نویسنده: محمد رضا شمس
دهکدهای بود به نام «آرا» که روی تپهای واقع شده بود، اما مردم به آن «دهکدهی تار عنکبوت طلایی» میگفتند، زیرا زنهای ده پارچههای زیبایی میبافتند که شبیه تارهای طلایی عنکبوت بودند.
مردم آن کشور میگفتند: «شب قبل از سال نو، باید درها را بست و آتش روشن کرد. اگر دری باز باشد و آتش هم روشن نشده باشد، خانم پرکتا با سگش وارد خانه خواهد شد و حادثهی بدی اتفاق خواهد افتاد.»
«پرکتا»، یک پری بود. او همراه سگ سفیدش شب قبل از سال نو اطراف خانهها قدم میزد.
در این دهکده، دختری به نام «فلوریس» زندگی میکرد که مادرش پارچههای زیبایی میبافت. اما چون قیمت این پارچهها گران بود، زنهای ده پول کافی برای خرید آن نداشتند و از پارچههای ارزان استفاده میکردند. مادر فلوریس هم میگفت: «حالا که کسی از این پارچهها نمیخرد، من هم طرز بافتن آن را به فلوریس یاد نمیدهم.» مدتی بعد مادر فلوریس مرد. دیگر کسی در آن دهکده پارچههای طلایی نمیبافت و کسی هم بافتن آنها را بلد نبود.
جوانی به نام «فلیپ»، فلوریس را دوست داشت. اما چون خیلی فقیر بود، آنها نمیتوانستند با هم ازدواج کنند.
روزی پادشاه به آن دهکده سفر کرد و چون نام آن را شنید، تعجب کرد و پرسید: «چرا ده را به این اسم میخوانند؟»
یکی از همراهان شاه گفت: «چون در اینجا پارچههایی شبیه تار عنکبوت طلایی بافته میشد.»
شاه گفت: «مقداری از این پارچهها را برای من بخرید.»
خدمتکاران شاه به ده رفتند، اما نتوانستند چنین پارچهای پیدا کنند. پیش شاه برگشتند و موضوع را به او گفتند. شاه گفت: «من به کسی که بتواند از این نوع پارچه برایم ببافد پول خوبی میدهم.»
فلوریس، یک گربه و دو مرغ و یک طرقه داشت. شب قبل از سال نو بود. گربه، کمی لای چشمانش را باز کرد و گفت: «آقا طرقه، آتش دارد خاموش میشود، برو مقداری هیزم بیاور. بگو مرغها هم توی اتاق بیایند.»
طرقه رفت و مقداری هیزم آورد. مرغها را هم خبر کرد.
دو مرغ وارد اتاق شدند و گفتند: «خانم گربه، چه خبر شده؟»
خانم گربه گفت: «آتش دارد خاموش میشود. کنار آتش بروید و با بالهایتان آن را باد بزنید و نگذارید خاموش شود.»
مرغها دستور گربه را اجرا کردند و آتش با شعلههای بلند آبی، اتاق را گرم و روشن کرد.
وقتی آتش به خوبی شعلهور شد، خانم گربه گفت: «ما خیلی فقیر هستیم. چه کار میتوانیم بکنیم؟»
طرقه گفت: «شنیدهام که شاه از آن پارچههای مخصوص میخواهد. هر کس بتواند از این پارچه ببافد، پول خوبی گیرش میآید.»
خانم گربه گفت: «من اگر کمی تمرین کنم، میتوانم این پارچه را ببافم.»
طرقه گفت: «فیلیپ میخواهد با فلورانس ازدواج کند، ولی چون فقیرند نمیتوانند عروسی کنند. ما باید به آنها کمک کنیم.»
یکی از مرغها گفت: «من و خواهرم فقیریم و نمیتوانیم ازدواج کنیم.»
در همین لحظه، در اتاق باز شد و یک سگ سفید وارد شد. خانم گربه روی میز پرید. آقا طرقه روی پنجره پرید. دو مرغ هم خودشان را به گوشهی اتاق رساندند.
سگ گفت: «من سگ پرکتا هستم. شب قبل از سال نو است و در اتاق شما باز مانده بود. من به پرکتا خبر میدهم.»
خانم گربه گفت: «ما آتش روشن کردیم، اما فراموش کردیم در اتاق را ببندیم، به پرکتا بگو ما خیلی فقیریم و مشکلی داریم.»
سگ پرسید: «چه مشکلی دارید؟»
گربه جواب داد: «مادر فلوریس، بافتن پارچههای طلایی را به او یاد نداد. حالا شاه از این پارچهها میخواهد و کسی نمیتواند آن را ببافد.»
سگ پیش پرکتا رفت و گفت: «درِ خانهی فلوریس باز بود، اما خواهش میکنم عصبانی نشوید. آنها خیلی فقیرند، چون مادر فلوریس مرده و فلوریس نمیداند چطوری پارچههای طلایی ببافد. شاه هم از این پارچهها میخواهد.»
پرکتا گفت: «که این طور! من به آنها کمک میکنم و مادر فلوریس را به اینجا میآورم.»
بعد به سگ گفت: «روی تخت فلوریس بپر.»
فلوریس خواب بود که حس کرد چیزی روی تخت او پرید. بیدار شد. صدای آرامی از اتاق دیگر شنید. به آنجا رفت. مادرش برگشته بود و داشت پارچه میبافت، پارچههای تار عنکبوت طلایی. فلوریس آرام در کنار مادرش نشست و به دقت به دستهای او نگاه کرد. فلوریس تمام شب بیدارماند و نگاه کرد.
صبح، مادر فلوریس ناپدید شد. حالا فلوریس میدانست که چگونه پارچه ببافد.
او مشغول شد و مقداری پارچه بافت و آنها را برای شاه فرستاد. شاه خوشحال شد و سکههای زیادی به او بخشید. بعد از فلوریس خواست که باز هم برایش پارچه ببافد. فلوریس مشغول بافندگی شد.
او حالا میتوانست با فلیپ ازدواج کند. همانطور که مرغها میتوانستند با هر خروسی که دلشان خواست ازدواج کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مردم آن کشور میگفتند: «شب قبل از سال نو، باید درها را بست و آتش روشن کرد. اگر دری باز باشد و آتش هم روشن نشده باشد، خانم پرکتا با سگش وارد خانه خواهد شد و حادثهی بدی اتفاق خواهد افتاد.»
«پرکتا»، یک پری بود. او همراه سگ سفیدش شب قبل از سال نو اطراف خانهها قدم میزد.
در این دهکده، دختری به نام «فلوریس» زندگی میکرد که مادرش پارچههای زیبایی میبافت. اما چون قیمت این پارچهها گران بود، زنهای ده پول کافی برای خرید آن نداشتند و از پارچههای ارزان استفاده میکردند. مادر فلوریس هم میگفت: «حالا که کسی از این پارچهها نمیخرد، من هم طرز بافتن آن را به فلوریس یاد نمیدهم.» مدتی بعد مادر فلوریس مرد. دیگر کسی در آن دهکده پارچههای طلایی نمیبافت و کسی هم بافتن آنها را بلد نبود.
جوانی به نام «فلیپ»، فلوریس را دوست داشت. اما چون خیلی فقیر بود، آنها نمیتوانستند با هم ازدواج کنند.
روزی پادشاه به آن دهکده سفر کرد و چون نام آن را شنید، تعجب کرد و پرسید: «چرا ده را به این اسم میخوانند؟»
یکی از همراهان شاه گفت: «چون در اینجا پارچههایی شبیه تار عنکبوت طلایی بافته میشد.»
شاه گفت: «مقداری از این پارچهها را برای من بخرید.»
خدمتکاران شاه به ده رفتند، اما نتوانستند چنین پارچهای پیدا کنند. پیش شاه برگشتند و موضوع را به او گفتند. شاه گفت: «من به کسی که بتواند از این نوع پارچه برایم ببافد پول خوبی میدهم.»
فلوریس، یک گربه و دو مرغ و یک طرقه داشت. شب قبل از سال نو بود. گربه، کمی لای چشمانش را باز کرد و گفت: «آقا طرقه، آتش دارد خاموش میشود، برو مقداری هیزم بیاور. بگو مرغها هم توی اتاق بیایند.»
طرقه رفت و مقداری هیزم آورد. مرغها را هم خبر کرد.
دو مرغ وارد اتاق شدند و گفتند: «خانم گربه، چه خبر شده؟»
خانم گربه گفت: «آتش دارد خاموش میشود. کنار آتش بروید و با بالهایتان آن را باد بزنید و نگذارید خاموش شود.»
مرغها دستور گربه را اجرا کردند و آتش با شعلههای بلند آبی، اتاق را گرم و روشن کرد.
وقتی آتش به خوبی شعلهور شد، خانم گربه گفت: «ما خیلی فقیر هستیم. چه کار میتوانیم بکنیم؟»
طرقه گفت: «شنیدهام که شاه از آن پارچههای مخصوص میخواهد. هر کس بتواند از این پارچه ببافد، پول خوبی گیرش میآید.»
خانم گربه گفت: «من اگر کمی تمرین کنم، میتوانم این پارچه را ببافم.»
طرقه گفت: «فیلیپ میخواهد با فلورانس ازدواج کند، ولی چون فقیرند نمیتوانند عروسی کنند. ما باید به آنها کمک کنیم.»
یکی از مرغها گفت: «من و خواهرم فقیریم و نمیتوانیم ازدواج کنیم.»
در همین لحظه، در اتاق باز شد و یک سگ سفید وارد شد. خانم گربه روی میز پرید. آقا طرقه روی پنجره پرید. دو مرغ هم خودشان را به گوشهی اتاق رساندند.
سگ گفت: «من سگ پرکتا هستم. شب قبل از سال نو است و در اتاق شما باز مانده بود. من به پرکتا خبر میدهم.»
خانم گربه گفت: «ما آتش روشن کردیم، اما فراموش کردیم در اتاق را ببندیم، به پرکتا بگو ما خیلی فقیریم و مشکلی داریم.»
سگ پرسید: «چه مشکلی دارید؟»
گربه جواب داد: «مادر فلوریس، بافتن پارچههای طلایی را به او یاد نداد. حالا شاه از این پارچهها میخواهد و کسی نمیتواند آن را ببافد.»
سگ پیش پرکتا رفت و گفت: «درِ خانهی فلوریس باز بود، اما خواهش میکنم عصبانی نشوید. آنها خیلی فقیرند، چون مادر فلوریس مرده و فلوریس نمیداند چطوری پارچههای طلایی ببافد. شاه هم از این پارچهها میخواهد.»
پرکتا گفت: «که این طور! من به آنها کمک میکنم و مادر فلوریس را به اینجا میآورم.»
بعد به سگ گفت: «روی تخت فلوریس بپر.»
فلوریس خواب بود که حس کرد چیزی روی تخت او پرید. بیدار شد. صدای آرامی از اتاق دیگر شنید. به آنجا رفت. مادرش برگشته بود و داشت پارچه میبافت، پارچههای تار عنکبوت طلایی. فلوریس آرام در کنار مادرش نشست و به دقت به دستهای او نگاه کرد. فلوریس تمام شب بیدارماند و نگاه کرد.
صبح، مادر فلوریس ناپدید شد. حالا فلوریس میدانست که چگونه پارچه ببافد.
او مشغول شد و مقداری پارچه بافت و آنها را برای شاه فرستاد. شاه خوشحال شد و سکههای زیادی به او بخشید. بعد از فلوریس خواست که باز هم برایش پارچه ببافد. فلوریس مشغول بافندگی شد.
او حالا میتوانست با فلیپ ازدواج کند. همانطور که مرغها میتوانستند با هر خروسی که دلشان خواست ازدواج کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول