نویسنده: محمد رضا شمس
در روستایی کوهستانی، مردی به نام «حمید»، با زنش «زینای» زندگی میکرد. زینای، زن جوان و زیبایی بود. آنها با آنکه تمام روز به سختی کار میکردند، باز هم فقیر بودند.
حمید و زینای به قدری به هم علاقهمند بودند که عشقشان بین اهالی دهکده ضربالمثل شده بود. آنها با تعجب میگفتند: «هرگز کسی نشنیده که حمید و زنش با هم دعوا کنند و یا حتی بگومگوی مختصری داشته باشند.»
همهی مردم دهکده از شادی آنها لذت میبردند، مگر ارباب که هر جا آن دو را میدید اخم میکرد و با خود میگفت: «چرا مرد فقیری مثل حمید باید زن زیبایی داشته باشد؟»
روزی حمید به جنگل رفت تا هیزم بیاورد. سر راهش به دو هندوانهی بزرگ رسید. او در تمام عمرش هندوانههایی به آن بزرگی ندیده بود، آن هم هندوانههایی که در فصل زمستان در آمده بودند.
حمید یکی از هندوانهها را چید و با عجله به خانه برگشت و به همسرش گفت: «بیا ببین چه هندوانهای برایت آوردهام!»
بعد کاردی آورد تا هندوانه را ببرد، اما زنش نگذاشت و گفت: «در محلهی ما هندوانه خیلی کم است، به خصوص حالا که فصل زمستان است، بهتر است هندوانه را بفروشیم و با پول آن نانی تهیه کنیم.»
حمید گفت: «موافقم، اما چه کسی میتواند چنین هندوانهای بخرد؟»
زینای در جواب گفت: «ارباب.»
حمید هندوانه را به خانهی ارباب برد. چشمان ارباب از دیدن هندوانه گرد شدند. او هندوانه را خرید و پرسید: «باز هم از این هندوانهها داری؟»
حمید گفت: «بله، یکی دیگر هم دارم.»
ارباب گفت: «برو آن را بیاور. اگر آوردی، میتوانی به جای پولش هر چیزی را که بار اول لمس کردی برداری. اما اگر نتوانستی هندوانه را بیاوری، من به خانهات میآیم و هر چه را که بار اول لمس کردم بر میدارم.»
حمید قبول کرد و با خوشحالی پیش همسرش بازگشت و گفت: «میروم تا هندوانهی دوم را برای ارباب ببرم.»
همسرش پرسید: «به خاطر داری که هندوانه را کجا دیدی؟»
حمید گفت: «بله در مزرعهی پشت دهکده، سمت چپ جنگل.»
زینای گفت: «خیلی خب، عجله کن و گر نه ممکن است شخص دیگری هندوانه را پیدا کند و ما توی دردسر بیفتیم.»
حمید گفت: «منظورت چیست؟»
زینای جواب داد: «اگر تو هندوانه را پیدا نکنی، ارباب به خانهی ما میآید و مرا لمس میکند و با خود میبرد.»
نوکران ارباب که یواشکی دنبال حمید آمده بودند، حرفهای آنها را شنیدند و با سرعت به جنگل رفتند و هندوانه را چیدند و به پیش ارباب بردند.
حمید به جنگل رفت، همه جا را گشت، اما اثری از هندوانه ندید و با افسوس گفت: «بیچاره شدم! کسی قبل از من اینجا آمده و هندوانه را برده است.»
حمید آن قدر ناراحت بود که سرش را پایین انداخت و همین طوری رفت. رفت و رفت تا به رودخانهای رسید. کنار رودخانه نشست و فکر کرد. ناگهان صدایی شنید، کسی کمک میخواست. به سمت صدا دوید. جریان آب پیرمردی را با خود میبرد. حمید فوری خودش را به آب زد و پیرمرد را نجات داد.
پیرمرد از او تشکر کرد و گفت: «تو زندگی مرا نجات دادی، حالا بگو چطوری این کار تو را جبران کنم؟»
حمید گفت: «من به چیزی احتیاج ندارم. کسی هم نمیتواند به من کمک کند. مشکل من حل شدنی نیست.»
پیرمرد گفت: «ناامید نشو، موضوع را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.»
حمید ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد گفت: «هیچ نگران نباش. به خانه برگرد و همسرت را در اتاق زیر شیروانی پنهان کن. بعد همسایهها را به خانهات دعوت کن و به دنبال ارباب بفرست. وقتی ارباب صدای همسر تو را از اتاق زیر شیروانی بشنود، از نردبان بالا میرود تا او را لمس کند. آن وقت نردبان را به او بده و بگو این اولین چیزی بود که تو لمس کردی. آنرا بردار و با خود ببر.»
حمید خوشحال به خانه برگشت و به همسرش گفت که به اتاق زیر شیروانی برود، بعد همسایهها را دعوت کرد و دنبال ارباب فرستاد.
ارباب خیلی سریع وارد شد و با لبخند گفت: «من آمادهام.»
حمید گفت: «بفرما! اهالی ده شاهد ما خواهند بود.»
ارباب شروع به قدم زدن کرد، وقتی صدای زینای را از بالا شنید، ایستاد و گفت: «خانم، پایین بیایید و به ما ملحق شوید.»
زینای جواب داد: «من اینجا گرفتارم، کار دارم.»
ارباب بدون آنکه از دستانش استفاده کند، از نردبانی که به دریچه تکیه داده شده بود، بالا رفت. پا روی پلهی اول گذاشت و بعد روی پلهی دوم، ما وقتی میخواست پا روی پلهی سوم بگذارد، نردبان زیر پای او صدا کرد و به یک طرف خم شد. ارباب از ترس جانش، دو دستی نردبان را چسبید. حمید که منتظر این لحظه بود فریاد زد: «آفرین، ارباب! چه انتخاب خوبی کردی، بیا این نردبان کهنه مال تو. آن را بردار و ببر.»
ارباب اخم کرد. بعد با عصبانیت نردبان را به کول گرفت و از خانه خارج شد. حمید و اهالی ده زدند زیر خنده.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
حمید و زینای به قدری به هم علاقهمند بودند که عشقشان بین اهالی دهکده ضربالمثل شده بود. آنها با تعجب میگفتند: «هرگز کسی نشنیده که حمید و زنش با هم دعوا کنند و یا حتی بگومگوی مختصری داشته باشند.»
همهی مردم دهکده از شادی آنها لذت میبردند، مگر ارباب که هر جا آن دو را میدید اخم میکرد و با خود میگفت: «چرا مرد فقیری مثل حمید باید زن زیبایی داشته باشد؟»
روزی حمید به جنگل رفت تا هیزم بیاورد. سر راهش به دو هندوانهی بزرگ رسید. او در تمام عمرش هندوانههایی به آن بزرگی ندیده بود، آن هم هندوانههایی که در فصل زمستان در آمده بودند.
حمید یکی از هندوانهها را چید و با عجله به خانه برگشت و به همسرش گفت: «بیا ببین چه هندوانهای برایت آوردهام!»
بعد کاردی آورد تا هندوانه را ببرد، اما زنش نگذاشت و گفت: «در محلهی ما هندوانه خیلی کم است، به خصوص حالا که فصل زمستان است، بهتر است هندوانه را بفروشیم و با پول آن نانی تهیه کنیم.»
حمید گفت: «موافقم، اما چه کسی میتواند چنین هندوانهای بخرد؟»
زینای در جواب گفت: «ارباب.»
حمید هندوانه را به خانهی ارباب برد. چشمان ارباب از دیدن هندوانه گرد شدند. او هندوانه را خرید و پرسید: «باز هم از این هندوانهها داری؟»
حمید گفت: «بله، یکی دیگر هم دارم.»
ارباب گفت: «برو آن را بیاور. اگر آوردی، میتوانی به جای پولش هر چیزی را که بار اول لمس کردی برداری. اما اگر نتوانستی هندوانه را بیاوری، من به خانهات میآیم و هر چه را که بار اول لمس کردم بر میدارم.»
حمید قبول کرد و با خوشحالی پیش همسرش بازگشت و گفت: «میروم تا هندوانهی دوم را برای ارباب ببرم.»
همسرش پرسید: «به خاطر داری که هندوانه را کجا دیدی؟»
حمید گفت: «بله در مزرعهی پشت دهکده، سمت چپ جنگل.»
زینای گفت: «خیلی خب، عجله کن و گر نه ممکن است شخص دیگری هندوانه را پیدا کند و ما توی دردسر بیفتیم.»
حمید گفت: «منظورت چیست؟»
زینای جواب داد: «اگر تو هندوانه را پیدا نکنی، ارباب به خانهی ما میآید و مرا لمس میکند و با خود میبرد.»
نوکران ارباب که یواشکی دنبال حمید آمده بودند، حرفهای آنها را شنیدند و با سرعت به جنگل رفتند و هندوانه را چیدند و به پیش ارباب بردند.
حمید به جنگل رفت، همه جا را گشت، اما اثری از هندوانه ندید و با افسوس گفت: «بیچاره شدم! کسی قبل از من اینجا آمده و هندوانه را برده است.»
حمید آن قدر ناراحت بود که سرش را پایین انداخت و همین طوری رفت. رفت و رفت تا به رودخانهای رسید. کنار رودخانه نشست و فکر کرد. ناگهان صدایی شنید، کسی کمک میخواست. به سمت صدا دوید. جریان آب پیرمردی را با خود میبرد. حمید فوری خودش را به آب زد و پیرمرد را نجات داد.
پیرمرد از او تشکر کرد و گفت: «تو زندگی مرا نجات دادی، حالا بگو چطوری این کار تو را جبران کنم؟»
حمید گفت: «من به چیزی احتیاج ندارم. کسی هم نمیتواند به من کمک کند. مشکل من حل شدنی نیست.»
پیرمرد گفت: «ناامید نشو، موضوع را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.»
حمید ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد گفت: «هیچ نگران نباش. به خانه برگرد و همسرت را در اتاق زیر شیروانی پنهان کن. بعد همسایهها را به خانهات دعوت کن و به دنبال ارباب بفرست. وقتی ارباب صدای همسر تو را از اتاق زیر شیروانی بشنود، از نردبان بالا میرود تا او را لمس کند. آن وقت نردبان را به او بده و بگو این اولین چیزی بود که تو لمس کردی. آنرا بردار و با خود ببر.»
حمید خوشحال به خانه برگشت و به همسرش گفت که به اتاق زیر شیروانی برود، بعد همسایهها را دعوت کرد و دنبال ارباب فرستاد.
ارباب خیلی سریع وارد شد و با لبخند گفت: «من آمادهام.»
حمید گفت: «بفرما! اهالی ده شاهد ما خواهند بود.»
ارباب شروع به قدم زدن کرد، وقتی صدای زینای را از بالا شنید، ایستاد و گفت: «خانم، پایین بیایید و به ما ملحق شوید.»
زینای جواب داد: «من اینجا گرفتارم، کار دارم.»
ارباب بدون آنکه از دستانش استفاده کند، از نردبانی که به دریچه تکیه داده شده بود، بالا رفت. پا روی پلهی اول گذاشت و بعد روی پلهی دوم، ما وقتی میخواست پا روی پلهی سوم بگذارد، نردبان زیر پای او صدا کرد و به یک طرف خم شد. ارباب از ترس جانش، دو دستی نردبان را چسبید. حمید که منتظر این لحظه بود فریاد زد: «آفرین، ارباب! چه انتخاب خوبی کردی، بیا این نردبان کهنه مال تو. آن را بردار و ببر.»
ارباب اخم کرد. بعد با عصبانیت نردبان را به کول گرفت و از خانه خارج شد. حمید و اهالی ده زدند زیر خنده.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول