نویسنده: محمد رضا شمس
بیوهزن بدجنسی با دو دخترش زندگی میکرد. دختر کوچکتر، زیباتر ومهربانتر بود وهمه دوست داشتند با او هم صحبت شوند. دخترک که «رز» نام داشت به اندازه شب و روز، با خواهر بزرگترش، «گریسل» فرق داشت. گریسل، شبیه مادرش بود. گریسل و مادرش با هم خوب بودند و با رز، مثل خدمتکار رفتار میکردند. او مجبور بود کف زمین را بشوید و سیبزمینیها را پوست بکند و از چاه که یک کیلومتر ازخانه فاصله داشت، آب بیاورد. او بدون هیچ اعتراضی این سرنوشت را پذیرفته بود. روزهای تابستان، در حالی که کوزهی سنگین آب را به سختی از سر چاه تا خانه میآورد، آواز میخواند. یک روز صبح، وقتی لب چاه رسید، پیرزنی که مقداری هیزم زیر بغل داشت و شالی دور بازوان لاغرش را پوشانده بود از اوآب خواست. رز گفت: «مادر جان اجازه بده برایت آب تازه بیاورم.» و از چاه آب کشید و به پیرزن داد. پیرزن که یک پری بود آب را نوشید و گفت: «تودختر مهربانی هستی و من به تو هدیهای میدهم. از حالا هر وقت که لب به سخن باز کنی، دُر و گوهر و گل از لبانت بیرون میریزد.» پیرزن اینها را گفت و ناپدید شد.
رز کوزه را برداشت و به سرعت به ده برگشت. اما دیرتر از همیشه به خانه رسید. مادر که منتظر او بود فریاد زد: «تنبل بیعرضه، تمام این مدت کجا بودی؟ باید ادبت کنم.»
رز جواب داد: «ببخشید»، بعد حرفش را قطع کرد و با تعجب به سه گل وسه دانه یاقوتی خیره شد که از دهانش بیرون افتادند. مادر هم با تعجب به گلها و یاقوتها نگاه میکرد، نفسش حبس شده بود. کمی بعد گفت: «چی میبینیم؟ گل، دانههای یاقوت؟ اینها را دهان تو بیرون افتادند، بچه تو جادو شدهای؟»
رز تمام ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد. حرف که میزد، الماس و یاقوت و گل از دهانش بیرون میریختند و جلوی پایش میافتادند. مادر، بیصدا گوش میکرد. این اولین بار بود که رز را تنبیه و سرزنش نمیکرد. بعد گریسل را صدا زد و همه چیز را به او گفت.
گریسل کوزهی نقرهای را برداشت و به طرف چاه رفت. خورشید میتابید و پرندگان در آسمان آبی، بالای سر گریسل آواز میخواندند. اما او به هیچ یک از زیباییهای اطراف خود اهمیتی نمیداد. اخم کرده بود او از راه رفتن متنفر بود. کفشهایش کوچک بودند و به پایش فشار میآوردند و او را اذیت میکردند. وقتی به کنار چاه رسید، کوزهی نقرهای را روی چمن انداخت و دنبال پیرزن رفت. اثری از پیرزن نبود. گریسل ناراحت شد. اخم روی صورتش بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان از دل جنگل، زنی که لباسی کاملاً گرانبها و با شکوه بر تن داشت، بیرون آمد. این زن همان پری بود اما گریسل این را نمیدانست. زن به گریسل گفت: «خیلی تشنه هستم، به من آب میدهی؟» گریسل گفت: «چرا باید این کار را بکنم؟ تو به اندازهی کافی ثروتمند هستی که خدمتکاری استخدام کنی.»
بعد رویش را از پری برگرداند. پری گفت: «تو دختر بیادبی هستی. امیدوارم وقتی صحبت میکنی، وزغ و مار از دهانت بریزند.» زن این را گفت و ناپدید شد.
گریسل با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت. کوزهی نقرهای را برداشت و به طرف خانه راه افتاد. او میرفت و با خود میگفت: «صبر کن به خانه برسم، میدانم با آن دخترهی لوس چه کار کنم.» وقتی نزدیک دهکده رسید، مادرش به سمت او دوید و پرسید: «خب، اورا دیدی»؟
گریسل جواب داد: «نه، ندیدم.» با گفتن همین دو کلمه، سه وزغ و سه مار از دهانش بیرون پریدند. مادر از وحشت به نفس نفس افتاد. گریسل فریاد وحشتناکی کشید و به داخل دهکده فرار کرد. همانطور که میدوید و کمک میخواست، وزغها و افعیها از دهانش بیرون میریختند. بیوهزن که خیلی عصبانی بود به دنبال رز رفت تا او را تنبیه کند، اما رز به جنگل فرار کرده بود. چون میدانست مثل همیشه تقصیرها را به گردن او میاندازند.
هوا کم کم تاریک شد. رز که نمیدانست به کجا پناه ببرد و چه کار کند، زد زیر گریه.
پسر پادشاه که برای شکار به جنگل آمده بود، صدای رز را شنید و به طرفش رفت. دختر زیبایی را دید که در گوشهای نشسته است. با یک نگاه عاشق دختر شد، از او پرسید: «تو کی هستی و کجا زندگی میکند؟» همین که رز شروع به صحبت کرد، دُر و گوهر و گل از لبانش سرازیر شدند. شاهزاده که تعجب کرده بود. از رز خواهش کرد همراه او به کاخ برود و همسرش شود. به این ترتیب، رز و شاهزاده در یک روز با شکوه ازدواج کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کردند.
گریسل بعد از آنکه شنید خواهرش چه سرنوشت خوبی پیدا کرده، از حسادت عقل خود را از دست داد. حتی مادرش نتوانست با او و وزغها و مارهایی که از دهانش بیرون میآمدند، کنار بیاید. گریسل بدجنس به جنگل رانده شد و با انبوهی از وزغها و مارهای وحشتناک زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
رز کوزه را برداشت و به سرعت به ده برگشت. اما دیرتر از همیشه به خانه رسید. مادر که منتظر او بود فریاد زد: «تنبل بیعرضه، تمام این مدت کجا بودی؟ باید ادبت کنم.»
رز جواب داد: «ببخشید»، بعد حرفش را قطع کرد و با تعجب به سه گل وسه دانه یاقوتی خیره شد که از دهانش بیرون افتادند. مادر هم با تعجب به گلها و یاقوتها نگاه میکرد، نفسش حبس شده بود. کمی بعد گفت: «چی میبینیم؟ گل، دانههای یاقوت؟ اینها را دهان تو بیرون افتادند، بچه تو جادو شدهای؟»
رز تمام ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد. حرف که میزد، الماس و یاقوت و گل از دهانش بیرون میریختند و جلوی پایش میافتادند. مادر، بیصدا گوش میکرد. این اولین بار بود که رز را تنبیه و سرزنش نمیکرد. بعد گریسل را صدا زد و همه چیز را به او گفت.
گریسل کوزهی نقرهای را برداشت و به طرف چاه رفت. خورشید میتابید و پرندگان در آسمان آبی، بالای سر گریسل آواز میخواندند. اما او به هیچ یک از زیباییهای اطراف خود اهمیتی نمیداد. اخم کرده بود او از راه رفتن متنفر بود. کفشهایش کوچک بودند و به پایش فشار میآوردند و او را اذیت میکردند. وقتی به کنار چاه رسید، کوزهی نقرهای را روی چمن انداخت و دنبال پیرزن رفت. اثری از پیرزن نبود. گریسل ناراحت شد. اخم روی صورتش بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان از دل جنگل، زنی که لباسی کاملاً گرانبها و با شکوه بر تن داشت، بیرون آمد. این زن همان پری بود اما گریسل این را نمیدانست. زن به گریسل گفت: «خیلی تشنه هستم، به من آب میدهی؟» گریسل گفت: «چرا باید این کار را بکنم؟ تو به اندازهی کافی ثروتمند هستی که خدمتکاری استخدام کنی.»
بعد رویش را از پری برگرداند. پری گفت: «تو دختر بیادبی هستی. امیدوارم وقتی صحبت میکنی، وزغ و مار از دهانت بریزند.» زن این را گفت و ناپدید شد.
گریسل با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت. کوزهی نقرهای را برداشت و به طرف خانه راه افتاد. او میرفت و با خود میگفت: «صبر کن به خانه برسم، میدانم با آن دخترهی لوس چه کار کنم.» وقتی نزدیک دهکده رسید، مادرش به سمت او دوید و پرسید: «خب، اورا دیدی»؟
گریسل جواب داد: «نه، ندیدم.» با گفتن همین دو کلمه، سه وزغ و سه مار از دهانش بیرون پریدند. مادر از وحشت به نفس نفس افتاد. گریسل فریاد وحشتناکی کشید و به داخل دهکده فرار کرد. همانطور که میدوید و کمک میخواست، وزغها و افعیها از دهانش بیرون میریختند. بیوهزن که خیلی عصبانی بود به دنبال رز رفت تا او را تنبیه کند، اما رز به جنگل فرار کرده بود. چون میدانست مثل همیشه تقصیرها را به گردن او میاندازند.
هوا کم کم تاریک شد. رز که نمیدانست به کجا پناه ببرد و چه کار کند، زد زیر گریه.
پسر پادشاه که برای شکار به جنگل آمده بود، صدای رز را شنید و به طرفش رفت. دختر زیبایی را دید که در گوشهای نشسته است. با یک نگاه عاشق دختر شد، از او پرسید: «تو کی هستی و کجا زندگی میکند؟» همین که رز شروع به صحبت کرد، دُر و گوهر و گل از لبانش سرازیر شدند. شاهزاده که تعجب کرده بود. از رز خواهش کرد همراه او به کاخ برود و همسرش شود. به این ترتیب، رز و شاهزاده در یک روز با شکوه ازدواج کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کردند.
گریسل بعد از آنکه شنید خواهرش چه سرنوشت خوبی پیدا کرده، از حسادت عقل خود را از دست داد. حتی مادرش نتوانست با او و وزغها و مارهایی که از دهانش بیرون میآمدند، کنار بیاید. گریسل بدجنس به جنگل رانده شد و با انبوهی از وزغها و مارهای وحشتناک زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول