی که به حمام میرفت و موهایش را شانه میزد، آن را از تنش بیرون میآورد.
یک روز پسر پادشاه که به شکار رفته بود راهش را گم کرد و خسته و گرسنه به مهمانخانه رسید. مهمانخانهچی به کریستابل گفت برایش کیک میوه بپزد. دختر پخت. شاهزاده کیک را خورد. کیک آن قدر خوشمزده بود که شاهزاده تصمیم گرفت از آشپز آن تشکر کند. شاهزاده همه جا را گشت تا اینکه چشمش به اتاقی افتاد که درش قفل بود. از سوراخ کلید نگاه کرد. دختر بسیار زیبایی دید و عاشقش شد. شاهزاده از مهمانخانهچی پرسید: «این دختر کیست؟»
مهمانخانهچی جواب داد: «او پوست الاغ خدمتکار ماست.» وقتی دخت ررا با پوست الاغی که به تن داشت به شاهزاده نشان دادند، او از غصه بیمار شد. دیگر میلی به خوردن غذا نداشت و روز به روز لاغرتر میشد.
ملکه دکترهای قصر را خبر کرد. دکترها دست به کار شدند. او را با عرق گیاههای طبیعی پاشویه کردند و پارچههای خنک روی سرش گذاشتند، اما فایدهای نکرد. تا اینکه روزی شاهزاده با ناله گفت: «تنها کسی که میتواند به من کمک کند پوست الاغ است. از او بخواهید برایم کیک میوه بپزد.»
ملکه پیکی را به مهمانخانه فرستاد. پیک از کریستابل خواست یک کیک میوهای برای شاهزاده بپزد. کریستابل که از تعجب نفسش بند آمده بود بهترین کیک میوه را پخت و انگشترش را داخل آن گذاشت. شاهزاده انگشتر را که دید خوشحال شد و از ملکه خواست به دنبال دختری بگردند که این انگشتر به اندازهی انگشت او باشد.
به دستور ملکه نگهبانها خانه به خانه رفتند تا به مهمانخانه و کریستابل رسیدند. حلقه درست اندازهی انگشت او بود. همان روز بساط عروسی بر پا شد و شاهزاده و دختر با هم ازدواج کردند. کریستابل هم برای همیشه پوست الاغ را کنار گذاشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
همسر پادشاه مرده بود و او میخواست با دختری زیبا به اسم «کریستابل» ازدواج کند. اما کریستابل علاقهای به پادشاه پیر نداشت. روزی کریستابل نزد پری یاس کبود رفت و از او کمک خواست. پری به او گفت: «تو نمیتوانی به پادشاه جواب رد بدهی، اما میتوانی از پادشاه بخواهی پوست الاغش را برایت بیاورد. پادشاه این الاغ را خیلی دوست دارد و به خاطر تو او را نمیکشد.»
پادشاه فوری پوست الاغی را که دختر خواسته بود برایش فرستاد. کریستابل از روی ناچاری پوست الاغ را پوشید و به کشور همسایه فرار کرد و در مهمانخانهای مشغولِ به کار شد. او آشپز خیلی خوبی بود و در پختن بیشتر غذاها مهارت داشت، مخصوصاً در پختن کیک میوه. با آنکه کریستابل با پوست الاغ قیافهای ترسناک پیدا کرده بود، هیچ وقت آن را از تنش در نمیآورد، فقط گاهی که تنها بود یا موقعی که به حمام میرفت و موهایش را شانه میزد، آن را از تنش بیرون میآورد.
یک روز پسر پادشاه که به شکار رفته بود راهش را گم کرد و خسته و گرسنه به مهمانخانه رسید. مهمانخانهچی به کریستابل گفت برایش کیک میوه بپزد. دختر پخت. شاهزاده کیک را خورد. کیک آن قدر خوشمزده بود که شاهزاده تصمیم گرفت از آشپز آن تشکر کند. شاهزاده همه جا را گشت تا اینکه چشمش به اتاقی افتاد که درش قفل بود. از سوراخ کلید نگاه کرد. دختر بسیار زیبایی دید و عاشقش شد. شاهزاده از مهمانخانهچی پرسید: «این دختر کیست؟»
مهمانخانهچی جواب داد: «او پوست الاغ خدمتکار ماست.» وقتی دخت ررا با پوست الاغی که به تن داشت به شاهزاده نشان دادند، او از غصه بیمار شد. دیگر میلی به خوردن غذا نداشت و روز به روز لاغرتر میشد.
ملکه دکترهای قصر را خبر کرد. دکترها دست به کار شدند. او را با عرق گیاههای طبیعی پاشویه کردند و پارچههای خنک روی سرش گذاشتند، اما فایدهای نکرد. تا اینکه روزی شاهزاده با ناله گفت: «تنها کسی که میتواند به من کمک کند پوست الاغ است. از او بخواهید برایم کیک میوه بپزد.»
ملکه پیکی را به مهمانخانه فرستاد. پیک از کریستابل خواست یک کیک میوهای برای شاهزاده بپزد. کریستابل که از تعجب نفسش بند آمده بود بهترین کیک میوه را پخت و انگشترش را داخل آن گذاشت. شاهزاده انگشتر را که دید خوشحال شد و از ملکه خواست به دنبال دختری بگردند که این انگشتر به اندازهی انگشت او باشد.
به دستور ملکه نگهبانها خانه به خانه رفتند تا به مهمانخانه و کریستابل رسیدند. حلقه درست اندازهی انگشت او بود. همان روز بساط عروسی بر پا شد و شاهزاده و دختر با هم ازدواج کردند. کریستابل هم برای همیشه پوست الاغ را کنار گذاشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.