نویسنده: محمد رضا شمس
بیوهزنی با دو دختر بسیار زیبا که اسمشان «سفیدبرفی» و «گل سرخ» بود در کلبهای نزدیک جنگل زندگی میکرد. همهی مردم آنها را دوست داشتند. حتی درختان و حیوانات با آنها دوست بودند. پرندهها با خیال راحت از دستشان غذا میخوردند، آهوها به آرامی در کنارشان میچریدند و خرگوشها با شیطنت دوروبرشان جست و خیز میکردند. سفید برفی و گل سرخ هر روز به جنگل میرفتند و میوههای وحشی میچیدند.
یک شب زمستانی که هوا سرد بود و برف میبارید، در به صدا در آمد. مادر که کنار آتش نشسته بود و نخ میریسید به گل سرخ گفت: «در را باز کن. شاید مسافر خستهای پشت در است که راهش را گم کرده.»
گل سرخ در را باز کرد. پشت در به جای مسافر خسته، خرس بزرگ و سیاهی ایستاده بود. خرس سرش را تو آورد. گل سرخ از ترس جیغ کشید و عقب پرید. برهآهویی که توی کلبه بود به زیر میز دوید. سفید برفی هم خودش را پشت مادرش پنهان کرد. خرس گفت: «نترسید، من کاری به شما ندارم. فقط میخواهم کمی خودم را گرم کنم.»
مادر گفت: «خرس بیچاره! بیا تو و کنار آتش دراز بکش. فقط مواظب باش موهایت نسوزد.»
خرس قبل از اینکه وارد شود، به بچهها گفت: «میشود این برفها را از سر و روی من پاک کنید؟»
سفید برفی و گل سرخ جاروهایشان را برداشتند و برفها را پاک کردند. خرس کنار بخاری دراز کشید. سفید برفی و گل سرخ برایش سوپ داغ و عسل آوردند. خرس خورد و گرم شد و از خوشی خرخر کرد. آنها خیلی زود با هم دوست شدند و بازی کردند. صبح، خرس از کلبه رفت. او هر روز غروب به بچهها سر میزد و با آنها بازی میکرد، تا اینکه یک روز آمد و با آنها خداحافظی کرد و گفت: «خدا نگهدار دوستان خوبم. من باید به دنبال گنجهایم بروم و آنها را از چنگ کوتولهی جادوگر در بیاورم. نمیدانم که دوباره شما را میبینم یا نه.»
جدایی غمانگیزی بود. مدتی گذشت. روزی دو خواهر برای جمع کردن هیزم به جنگل رفتند. توی راه به درختی رسیدند که روی زمین افتاده بود و راه را بسته بود. کنار درخت کوتولهای مثل قورباغه بالا و پایین میپرید. جلو رفتند. ریش بلند و قرمز کوتوله زیرا درخت گیر کرده بود. دخترها خندهشان گرفت. کوتوله داد زد: «آهای غازهای کودن! به جای اینکه آنجا بایستید و هرهر بخندید، کمک کنید ریش نازنینم را در بیاورم.»
دخترها گفتند: «الان میرویم کمک میآوریم.»
کوتوله غرید: «نمیخواهد کمک بیاورید. یعنی شما دو تا غاز کودن هیچ چیزی به فکرتان نمیرسد؟»
سفید برفی گفت: «چرا، چرا. فهمیدم چه کار کنم. صبر کن.» بعد قیچی کوچکی از پیشبدش در آورد و ریش کوتوله را برید. داد و هوار کوتوله به آسمان بلند شد: «غاز کودن! چطور جرئت کردی ریش زیبای مرا ببری؟ امیدوارم طاعون بگیری.» بعد کیسهی طلای بزرگی را از لای شاخههای درخت برداشت و غرغرکنان رفت.
چند سال گذشت. سفید برفی و گل سرخ دو دختر جوان و زیبا شدند. یک روز که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودند، باران تندی بارید. دخترها غار تاریکی را دیدند و واردش شدند. غار پر از سکههای طلا و جواهرات گرانبها بود. ناگهان کوتولهی ریش قرمز ظاهر شد. دخترها از ترس به هم چسبیدند. کوتوله عصبانی شد و با صدای بلندی جیغ کشید: «غازهای کودن! اینجا چه کار میکنید؟ الان حسابتان را میرسم.»
خواست آنها را بگیرد که خرس سیاهی به داخل غار پرید و خود را روی کوتوله انداخت و او را کشت. بعد به طرف دخترها رفت. دخترها از ترس میلرزیدند. خرس سیاه گفت: «سفید برفی و گل سرخ، نترسید! منم خرس سیاه.»
دخترها صدای خرس را شناختند. ناگهان پوست سیاه و پشمالوی خرس از هم شکافته شد و جوان زیبایی از میان آن بیرون آمد. جوان گفت: «من پسر پادشاه مغرب زمین هستم. این کوتولهی بدجنس مرا طلسم کرده بود و گنجهایم را دزدیده بود. من از شما به خاطر اینکه محل گنجها را پیدا کردید، تشکر میکنم.»
سفید برفی با شاهزاده و گل سرخ با برادر شاهزاده که به همان اندازه زیبا بود و دوستی داشتنی بود عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک شب زمستانی که هوا سرد بود و برف میبارید، در به صدا در آمد. مادر که کنار آتش نشسته بود و نخ میریسید به گل سرخ گفت: «در را باز کن. شاید مسافر خستهای پشت در است که راهش را گم کرده.»
گل سرخ در را باز کرد. پشت در به جای مسافر خسته، خرس بزرگ و سیاهی ایستاده بود. خرس سرش را تو آورد. گل سرخ از ترس جیغ کشید و عقب پرید. برهآهویی که توی کلبه بود به زیر میز دوید. سفید برفی هم خودش را پشت مادرش پنهان کرد. خرس گفت: «نترسید، من کاری به شما ندارم. فقط میخواهم کمی خودم را گرم کنم.»
مادر گفت: «خرس بیچاره! بیا تو و کنار آتش دراز بکش. فقط مواظب باش موهایت نسوزد.»
خرس قبل از اینکه وارد شود، به بچهها گفت: «میشود این برفها را از سر و روی من پاک کنید؟»
سفید برفی و گل سرخ جاروهایشان را برداشتند و برفها را پاک کردند. خرس کنار بخاری دراز کشید. سفید برفی و گل سرخ برایش سوپ داغ و عسل آوردند. خرس خورد و گرم شد و از خوشی خرخر کرد. آنها خیلی زود با هم دوست شدند و بازی کردند. صبح، خرس از کلبه رفت. او هر روز غروب به بچهها سر میزد و با آنها بازی میکرد، تا اینکه یک روز آمد و با آنها خداحافظی کرد و گفت: «خدا نگهدار دوستان خوبم. من باید به دنبال گنجهایم بروم و آنها را از چنگ کوتولهی جادوگر در بیاورم. نمیدانم که دوباره شما را میبینم یا نه.»
جدایی غمانگیزی بود. مدتی گذشت. روزی دو خواهر برای جمع کردن هیزم به جنگل رفتند. توی راه به درختی رسیدند که روی زمین افتاده بود و راه را بسته بود. کنار درخت کوتولهای مثل قورباغه بالا و پایین میپرید. جلو رفتند. ریش بلند و قرمز کوتوله زیرا درخت گیر کرده بود. دخترها خندهشان گرفت. کوتوله داد زد: «آهای غازهای کودن! به جای اینکه آنجا بایستید و هرهر بخندید، کمک کنید ریش نازنینم را در بیاورم.»
دخترها گفتند: «الان میرویم کمک میآوریم.»
کوتوله غرید: «نمیخواهد کمک بیاورید. یعنی شما دو تا غاز کودن هیچ چیزی به فکرتان نمیرسد؟»
سفید برفی گفت: «چرا، چرا. فهمیدم چه کار کنم. صبر کن.» بعد قیچی کوچکی از پیشبدش در آورد و ریش کوتوله را برید. داد و هوار کوتوله به آسمان بلند شد: «غاز کودن! چطور جرئت کردی ریش زیبای مرا ببری؟ امیدوارم طاعون بگیری.» بعد کیسهی طلای بزرگی را از لای شاخههای درخت برداشت و غرغرکنان رفت.
چند سال گذشت. سفید برفی و گل سرخ دو دختر جوان و زیبا شدند. یک روز که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودند، باران تندی بارید. دخترها غار تاریکی را دیدند و واردش شدند. غار پر از سکههای طلا و جواهرات گرانبها بود. ناگهان کوتولهی ریش قرمز ظاهر شد. دخترها از ترس به هم چسبیدند. کوتوله عصبانی شد و با صدای بلندی جیغ کشید: «غازهای کودن! اینجا چه کار میکنید؟ الان حسابتان را میرسم.»
خواست آنها را بگیرد که خرس سیاهی به داخل غار پرید و خود را روی کوتوله انداخت و او را کشت. بعد به طرف دخترها رفت. دخترها از ترس میلرزیدند. خرس سیاه گفت: «سفید برفی و گل سرخ، نترسید! منم خرس سیاه.»
دخترها صدای خرس را شناختند. ناگهان پوست سیاه و پشمالوی خرس از هم شکافته شد و جوان زیبایی از میان آن بیرون آمد. جوان گفت: «من پسر پادشاه مغرب زمین هستم. این کوتولهی بدجنس مرا طلسم کرده بود و گنجهایم را دزدیده بود. من از شما به خاطر اینکه محل گنجها را پیدا کردید، تشکر میکنم.»
سفید برفی با شاهزاده و گل سرخ با برادر شاهزاده که به همان اندازه زیبا بود و دوستی داشتنی بود عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.