نویسنده: محمد رضا شمس
دو تا دوست بودند یکی آهنگر و یکی بازرگان. آن دو اغلب با هم به سفر میرفتند. آهنگر مردی جوان بود با صورتی ظریف و موهای زیبا؛ تنها آرزوی او این بود که پولی به دست بیاورد و با دختری که دوست داشت، ازدواج کند.
بازرگان دو برابر آهنگر سن داشت. او چند بار بخت خود را امتحان کرده و مقداری پول به دست آورده بود، اما آدم قانعی نبود و میخواست ثروت زیادی به دست بیاورد. بازرگان در این راه، تمام کوشش خود را به کار میبرد.
روزی این دو دوست با هم از جاده میگذشتند. آهنگر جوان، تندتند قدم بر میداشت و بازرگان، آرام از پشت سر او میآمد. آهنگر رو به بازرگان کرد و گفت: «اگر کمی عجله کنی، میتوانیم قبل از تاریکی هوا به مهمانخانهی خارج شهر برسیم.»
بازرگان گفت: «تو باید کمی یواشتر بروی تا من بتوانم با تو بیایم.»
شب که شد، آنها به یک درخت کوچک رسیدند. از داخل درخت، موسیقی سحرآمیزی به گوش میرسید.
آهنگر پرسید: «یعنی چه؟ چه کسی این وقت شب موسیقی مینوازد؟»
دوستش با تأسف گفت: «احتمالاً یک عده از جوانان نادان دهکده جشن به راه انداختهاند.»
آهنگر گفت: «بیا به آنجا برویم و ببینیم چه خبر است!»
بازرگان که فکر میکرد دارند وقتشان را تلف میکنند، غرغرکنان به دنبال آهنگر راه افتاد و به طرف درخت رفت. درست وسط روشنایی، عدهای کوتوله دیدند که میرقصیدند، جست و خیز میکردند و آواز میخواندند.
وسط دایره، یک کوتوله ایستاده بود که قدش از دیگران بلندتر بود و ریش سفیدی داشت که به پاهایش میرسید. او با تمام وجود ویولن میزد، طوری که انگار تمام زندگیاش به آن بسته بود. موزیک عجیبی بود، با صدایی سحرآمیز، طوری که دو مسافر با شنیدن آن، نتوانستند از جای خود تکان بخورند. ناگهان کوتولهای که در وسط ایستاده بود ویولن خود را زمین گذاشت. از میان دوستانش عبور کرد، به طرف آن دو مسافر دوید و به آنها دستور داد که به جمع آنها بپیوندند.
بازرگان خیلی ترسید، اما آهنگر جوان به آرامی زمزمه کرد: «آنها صدمهای به ما نمیزنند، ما باید نشان دهیم که نمیترسیم.»
بعد با هم به داخل درخت رفتند. کوتولهی ریش دراز ویولونش را برداشت و دوباره موسیقی عجیب و شیرین و سحرآمیز فضا را پر کرد. بازرگان جست و خیزکنان به آنها پیوست، آهنگر هم با آنها هم صدا شد. ناگهان رهبر کوتولهها ویولن را کنار گذاشت، چاقوی بزرگی را از کمربندش بیرون کشید و آن را روی سنگ تیز کرد. وقتی که چاقو به اندازهی کافی تیز شد، کوتوله با هر دو دست بازرگان هراسان را محکم گرفت و موهای بلند و خاکستری او را تراشید. بعد همین کار را با آهنگر کرد.
آن دو آن قدر ترسیده بودند که جرئت اعتراض نداشتند. کوتوله با رضایت خندید و دست آنها را نوازش کرد.
سپس آنها را از دایره بیرون آورد و با دست، تودهی زغالی را که پایین تپه قرار داشت، نشان داد و بدون هیچ حرفی اشاره کرد که هر چه زودتر جیبهایشان را پر از زغال کنند. آنها این کار را با عجله انجام دادند. هر دو آن قدر گیج بودند که کاری به جز اطاعت نداشتند.
جیبهایشان که پر شدند، کوتولهی پیر، راه خروج از درخت را به آنها نشان داد. دو دوست تمام راه را دویدند و از درخت بیرون آمدند. کمی که رفتند به یک مهمانخانه رسیدند. با عجله وارد شدند و از صاحب مهمانخانه خواستند که جایی برای خوابیدن به آنها بدهد. آن قدر خسته بودند که نتوانستند چیزی بخورند. همانطور با لباس و زغالهای زیادی که در جیبهایشان بود، روی تخت خواب حصیری دراز کشیدند.
صبح، تمام زغالها به طلا تبدیل شده بودند. آهنگر در حالی که فریاد میزد، به دوستش گفت: «بالاخره ثروتمند شدم، وهمهی اینها را مدیون کوتولهها هستم. حالا میتوانم خانهای بخرم و با دختری که دوست دارم، ازدواج کنم.»
بازرگان ساکت بود و چیزی نمیگفت. او افسوس میخورد که چرا بیشتر از آن زغالهای سحرآمیز برنداشته است. یک دفعه چشمش به سر پر موی آهنگر افتاد. فوری به سرش دست کشید، سر خودش هم پر از مو شده بود.
بازرگان گفت: «درست است که توانستیم از این حادثه جان سالم به در ببریم، اما من حاضرم هر چه مو دارم بدهم و طلای بیشتری به دست بیاورم.»
حالا هر دو دوست پول کافی برای رسیدن به آرزوهایشان داشتند. آهنگر یک کلبهی کوچک خرید و با دختر محبوبش ازدواج کرد. آنها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. بازرگان هم با پولش تجارت کرد و سود خوبی به دست آورد، اما هنوز قانع نبود.
روزی بازرگان پیش دوست آهنگرش رفت و گفت: «بیا یک بار دیگر به آنجا برویم. شاید طلای بیشتری به دست آوریم.»
اما آهنگر قبول نکرد، خندید و گفت: «من بیشتر از این نمیخواهم. اگر تو میخواهی یک بار دیگر بختت را امتحان کنی و پیش کوتولهها بروی، باید تنها بروی.»
شب که شد، بازرگان یک کت کهنه پوشید که جیب بزرگ و گشادی داشت، بعد کیسهی بزرگی برداشت و راه افتاد. نزدیک تپه که رسید، دوباره صدای موسیقی سحرآمیز را شنید. به طرف صدا رفت، کوتولهها را دید که دایرهوار دور پیرمرد ویولونزن میرقصیدند و جستوخیز میکردند.
یک بار دیگر بازرگان به مرکز دایره رفت. دوباره موهایش را تراشیدند و زغالها را نشانش دادند.
او تمام جیبهایش را پر کرد، آن قدر که جیبهایش سنگین شدند و کیسه را طوری پر کرد که نزدیک بود پاره شود. بعد از اینکه به اندازهی کافی زغال برداشت، راضی شد و درخت را ترک کرد. وقتی به مهمانخانه برگشت، از فکر طلاهایی که فردا صبح میدید، خوابش نبرد.
مرتب با خود تکرار میکرد: «من ثروتمندخواهم شد! من ثروتمندترین مرد شهر خواهم شد!»
کم کم خوابش برد، اما تمام شب روی تخت حصیری از این پهلو به پهلوی دیگر غلت خورد. به محض شنیدن صدای خروس، از خواب پرید و چشمانش را باز کرد. او فقط به فکر طلاها بود. بدون معطلی، کتش را چنگ زد و در حالی که میلرزید، جیبهایش را خالی کرد، اما در دستانش چیزی به جز تکههای زغال نبود!
بازرگان نمیخواست بدشناسی خود را باور کند، دست توی کیسه کرد، اما باز هم به جز تکههای زغال چیزی پیدا نکرد.
با خودش گفت: «نه، نه! این حقیقت ندارد! کوتوله این بار به من کلک زد.»
بعد، از ناامیدی گریه کرد. صورتش کاملاً سیاه و کثیف شده بود و پیراهن زیبا و جلیقهاش کاملاً از بین رفته بود. یک دفعه چشمش به آینه افتاد؛ خدایا، خدایا! حتی یک تار مو روی سرش نبود. او کاملاً کچل شده بود.
بازرگان با ناراحتی فریاد زد: «طمع زیاد با من چهها کرد! کوتوله بالاخره مرا تنبیه کرد.»
به محض اینکه مهمانخانه را ترک کرد، به طرف خانهی آهنگر رفت، چون در این شرایط به کسی احتیاج داشت که احساس او را درک کند و به او دلداری بدهد.
آهنگر بعد از اینکه ماجرا را شنید، گفت: «ما با هم زیاد سفر کردهایم و من خیلی متأسفم که تو این طور بدشناسی آورید! اما ناراحت نباش، تا هر وقت که دلت بخواهد میتوانی در منزل من بمانی.»
بازرگان در منزل آهنگر ماند و زن آهنگر، کلاه زیبایی برای او بافت تا روی سر طاسش بگذارد. زن و شوهر جوان تا جایی که توانستند به او مهربانی کردند تا اینکه بازرگان ناراحتی خود را فراموش کرد. بازرگان دیگر هوس نکرد شانس خود را امتحان کند، چون او دیگر کاملاً عوض شده بود. در حالی که با غصه به سرطاسش اشاره میکرد، گفت: «آه، دوستان عزیز من! کسی که تمام زندگیاش را صرف به دست آوردن طلا بکند، هیچ وقت به خوشبختی واقعی نخواهد رسید! اما اگر شما عاقل باشید - که میدانم هستید- یاد میگیرید که به آنچه دارید، قانع باشید.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
بازرگان دو برابر آهنگر سن داشت. او چند بار بخت خود را امتحان کرده و مقداری پول به دست آورده بود، اما آدم قانعی نبود و میخواست ثروت زیادی به دست بیاورد. بازرگان در این راه، تمام کوشش خود را به کار میبرد.
روزی این دو دوست با هم از جاده میگذشتند. آهنگر جوان، تندتند قدم بر میداشت و بازرگان، آرام از پشت سر او میآمد. آهنگر رو به بازرگان کرد و گفت: «اگر کمی عجله کنی، میتوانیم قبل از تاریکی هوا به مهمانخانهی خارج شهر برسیم.»
بازرگان گفت: «تو باید کمی یواشتر بروی تا من بتوانم با تو بیایم.»
شب که شد، آنها به یک درخت کوچک رسیدند. از داخل درخت، موسیقی سحرآمیزی به گوش میرسید.
آهنگر پرسید: «یعنی چه؟ چه کسی این وقت شب موسیقی مینوازد؟»
دوستش با تأسف گفت: «احتمالاً یک عده از جوانان نادان دهکده جشن به راه انداختهاند.»
آهنگر گفت: «بیا به آنجا برویم و ببینیم چه خبر است!»
بازرگان که فکر میکرد دارند وقتشان را تلف میکنند، غرغرکنان به دنبال آهنگر راه افتاد و به طرف درخت رفت. درست وسط روشنایی، عدهای کوتوله دیدند که میرقصیدند، جست و خیز میکردند و آواز میخواندند.
وسط دایره، یک کوتوله ایستاده بود که قدش از دیگران بلندتر بود و ریش سفیدی داشت که به پاهایش میرسید. او با تمام وجود ویولن میزد، طوری که انگار تمام زندگیاش به آن بسته بود. موزیک عجیبی بود، با صدایی سحرآمیز، طوری که دو مسافر با شنیدن آن، نتوانستند از جای خود تکان بخورند. ناگهان کوتولهای که در وسط ایستاده بود ویولن خود را زمین گذاشت. از میان دوستانش عبور کرد، به طرف آن دو مسافر دوید و به آنها دستور داد که به جمع آنها بپیوندند.
بازرگان خیلی ترسید، اما آهنگر جوان به آرامی زمزمه کرد: «آنها صدمهای به ما نمیزنند، ما باید نشان دهیم که نمیترسیم.»
بعد با هم به داخل درخت رفتند. کوتولهی ریش دراز ویولونش را برداشت و دوباره موسیقی عجیب و شیرین و سحرآمیز فضا را پر کرد. بازرگان جست و خیزکنان به آنها پیوست، آهنگر هم با آنها هم صدا شد. ناگهان رهبر کوتولهها ویولن را کنار گذاشت، چاقوی بزرگی را از کمربندش بیرون کشید و آن را روی سنگ تیز کرد. وقتی که چاقو به اندازهی کافی تیز شد، کوتوله با هر دو دست بازرگان هراسان را محکم گرفت و موهای بلند و خاکستری او را تراشید. بعد همین کار را با آهنگر کرد.
آن دو آن قدر ترسیده بودند که جرئت اعتراض نداشتند. کوتوله با رضایت خندید و دست آنها را نوازش کرد.
سپس آنها را از دایره بیرون آورد و با دست، تودهی زغالی را که پایین تپه قرار داشت، نشان داد و بدون هیچ حرفی اشاره کرد که هر چه زودتر جیبهایشان را پر از زغال کنند. آنها این کار را با عجله انجام دادند. هر دو آن قدر گیج بودند که کاری به جز اطاعت نداشتند.
جیبهایشان که پر شدند، کوتولهی پیر، راه خروج از درخت را به آنها نشان داد. دو دوست تمام راه را دویدند و از درخت بیرون آمدند. کمی که رفتند به یک مهمانخانه رسیدند. با عجله وارد شدند و از صاحب مهمانخانه خواستند که جایی برای خوابیدن به آنها بدهد. آن قدر خسته بودند که نتوانستند چیزی بخورند. همانطور با لباس و زغالهای زیادی که در جیبهایشان بود، روی تخت خواب حصیری دراز کشیدند.
صبح، تمام زغالها به طلا تبدیل شده بودند. آهنگر در حالی که فریاد میزد، به دوستش گفت: «بالاخره ثروتمند شدم، وهمهی اینها را مدیون کوتولهها هستم. حالا میتوانم خانهای بخرم و با دختری که دوست دارم، ازدواج کنم.»
بازرگان ساکت بود و چیزی نمیگفت. او افسوس میخورد که چرا بیشتر از آن زغالهای سحرآمیز برنداشته است. یک دفعه چشمش به سر پر موی آهنگر افتاد. فوری به سرش دست کشید، سر خودش هم پر از مو شده بود.
بازرگان گفت: «درست است که توانستیم از این حادثه جان سالم به در ببریم، اما من حاضرم هر چه مو دارم بدهم و طلای بیشتری به دست بیاورم.»
حالا هر دو دوست پول کافی برای رسیدن به آرزوهایشان داشتند. آهنگر یک کلبهی کوچک خرید و با دختر محبوبش ازدواج کرد. آنها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. بازرگان هم با پولش تجارت کرد و سود خوبی به دست آورد، اما هنوز قانع نبود.
روزی بازرگان پیش دوست آهنگرش رفت و گفت: «بیا یک بار دیگر به آنجا برویم. شاید طلای بیشتری به دست آوریم.»
اما آهنگر قبول نکرد، خندید و گفت: «من بیشتر از این نمیخواهم. اگر تو میخواهی یک بار دیگر بختت را امتحان کنی و پیش کوتولهها بروی، باید تنها بروی.»
شب که شد، بازرگان یک کت کهنه پوشید که جیب بزرگ و گشادی داشت، بعد کیسهی بزرگی برداشت و راه افتاد. نزدیک تپه که رسید، دوباره صدای موسیقی سحرآمیز را شنید. به طرف صدا رفت، کوتولهها را دید که دایرهوار دور پیرمرد ویولونزن میرقصیدند و جستوخیز میکردند.
یک بار دیگر بازرگان به مرکز دایره رفت. دوباره موهایش را تراشیدند و زغالها را نشانش دادند.
او تمام جیبهایش را پر کرد، آن قدر که جیبهایش سنگین شدند و کیسه را طوری پر کرد که نزدیک بود پاره شود. بعد از اینکه به اندازهی کافی زغال برداشت، راضی شد و درخت را ترک کرد. وقتی به مهمانخانه برگشت، از فکر طلاهایی که فردا صبح میدید، خوابش نبرد.
مرتب با خود تکرار میکرد: «من ثروتمندخواهم شد! من ثروتمندترین مرد شهر خواهم شد!»
کم کم خوابش برد، اما تمام شب روی تخت حصیری از این پهلو به پهلوی دیگر غلت خورد. به محض شنیدن صدای خروس، از خواب پرید و چشمانش را باز کرد. او فقط به فکر طلاها بود. بدون معطلی، کتش را چنگ زد و در حالی که میلرزید، جیبهایش را خالی کرد، اما در دستانش چیزی به جز تکههای زغال نبود!
بازرگان نمیخواست بدشناسی خود را باور کند، دست توی کیسه کرد، اما باز هم به جز تکههای زغال چیزی پیدا نکرد.
با خودش گفت: «نه، نه! این حقیقت ندارد! کوتوله این بار به من کلک زد.»
بعد، از ناامیدی گریه کرد. صورتش کاملاً سیاه و کثیف شده بود و پیراهن زیبا و جلیقهاش کاملاً از بین رفته بود. یک دفعه چشمش به آینه افتاد؛ خدایا، خدایا! حتی یک تار مو روی سرش نبود. او کاملاً کچل شده بود.
بازرگان با ناراحتی فریاد زد: «طمع زیاد با من چهها کرد! کوتوله بالاخره مرا تنبیه کرد.»
به محض اینکه مهمانخانه را ترک کرد، به طرف خانهی آهنگر رفت، چون در این شرایط به کسی احتیاج داشت که احساس او را درک کند و به او دلداری بدهد.
آهنگر بعد از اینکه ماجرا را شنید، گفت: «ما با هم زیاد سفر کردهایم و من خیلی متأسفم که تو این طور بدشناسی آورید! اما ناراحت نباش، تا هر وقت که دلت بخواهد میتوانی در منزل من بمانی.»
بازرگان در منزل آهنگر ماند و زن آهنگر، کلاه زیبایی برای او بافت تا روی سر طاسش بگذارد. زن و شوهر جوان تا جایی که توانستند به او مهربانی کردند تا اینکه بازرگان ناراحتی خود را فراموش کرد. بازرگان دیگر هوس نکرد شانس خود را امتحان کند، چون او دیگر کاملاً عوض شده بود. در حالی که با غصه به سرطاسش اشاره میکرد، گفت: «آه، دوستان عزیز من! کسی که تمام زندگیاش را صرف به دست آوردن طلا بکند، هیچ وقت به خوشبختی واقعی نخواهد رسید! اما اگر شما عاقل باشید - که میدانم هستید- یاد میگیرید که به آنچه دارید، قانع باشید.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول