ملکه‌ی برفی

یکی از جادوگرانی که در خدمت پیرا، ملکه‌ی برفی بودند، جادوگر رعد و برق بود. در زمان سلطنت «انگوس شاه» این جادوگر جزیره‌ی دور افتاده و متروکی فرار کرد تا از آنجا بیماری‌ها را به جان آدم‌ها بیندازد چون آنها در پیروزی
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ملکه‌ی برفی
 ملکه‌ی برفی

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
یکی از جادوگرانی که در خدمت پیرا، ملکه‌ی برفی بودند، جادوگر رعد و برق بود. در زمان سلطنت «انگوس شاه» این جادوگر جزیره‌ی دور افتاده و متروکی فرار کرد تا از آنجا بیماری‌ها را به جان آدم‌ها بیندازد چون آنها در پیروزی انگوس شادمانی کرده بودند.
در نیمه‌ی تابستان، وقتی زمین چون حمام گرم شده بود و نور خورشید درخشان و سوزان بود و دریا به خوابی آرام فرو رفته بود، جادوگر با ارابه‌ای سیاه که سگ‌های سرخ آنها را می‌کشیدند، خود را به بالای سرزمین اسکاتلند رساند. وقتی ارابه‌ی جادوگر حرکت می‌کرد، تلق تلق چرخ‌ها و واق واق سگ‌ها باعث وحشت مردم می‌شد. جادوگر از دریایی به دریایی دیگر می‌رفت و گلوله‌های آتش را روی سبزه‌زارها و مراتع می‌ریخت. آتش، درختان را می‌سوزاند و مرد و زن را می‌ترساند.
روز بعد باز جادوگر با ارابه و گلوله‌های آتشینش برگشت و درختان سرو و کاج را در ساحل نقره‌ای به آتش کشید. انگوس شاه که دچار دردسر بزرگی شده بود از جنگجویان خود خواست جادوگر را نابود کنند، اما آنها از ترس شعله‌های آتش فرار می‌کردند.
روز سوم باز جادوگر برگشت. شاه این بار، «کونال کارلیو» قهرمان بی‌باک خود را صدا زد و گفت: «کونال، تو شجاع‌ترین جنگجوی من هستی. برو این جادوگر را نابود کن.»
کونال نیزه‌ی خود را برداشت و به بالاترین نقطه‌ی کوهستان رفت. کمی بعد جادوگر با ارابه‌اش از راه رسید. ارابه‌ی جادوگر را، ابری سیاه پوشانده بود. کونال هر کاری کرد، نتوانست جادوگر را ببیند. به خانه برگشت و تمام روز فکر کرد تا راهی برای جنگیدن با جادوگر پیدا کند.
فردای آن روز، کونال به مزرعه‌ای که نزدیک قلعه‌ی سلطنتی بود رفت و تمام بره‌ها و گوساله‌ها و کره اسب‌ها را از مادران‌شان جدا کرد و در محلی جداگانه جای داد. ناگهان سر و صدا و غوغای عجیبی بین حیوانات به وجود آمد که هرگز کسی چنین صدایی را نشنیده بود. مردم از این کار کونال تعجب کرده بودند و مشتاق بودند بدانند چرا او این کار را کرده است.
وقتی ابرهایی که ارابه‌ی جنگی جادوگر را پوشانده بودند به نزدیک قلعه رسیدند، گلوله‌های آتشین به سمت جنگل پرتاب شدند. مردم از ترس پا به فرار گذاشتند و خود را در غارها و حفره‌های روی زمین مخفی کردند. کونال، تنها روی تپه‌ی سبز، نیزه‌ی خود را محکم در دست می‌فشرد. وقتی ابرابه به روی قلعه رسید، جادوگر صدای ناله‌ی حیوانات را شنید. کنجکاو شد، سر خود را از میان ابرهای سیاه بیرون آورد و پایین را نگاه کرد تا ببیند چه خبر است.
کونال معطل نکرد و نیزه را با قدرت به سمت ابرها پرتاب کرد. هیچ پرنده‌ای نمی‌توانست با سرعتی که نیزه‌ی کونال حرکت می‌کرد، پرواز کند.
جادوگر زخمی شد و با پنجه‌های بزرگ و وحشتناک ارابه را چسبید. بعد سر سگ‌های سرخش فریاد زد تا سریع‌تر حرکت کنند. آنها با سرعت به سمت شرق راه افتادند، تلق تلق وحشتناک ارابه ضعیف و ضعیف‌تر شد تا آنکه به کلی قطع شد.
ابرهایی که جادوگر با سرعت از میان آنان عبور می‌کرد، پاره پاره شدند و بارانی سیل‌آسا بارید و آتشی را که جنگل‌ها را شعله‌ور کرده بود و چمن‌زارها را می‌سوزاند، خاموش کرد. مردم شاد شدند. شاه و کونال از همه بیشتر خوشحال بودند. شاه انگشتری گران‌بها و دستبندی از طلا و گردنبندی گران‌قیمت به کونال هدیه کرد. حالا روی زمین صلح و شادی برقرار شده بود. جادوگر که به شدت از کونال ترسیده بود دیگر هرگز به آن سرزمین بر نگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما