نویسنده: محمد رضا شمس
سه بزغاله بودند که تمام روز میخوردند و میخوابیدند و میرقصیدند. یک روز مادر پیرشان به آنها گفت: «حالا وقت آن رسیده که به دنبال زندگی خود بروید.»
بزغالهها خوشحال شدند و رقصکنان از خانه بیرون رفتند و دور شدند. کمی که رفتند، بزغالهی اول گفت: «باید یک خانه بسازیم.»
بزغالهی دوم گفت: «نه، باید دو تا خانه بسازیم.»
بزغالهی سوم گفت: «نه، باید سه تا خانه بسازیم.»
این بزغاله از دو بزغالهی دیگر با هوشتر بود.
همین موقع، مردی با بستهای کاه از کنارشان رد شد. بزغالهی اول کلاهش را برداشت و مؤدبانه به مرد گفت: «ممکن است برای ساختن خانه مقداری از کاه خود را به من بدهید؟»
مردگفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی اول با کاهی که گرفته بود، یک خانهی کاهی درست کرد. او به قدری خوشحال بود که ده بار، پشت سر هم به داخل خانه دوید و بیرون آمد. بزغالهی اول در خانهی جدیدش میرقصید و میگفت: «من چه بزغالهی باهوشی هستم!»
بعد خانه را جارو و گردگیری کرد و وقتی از کار زیاد خسته شد، نشست تا کمی استراحت کند. او چیز زیادی در مورد گرگ نمیدانست، چون کسی چیزی به او نگفته بود. ولی در جنگلی که در همان نزدیکیها بود، گرگ پیری زندگی میکرد. گرگ، پوزهی بلندی داشت، برای همین خیلی زود فهمید که آن اطراف چند بزغاله زندگی میکنند.
وقتی هوا تاریک شد، گرگ به سراغ بزغالهی اول رفت. در خانه را زد و با صدای آرامی گفت: «بزغالهی کوچک، بزغالهی کوچک! بگذار به داخل خانه بیایم.»
بزغاله باهوش بود و اجازه نداد، چون از پنجره گرگ پیر را دیده بود. گرگ گفت: «حالا که این طور است، من هم فوت میکنم خانهات را باد ببرد.»
گرگ پیر خانه را فوت کرد. چند تا از دانههای کاه روی زمین افتادند و بعد بیشتر آنها روی زمین ریختند. خانه خراب شد. اول سقف پایین آمد و درش افتاد. هنوز گرگ پیر فوت میکرد. او آن قدر فوت کرد که نفسش تمام شد. در تمام این مدت بزغاله از ترس میلرزید.
آخرش هم جیغ بلندی کشید و پا به فرار گذاشت.
گرگ پیر که دیگر نفسی برایش نمانده بود، نتوانست او را بگیرد.
بزغالهی دوم با مردی رو به رو شد که پشتهای علف ونی در دست داشت.
بزغاله کلاه خود را برداشت و با احترام به مرد گفت: «ممکن است مقداری از علف و نیهای خود را به من بدهید تا با آنها خانه بسازم؟»
مرد گفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی دوم شروع به کار کرد و خانهی خود را ساخت.
دیوارهای خانه، بالا و بالاتر آمدند.
فقط باید سقف آن را میساخت و پنجرههایش را آماده میکرد. خانهاش زیبا بود و از ساختن آن به خود میبالید. او با خوشحالی به داخل خانه میدوید و خارج میشد و دور آن میچرخید و آواز میخواند.
همین موقع، بزغالهی اول با جیغ وارد شد و دید دو برادرش چنان آرام و بیخیالاند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و گرگ خانهی او را خراب نکرده است. بزغالهی اول به بزغالهی دوم گفت: «فکر میکنم باید بیایم و در خانهی تو زندگی کنم، چون گرگ خانهام را خراب کرده است.»
بزغالهی دوم گفت: «نه. نمیشود.» و داخل خانه رفت و در را بست.
بزغالهی سوم گفت: «دنبال من هم نیا، چون هنوز خانهام را نساختهام.»
و راهش را کشید و رفت.
بزغالهی اول با خودش گفت: «چه بهتر! من هم از صبح تا شب بازی میکنم. وقتی هم گرگ را دیدم، فرار میکنم.»
فردای آن روز، گرگ به سراغ خانهی علفی رفت. پوزهی بلندش به او گفت که یک بزغاله داخل آن است.
گرگ در زد و با صدای آرامی گفت: «بزغالهی کوچک! در را باز کن.»
ولی بزغالهی دوم این کار را نکرد، چون از پنجره گرک را دیده بود. گرگ گفت: «حالا که این طور است، من هم فوت میکنم تا باد خانهات را ببرد.»
اما هر چه فوت کرد، خانه را باد نبرد، چون خانهی علفی محکمتر ازخانهی کاهی بود.
گرگ پیر که دید با فوت کردن نمیتواند خانه را خراب کند، دراز کشید و از زیر در فوت کرد. بزغاله مثل پَر در هوا معلق شد. بعد دیوار فرو ریخت و بزغاله از آن بالا به زمین افتاد و فرار کرد.
گرگ به دنبال او دوید، اما خیلی زود خسته شد و همان جا دراز کشید و به خواب رفت.
بزغالهی سوم مردی را دید که آجر میبرد. او کلاهش را برداشت و مؤدبانه گفت: «ممکن است تعدادی از آجرها را به من بدهید. میخواهم با آنها خانه بسازم!»
مرد گفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی سوم شروع به کار کرد و خانهای از سنگ ساخت. بعد برایش شیروانی و دودکش گذاشت. وقتی خانه آماده شد، به داخل خانه رفت، در آن را بست و استراحت کرد. کمی بعد، درخانه به صدا در آمد. گرگ پیر، پشت در بود.
گرگ با صدای آرامی گفت: «بزغاله، بزغاله بگذار بیایم تو.»
بزغالهی سوم گفت: «نه،نه، نمیگذارم.» و روزنامهاش را خواند.
گرگ گفت: «پس من هم خانهات را فوت میکنم تا خراب شود.»
ولی هر چه فوت کرد،خانه خراب نشد. گرگ پیر نقشهی دیگری کشید و به بزغاله گفت: «من زمینی را میشناسم که تویش پر از شلغم است.»
بزغاله که خیلی شلغم دوست داشت گفت: «راست میگویی؟»
گرگ گفت: «بله، ساعت شش صبح میآیم دنبالت تا با هم به آنجا برویم.»
بزغالهی سوم، ساعت پنج صبح فردا به سراغ شلغمها رفت و درشتترین آنها را کند و به خانه برد. بعد در را بست و منتظر گرگ نشست.
گرگ ساعت شش آمد.
او از داخل سوراخ کلید گفت: «بزغاله، بزغاله، زود بیا بیرون. میخواهم تو را به مزرعهی شلغم ببرم.»
وقتی بزغاله این را شنید، قابلمهی خود را روی اجاق گذاشت و شعلههای آن را بالا برد. گرگ که دید از بزغاله خبری نشد، به روی بام رفت و از دودکش نگاه کرد. اما چون سنگین بود، یکی از سفالهای دودکش شکست و گرگ، جیغکشان پایین افتاد.
حالا میتوانید حدس بزنید که چه شد، گرگ بدجنس یک راست توی قابلمهی پر از آب جوش افتاد. گرگ پیر شانس آورد که قابلمه چندان بزرگ نبود، چون بزغاله میخواست گرگ را برای شام خود بپزد.
گرگ به قدری ترسیده بود که تا کیلومترها دورتر از خانهی بزغاله دوید.
این پایان داستان نبود.
وقتی دو بزغاله دیگر گرگ را در حال فرار دیدند، از مخفیگاهشان خارج شدند.
بزغالهی اول گفت: «من خانهام را با کاه ساختم و گرگ با فوت آن را خراب کرد.»
بزغالهی دوم گفت: «من خانهام را با علف و نی ساختم و گرگ با فوت آن را خراب کرد.»
بزغالهی سوم گفت: «من خانهام را با آجر ساختم و گرگ نتوانست آن را خراب کند. بهتر است شما هم بیایید و با هم زندگی کنید.»
دو بزغاله با خوشحالی قبول کردند و به خانهی بزغالهی سوم رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بزغالهها خوشحال شدند و رقصکنان از خانه بیرون رفتند و دور شدند. کمی که رفتند، بزغالهی اول گفت: «باید یک خانه بسازیم.»
بزغالهی دوم گفت: «نه، باید دو تا خانه بسازیم.»
بزغالهی سوم گفت: «نه، باید سه تا خانه بسازیم.»
این بزغاله از دو بزغالهی دیگر با هوشتر بود.
همین موقع، مردی با بستهای کاه از کنارشان رد شد. بزغالهی اول کلاهش را برداشت و مؤدبانه به مرد گفت: «ممکن است برای ساختن خانه مقداری از کاه خود را به من بدهید؟»
مردگفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی اول با کاهی که گرفته بود، یک خانهی کاهی درست کرد. او به قدری خوشحال بود که ده بار، پشت سر هم به داخل خانه دوید و بیرون آمد. بزغالهی اول در خانهی جدیدش میرقصید و میگفت: «من چه بزغالهی باهوشی هستم!»
بعد خانه را جارو و گردگیری کرد و وقتی از کار زیاد خسته شد، نشست تا کمی استراحت کند. او چیز زیادی در مورد گرگ نمیدانست، چون کسی چیزی به او نگفته بود. ولی در جنگلی که در همان نزدیکیها بود، گرگ پیری زندگی میکرد. گرگ، پوزهی بلندی داشت، برای همین خیلی زود فهمید که آن اطراف چند بزغاله زندگی میکنند.
وقتی هوا تاریک شد، گرگ به سراغ بزغالهی اول رفت. در خانه را زد و با صدای آرامی گفت: «بزغالهی کوچک، بزغالهی کوچک! بگذار به داخل خانه بیایم.»
بزغاله باهوش بود و اجازه نداد، چون از پنجره گرگ پیر را دیده بود. گرگ گفت: «حالا که این طور است، من هم فوت میکنم خانهات را باد ببرد.»
گرگ پیر خانه را فوت کرد. چند تا از دانههای کاه روی زمین افتادند و بعد بیشتر آنها روی زمین ریختند. خانه خراب شد. اول سقف پایین آمد و درش افتاد. هنوز گرگ پیر فوت میکرد. او آن قدر فوت کرد که نفسش تمام شد. در تمام این مدت بزغاله از ترس میلرزید.
آخرش هم جیغ بلندی کشید و پا به فرار گذاشت.
گرگ پیر که دیگر نفسی برایش نمانده بود، نتوانست او را بگیرد.
بزغالهی دوم با مردی رو به رو شد که پشتهای علف ونی در دست داشت.
بزغاله کلاه خود را برداشت و با احترام به مرد گفت: «ممکن است مقداری از علف و نیهای خود را به من بدهید تا با آنها خانه بسازم؟»
مرد گفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی دوم شروع به کار کرد و خانهی خود را ساخت.
دیوارهای خانه، بالا و بالاتر آمدند.
فقط باید سقف آن را میساخت و پنجرههایش را آماده میکرد. خانهاش زیبا بود و از ساختن آن به خود میبالید. او با خوشحالی به داخل خانه میدوید و خارج میشد و دور آن میچرخید و آواز میخواند.
همین موقع، بزغالهی اول با جیغ وارد شد و دید دو برادرش چنان آرام و بیخیالاند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و گرگ خانهی او را خراب نکرده است. بزغالهی اول به بزغالهی دوم گفت: «فکر میکنم باید بیایم و در خانهی تو زندگی کنم، چون گرگ خانهام را خراب کرده است.»
بزغالهی دوم گفت: «نه. نمیشود.» و داخل خانه رفت و در را بست.
بزغالهی سوم گفت: «دنبال من هم نیا، چون هنوز خانهام را نساختهام.»
و راهش را کشید و رفت.
بزغالهی اول با خودش گفت: «چه بهتر! من هم از صبح تا شب بازی میکنم. وقتی هم گرگ را دیدم، فرار میکنم.»
فردای آن روز، گرگ به سراغ خانهی علفی رفت. پوزهی بلندش به او گفت که یک بزغاله داخل آن است.
گرگ در زد و با صدای آرامی گفت: «بزغالهی کوچک! در را باز کن.»
ولی بزغالهی دوم این کار را نکرد، چون از پنجره گرک را دیده بود. گرگ گفت: «حالا که این طور است، من هم فوت میکنم تا باد خانهات را ببرد.»
اما هر چه فوت کرد، خانه را باد نبرد، چون خانهی علفی محکمتر ازخانهی کاهی بود.
گرگ پیر که دید با فوت کردن نمیتواند خانه را خراب کند، دراز کشید و از زیر در فوت کرد. بزغاله مثل پَر در هوا معلق شد. بعد دیوار فرو ریخت و بزغاله از آن بالا به زمین افتاد و فرار کرد.
گرگ به دنبال او دوید، اما خیلی زود خسته شد و همان جا دراز کشید و به خواب رفت.
بزغالهی سوم مردی را دید که آجر میبرد. او کلاهش را برداشت و مؤدبانه گفت: «ممکن است تعدادی از آجرها را به من بدهید. میخواهم با آنها خانه بسازم!»
مرد گفت: «البته، بفرمایید.»
بزغالهی سوم شروع به کار کرد و خانهای از سنگ ساخت. بعد برایش شیروانی و دودکش گذاشت. وقتی خانه آماده شد، به داخل خانه رفت، در آن را بست و استراحت کرد. کمی بعد، درخانه به صدا در آمد. گرگ پیر، پشت در بود.
گرگ با صدای آرامی گفت: «بزغاله، بزغاله بگذار بیایم تو.»
بزغالهی سوم گفت: «نه،نه، نمیگذارم.» و روزنامهاش را خواند.
گرگ گفت: «پس من هم خانهات را فوت میکنم تا خراب شود.»
ولی هر چه فوت کرد،خانه خراب نشد. گرگ پیر نقشهی دیگری کشید و به بزغاله گفت: «من زمینی را میشناسم که تویش پر از شلغم است.»
بزغاله که خیلی شلغم دوست داشت گفت: «راست میگویی؟»
گرگ گفت: «بله، ساعت شش صبح میآیم دنبالت تا با هم به آنجا برویم.»
بزغالهی سوم، ساعت پنج صبح فردا به سراغ شلغمها رفت و درشتترین آنها را کند و به خانه برد. بعد در را بست و منتظر گرگ نشست.
گرگ ساعت شش آمد.
او از داخل سوراخ کلید گفت: «بزغاله، بزغاله، زود بیا بیرون. میخواهم تو را به مزرعهی شلغم ببرم.»
وقتی بزغاله این را شنید، قابلمهی خود را روی اجاق گذاشت و شعلههای آن را بالا برد. گرگ که دید از بزغاله خبری نشد، به روی بام رفت و از دودکش نگاه کرد. اما چون سنگین بود، یکی از سفالهای دودکش شکست و گرگ، جیغکشان پایین افتاد.
حالا میتوانید حدس بزنید که چه شد، گرگ بدجنس یک راست توی قابلمهی پر از آب جوش افتاد. گرگ پیر شانس آورد که قابلمه چندان بزرگ نبود، چون بزغاله میخواست گرگ را برای شام خود بپزد.
گرگ به قدری ترسیده بود که تا کیلومترها دورتر از خانهی بزغاله دوید.
این پایان داستان نبود.
وقتی دو بزغاله دیگر گرگ را در حال فرار دیدند، از مخفیگاهشان خارج شدند.
بزغالهی اول گفت: «من خانهام را با کاه ساختم و گرگ با فوت آن را خراب کرد.»
بزغالهی دوم گفت: «من خانهام را با علف و نی ساختم و گرگ با فوت آن را خراب کرد.»
بزغالهی سوم گفت: «من خانهام را با آجر ساختم و گرگ نتوانست آن را خراب کند. بهتر است شما هم بیایید و با هم زندگی کنید.»
دو بزغاله با خوشحالی قبول کردند و به خانهی بزغالهی سوم رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.