نویسنده: محمد رضا شمس
روزگاری پادشاهی با همسرش به خوبی و خوشی زندگی میکرد، اما یک روز بیدلیل و یا از روی دیوانگی، از زندگی با همسر خود خسته شد و به او دستور داد پیش والدینش برگردد. ملکه درمانده، سعی کرد او را از تصمیم خود منصرف کند، ولی موفق نشد.
پادشاه به او گفت: «من به تو اجازه میدهم تنها یک چیز با ارزش را با خودت ببری.»
صبح روز بعد، وقتی پادشاه از خواب بیدار شد، خود را در اتاق و تختخوابی ناآشنا دید. فکر خواب میبیند. چشمهای خود را چند بار باز و بسته کرد و خوب به اطراف نگاه کرد. حالا کاملاً مطمئن بود که در قصر نیست با عصبانیت فریاد کشید: «اینجا کسی نیست؟»
ملکه وارد اتاق شد. پادشاه از همسرش پرسید: «من کجا هستم؟ با من چه کار کردی؟»
همسرش گفت: «مگر خودت نگفتی میتوانم یک چیز با ارزش را با خود به خانهی والدینم ببرم؟ خب، با ارزشترین چیز من تو بودی. برای همین، وقتی خواب بودی به خدمتکاران دستور دادم تو را به اینجا بیاورند، چون من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم.»
پادشاه فهمید چه اشتباهی کرده است. دست همسرش را گرفت و هر دو با خوشحالی به قصر برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پادشاه به او گفت: «من به تو اجازه میدهم تنها یک چیز با ارزش را با خودت ببری.»
صبح روز بعد، وقتی پادشاه از خواب بیدار شد، خود را در اتاق و تختخوابی ناآشنا دید. فکر خواب میبیند. چشمهای خود را چند بار باز و بسته کرد و خوب به اطراف نگاه کرد. حالا کاملاً مطمئن بود که در قصر نیست با عصبانیت فریاد کشید: «اینجا کسی نیست؟»
ملکه وارد اتاق شد. پادشاه از همسرش پرسید: «من کجا هستم؟ با من چه کار کردی؟»
همسرش گفت: «مگر خودت نگفتی میتوانم یک چیز با ارزش را با خود به خانهی والدینم ببرم؟ خب، با ارزشترین چیز من تو بودی. برای همین، وقتی خواب بودی به خدمتکاران دستور دادم تو را به اینجا بیاورند، چون من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم.»
پادشاه فهمید چه اشتباهی کرده است. دست همسرش را گرفت و هر دو با خوشحالی به قصر برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول