ملخ قرمز

در زمان‌های قدیم، ملخ قرمزی بود که اندازه‌ی فیل بود. بدن ملخ پوشیده از مو بود و روی سرش یک شاخ بلند و تیز داشت.
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ملخ قرمز
 ملخ قرمز

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در زمان‌های قدیم، ملخ قرمزی بود که اندازه‌ی فیل بود. بدن ملخ پوشیده از مو بود و روی سرش یک شاخ بلند و تیز داشت.
یک روز «موری»، «بامبا» و «بجینا» به مزرعه می‌رفتند که ملخ را دیدند. ملخ خودش را روی جاده پهن کرده بود و آماده‌ی خواب شده بود. بچه‌ها با وجود ملخ نمی‌توانستند به راه خود ادامه بدهند. بامبا که پسر با ادبی بود، جلو رفت و سلام کرد: «سلام پاپا، روز به خیر!»
ملخ جواب داد: «روز شما هم به خیر!»
بعد کمی خودش را کنار کشید و اجازه داد تا بامبا رد شود. موری جلو رفت و با ادب گفت: «روز به خیر، پدر بزرگ! حال‌تان چطور است؟»
ملخ جواب داد: «متشکرم.»
و به موری هم اجازه داد تا رد شود.
نوبت بجینا بود. او پسر با ادبی نبود، گستاخ هم بود. او مثل دوستانش رفتار نکرد. به ملخ نزدیک شد و فریاد کشید: «آهای، ملخ! برو کنار.»
ملخ جوابی نداد، تکانی هم نخورد.
بجینا بار دیگر فریاد زد: «ملخ قرمز گفتم برو کنار.»
ملخ عصبانی شد، نگاه ترسناکی به بجینا کرد و او را درسته قورت داد.
موری و بامبا که از ترس پشت یک بوته پنهان شده بودند تا ملخ به خواب رفت، به دهکده برگشتند و موضوع را به پدر بجینا گفتند.
پدر بجینا به طرف خانه‌ی کدخدا دوید و گفت: «ملخ قرمز پسرم را خورده است. حالا چه کار باید بکنیم؟»
کدخدا همه‌ی مردان ده را جمع کرد و به آنها گفت: «سلاح‌های خود را بردارید و به سراغ ملخ بروید و او را بکشید.»
مردان اسلحه‌های خود را برداشتند و به سراغ ملخ رفتند. اما وقتی ملخ غول‌پیکر را با آن دهان قرمز بزرگ و شاخ تیز دیدند، اسلحه‌های خود را به زمین انداختند و فرار کردند و به دهکده برگشتند.
مادر بجینا فریاد زد: «چرا دارید بر می‌گردید؟ پس بجیناکو؟ چرا فرار کردید؟»
کدخدا گفت: «تو نمی‌دانی که چه خبر است! آن حیوان، درست به بزرگی درخت بائوباب است. دهان او بزرگ‌تر از یک کدو تنبل است. ما جان‌مان را برداشتیم و فرار کردیم.»
مادر بجینا با ناامیدی زد زیر گریه تا اینکه پیرزن دهکده به او دلداری داد و گفت: «حال که مردان نتوانستند پسرت را نجات دهند، ما می‌رویم و او را نجات می‌دهیم.»
زن‌ها به سرعت گروهی تشکیل دادند؛ بعضی‌ها با خود چوب‌هایی آوردند که با آن گندم می‌کوبیدند، بعضی‌ها چاقویی که با آن سیب‌زمینی پوست می‌کندند و عده‌ای هم تبرهای کوچکی که با آن هیزم می‌شکستند. آنها در حالی که دهکده را ترک می‌کردند، به مردان گفتند: «ما زن‌ها نمی‌ترسیم. ما شاخ بزرگ و تیز ملخ را از سرش جدا می‌کنیم. ما دم قرمز او را می‌چینیم.»
آن وقت رفتند و رفتند تا به ملخ رسیدند. ملخ هنوز وسط جاده بود.
بیندو، شجاع‌ترین زن روستا، روی نوک پا به ملخ نزدیک شد. او پاورچین پاورچین جلو رفت تا به سر حیوان رسید.
آن وقت چوب گندم‌کوبی خودرا بالا وبالا و بالاتر برد و ضربه‌ای محکم بر سر ملخ کوبید و فریاد زد: «زود باشید، بیایید.»
زن‌ها با عجله به طرف ملخ دویدند. دست‌ها با سرعت بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند. ملخ دراز به دراز روی زمین افتاد و مرد.
زن‌ها با هیجان فریاد می‌کشیدند. یکی گفت: «باید شکم او را با دقت پاره کنیم.» بجینا سالم وزنده داخل شکم ملخ بود.
زن‌ها شاخه‌های محکمی از درختان بریدند و ملخ را روی آن بستند و به ده آوردند.
آنها فریاد می‌زدند: «ما بجینا را نجات دادیم، ما ملخ را کشتیم.»
بعد تصمیم گرفتند ملخ را تکه تکه کنند. اما افسوس که با هر ضربه‌ی چاقو، ده، صد و حتی هزار ملخ کوچک از بدن ملخ بزرگ جدا شدند. ملخ‌های کوچک، روی زمین، توی میدان ده، روی جاده و حتی حیاط خانه‌های روستایی می‌پریدند. برای همین است که امروز ما در هر جایی از زمین ملخ‌ها را می‌بینیم.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط