عطر میلاد نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)-(1)
منبع: راسخون
سرچشمه وحدت
مکه در هیجانی غریب، دست و پا میزد. سالها بود که جاری کلام وحی، بر زمین سرازیر نشده بود.
سالها بود که گمراهی بر دلها سایه افکنده بود و هیچ ستارهای، راه آسمان را روشن نمیکرد.
شب، بساط تیرگی را آنچنان بر خاک گسترده بود، که امید هیچ معجزهای نمیرفت.
تا این که آخرین فرستاده پروردگار ـ گل سرسبد هستی ـ در کویر حجاز، ظهور کرد.
او آمد تا تشنگان شراب و شهوت و شمشیر را کرامت انسانی ببخشد.
او آمد تا رحمت خدا بر زمین جاری شود و سرچشمه وحدت به جوش آید.
او آمد تا گامهای اخلاق به اوج قله کمال برسد.
او آمد تا انسانهای خاکی را به معراج و آسمان پیوند بزند؛ او که عشق در نگاهش موج میزد و نرگس چشمانش، سکرآورترین شراب ممکن بود.
او که درد یتیمی را بر دوش میکشید و رنج گمراهی مردم، دلش را میآزرد.
او که تورات و انجیل، مژده آمدنش را داده بودند.
نام احمد، نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
و محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم در مکه پلک گشود و آفرینش را به روزهای خوش نیامده بشارت داد.
محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، نامی که با هدایت و رحمت یکی شده است.
نامی که از آن عطر خدا به مشام میرسد.
مردی که به رسم ابراهیم، بتهای رنگ رنگ جهان را یکی پس از دیگری در هم شکست.
مردی که قانون دخترکشی را منسوخ کرد و جایگاه راستین زن را نمایاند.
مردی که در راه اسلام، زخمها دید و آبرو گذاشت.
اگر او نمیآمد و باران وحی بر خاک نمیتراوید، اینک ما بودیم و برهوت جاهلیت.
اگر مرد خلوت نشین حرا نمیآمد و پنجرههای بسته را نمیگشود، هنوز آفتاب به خانهها راه نیافته بود.
او بر خاک نازل شد تا در شمیم اعجاز گل محمدی صلیاللهعلیهوآلهوسلم جایی برای نفس کشیدن در فضای وهمآلود جهان بیافریند. آمد تا درختان قد بکشند؛ پرندگان، پر بگیرند؛ آسمان، سهم همه باشد و انسانها به دایره تکامل پای بگذارند.
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظرِ قدرِ با کمال محمد
*******
شکوه شرقی تبسم
ستارهها زنده به گور میشدند و جهل، در عمق جغرافیای جهان، جاری بود و ترس از فرعونها و جالوتها و شدادها در جانها.
بهار میآمد و میرفت، بیآنکه کسی چشم انتظارش باشد.
زمین در توالی عشقهای عقیم گم بود.
هنوز چهل سال مانده بود، تا مردی فراز روشنایی بایستد و گوش فرا دهد به آواز آبی آسمان، که در ناگهانی از شکفتن، صدای خنده طفلی، آغوش آمنه را آکنده از آرامش میکند.
پلک که میزند، چشمهایش پر از پری میشود و پروانهها، تا دستهای مهربانش پل میزنند. تا لب میگشاید، عسل از دهان گلها به راه میافتد.
محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، پلک میزند تا آغوش آمنه را آکنده از آرامش کند.
پلک میزند، تا چشمهای سادهاش، ایوان تو در توی کسری را بر سر ظالمان ویران نماید.
پلک میزند، تا دریاچه ساوه، در مقابل عظمت نامش، بر جای خویش بخشکد و آتشکده فارس، در تاریکی همیشگی خویش پنهان گردد.
صدا، صدای محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم بود و کسی میگفت: محمّد! بخند که جهان در انتظار صمیمیّت است و «انسان»، محتاج تبسمهای بیدریغ توست.
محمّد! بخند، تا کفر و عصیان، در مدار زمین از حرکت بایستد.
بایست، با شانههای ستبرت، در ابتدای چهار فصل.
محمد! بایست، که جهان، نیازمند دستهای مهربان توست و منتظر گامهای استوارت. بخند و دورترین نقاط خورشید را پنجره کن.
بیا و بتها را در آخرین جهالت خویش، بشکن و سنگ را از زندان بت، رهایی ده.
محمد! شکوه شرقیات را به آسمان بسپار و بخند، ای همیشگی تکرار نشدنی!
*******
صبحگاه نیایش
... و تو بیایی! آن سان که صاعقه نگاهت، ایوان مدائن را از پا درآورد و به آتشکده فارس، فرمان خاموشی داد. آن شب، مادرت آمنه، آینه بود، تا تصویر تو در آغوش آن، قد بکشد. عبدالمطلب، به شوقِ آمدنت، به کودکانِ احساس، عیدی میداد و فریاد میزد: ان شاءاللّه، همه ابوجهلها، ابوعلم شوند؛ همان سال که خدا، ابرهه و سپاه فیلها را با ابابیلهایش فرو کوبیده بود.
مدیون احساسم باشم، اگر تو را جز با واژههای سبز بستایم، واژههایی به رنگ گنبد زیبایت.
به یوسف چهرهات سوگند، مصر دلها، چشم به راهِ شکفتن گلهای تبسّم توست و خورشید زعفرانی عشقِ تو، هر صبح به دنبالِ تو از پشت کوه سَرَک میکشد.
پیامبران، همیشه در «سِدْرَةُ المُنْتَهی اَوْ اَدنی»ی چشمان تو، نافله شب میخوانند و در «وَ الصُبحِ اِذا تَنَفَّس» پیشانیات، نماز صبح.
«لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسوةٌ حَسَنَةٌ»، سرود صبحگاه مشترک نیروهای مسلّح به تقواست. در این مراسم که هر روز، برگزار میشود، جبرییل پس از خوشآمد به تو، آمادگی همه ذرات را در خدمتگزاریت اعلام میکند و تو از ممکن الوجودهای عالم، سان میبینی. این مراسم تا قیامت ادامه خواهد داشت.
در نگاه گرم تو، کبوتر «رَحمةٍ للْمُؤمِنینْ» لانه کرده است و عطوفت دستانِ تو، هر شب، کودکان خاک را نوازش میکند. وقتی میخواهم وسعت مهربانیت را مثال بزنم، خجالت میکشم که بگویم: دریا!
و وقتی به بلندای مقامت فکر میکنم، با شرمندگی میگویم: آسمان!
پس از نزول «أَنَا بَشرٌ مِثْلُکُم»، فهمیدم که بیش از آن چه گمان داشتم، به خاکیان لطف داری. امروز، مدنیّت، هزاره مدینه تو را جشن میگیرد و عدالت، در مرتضاآباد نجف، به شعف مینشیند.
دستها، در محراب «یا فاطِرَ السمواتِ بِحَقِ فاطمه» به نیایش بر میخیزد.
تدبیر، به صلحنامه مجتبای تو آفرین میگوید.
شمشیر با «هَیْهاتَ مِن الذِلّه»ی حسین تو حماسه میآفریند... .
و به زودیِ زود، مردی هم نامِ تو، مسیح خواهد شد و کالبد مرده زمین را جان خواهد بخشید.
*******
حرا منتظر میماند تا...
صدای جیرجیرکها از دور به گوش میرسید، شب از نیمه میگذشت و نسیم لذّتبخش، بر سنگهای عربستان میوزید.
شهر مکّه در خواب سنگینی فرو رفته بود و سیاهی شب، تمام زمین را در بر گرفته بود،ولی آسمان، حال و هوای دیگری داشت؛ ستارگان در نهایت زیبایی، به رقص و سماع مشغول بودند. چیزی نمانده بود که در شهرِ خدایان سنگی، تاریخی اتّفاق بیفتد. تا سحرگاه، چشمهای آمنه، بیدار مانده بود، تا اینکه با اولین اشعههای حیاتبخش دنیا، چشمان خسته آمنه به تولّد فرزندش روشن شد و محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم به روی هستی، پلک گشود.
صدای ضجّههای شیطان در فضا پیچید، چاه زمزم، تمام فراوانی خود را ارزانی زمین کرد و حرا منتظر ماند تا... .
سراپای کاخ مدائن لرزید و زلزلهای، کنگرههای ایوان مدائن را در هم ریخت.
آتشکدههای فارس، بعد از هزار سال روشناییِ بیوقفه، رو به خاموشی نهاد.
دریاچه ساوه، با همه غرورش، خشکید و خدایان سنگی کعبه، یکایک در هم شکستند.
محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم آمد.
عبدالمطلب را خبر کنید تا شاهد حضور ملکوتی مردی باشد که در روزگاری نه چندان دور، تمام تارهای تنیده عنکبوت خرافهپرستی را با نسیم یکتاپرستی فرو میریزد. تبر بر دوشِ کعبه، خواب خوش بوجهلها و بولهبها را بر هم میزند.
لات و هُبَل و عزّی و خدایان مترسک پیشه، یارای سرِ پا ایستادن را ندارند. کعبه دوباره سر بلند میکند و محکم و استوار، منتظر بلالِ محمد میماند تا طنین الله اکبر را بر بام کعبه به تمام جهانیان اعلام کند و چنین میشود.
*******
محمّدِ من
کاش پدرت زنده بود و این روز را میدید، روز شکفتنت را میگویم! کاش بود و میدید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود و حالد دارد از چهره زیبای تو فوران میکند!
میدانستم؛ از همان اول که حضورت را در وجودم حسّ کردم. میدانستم این اتفاق سادهای نیست. از همان اول که پدرم، پدرت عبدالله را در شکارگاه دیده بود، همان وقت که خودش مرا به عبد المطلِّب برای همسری پدرت معرفی کرده بود، میدانستم این وصلتی عادّی نیست.
کاش عبد اللّه بود و تو را میدید. میدانی، شبی که به دنیا آمدی، اتفاقات عجیبی افتاد. امّا برای من که تو را در آغوش داشتم، حتی شکستن همه بتهای مکّه عجیب نبود. وقتی شنیدم در آن شب، شب تولدت را میگویم، ایوان مدائن به لرزه در آمده است و آتشکده فارس، بعد از هزار سال روشنایی خاموش شد، تعجب نکردم. از وقتی وجودم خانه تو شد، نه از چیزی ترسیدهام و نه به حیرت افتادهام. شنیدم همان شب، موبد زرتشتیان در خواب دیده بود که شتران نیرومندی، اسبهای عربی را میکشیدند و از دجله میگذشتند و وارد سرزمین ایران میشدند، آب دجله طغیان کرده بود و خانههای اطرافش را فرا گرفته بود.
آن وقت، نور تابانی از سوی سرزمین حجاز صعود کرد و به سوی شرق کشیده شد و بعد، همه جهان را فرا گرفت و تختهای پادشاهان واژگون شد و کاهنان نتوانستند از دانششان استفاده کنند و جادوی جادوگران بی اثر شد. من شاید تعبیرش را ندانم، امّا یقین دارم حتی آن خواب هم به تو مربوط میشود.
کاش پدرت زنده بود و میدید این روزها را! کاش میشنید آن ندای غیبی را که به وحدانیت خدا و پناه بردن به او از شرّ حسودان سفارشم میکرد، تا مبادا گزندی به تو برسد!
حتی نام زیبای تو را هم همان ندای غیبی برگزید. امّا وقتی همه اینها را برای جدّت عبد المطلب تعریف کردم، او هم مثل من تعجب نکرد. فقط لبخند زد و برق شوق، در چشمانش درخشید و انگار که همه چیز را میدانسته، شادان تو را در بغل کشید و به سوی خانه کعبه رفت. حتماً برای سپاسگزاری از خدایش، خدای ابراهیم و موسی و عیسی، تو را به آنجا بُرد.
کاش پدرت زنده بود، آن وقت حلیمه، با دلگرمی بیشتری تو را با خود میبُرد!
امّا قول میدهم با یک لحظه تو را در آغوش گرفتن، تمام نگرانیاش را از دست بدهد؛ مثل من.
حالا برو؛ برو و هر چه زودتر بزرگ و قوی و سالم پیش مادر بازگرد. آری، دیگر برو محمد صلیاللهعلیهوآله کوچک من!
*******
سلام و صلوات بر تو باد
سلام بر برکت دستانت که میتواند نان رزق هزاران سفره خالی را مهیا کند!
سلام بر راستی قدمهایت که میتواند صراط مستقیمی را نشان دهد که هیچ پایی برآن نلرزد و خطا نرود!
سلام بر فراخی سینهات که میتواند همه جهان را تنگ در آغوش رحمت خویش بکشد و باز هم برای بخشش پشیمانان، جا داشته باشد!
سلام بر شیوایی کلامت که میتواند خشنترین دلهای سنگی را چون آب زلال زمزم نور، جاری کند!
سلام بر عبادتت که میتواند جماعت بی کران اقتدا کنندگان را تا معراج خدا ببرد و از عشق، سرشارشان سازد!
سلام بر تواضعت که میتواند هر غریب دور افتادهای را همنشین تو کند و هر خانه به دوش آوارهای را به همسایگی تو بکشاند.
سلام بر شجاعتت که میتواند چون شمشیری، قلب پر کینه دشمنان اسلام را بشکافد و یک تنه، سپر همه جانبه دین خدا شود!
سلام بر عدالتت که میتواند دست عرب و عجم، فقیر و غنی، برده و ارباب را در دست هم بگذارد و همه را جز به چشم تقوا ننگرد!
سلام بر ایثارت که میتواند طعام خویش به فقیر رهگذر بدهد و لباس خود بر تن سائل پشت در بپوشاند!
سلام بر علمت که میتواند شهری باشد به بی کرانگی ابدیت، با دروازهای که هیچ پرسشی را بی جواب نمیگذارد!
سلام بر صبرت که میتواند خاکستر جفا از موهایت بتکاند و رد تازیانهها را دنبال نکند!
سلام بر امانتداریات که میتواند تو را محرم همه رازهای مبهم و دردهای مجهول کند.
سلام بر وفاداریات که میتواند رشته هر عهد و پیمانی را محکم کند و باعث بقای هر قول و قراری باشد!
سلام بر لحظه لحظه عمری که جز با نزول رحمت و فرود هدایت بر خلایق نگذشت!
و سلام و صلوات بر رسولی که ولادتش نقطه عطفی در تاریخ انسانیت است!
*******
بهار محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)
رونق گل مىبرد، عذار محمد
گل شود افسرده از خزان وليكن
نيست خزان از پى بهار محمد
سايه ندارد ولى تمام خلايق
سايه نشينند در جوار محمد
سايه ندارد ولى به عالم امكان
سايه فكنده است، اقتدار محمد
سايه نمىماند از فروغ جمالش
هاله نور است در كنار محمد
شمس رخش همجوار زلف سيه فام
آيت و الليل و النهار محمد
تا كه بماند اثر ز نكهت مويش
خاك حسين است يادگار محمد
تربتخوشبوى كربلاى معلاست
يك اثر از موى مُشكبار محمد
رايت فتحش به اهتزاز درآمد
دست خدا بود چون كه يار محمد
من چه بگويم [حسان] به مدح و ثنايش
بس بودش مدح كردگار محمد
حبيب الله چايچيان (حسان)
*******
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)
هزاران آفرين بر جان پاكش
چراغافروز چشم اهل بينش
تراز كارگاه آفرينش
رياحينبخش باد صبحگاهي
كليد مخزن گنج الهي
حكيم نظامي
*******
خورشيد عشق
بر هر دلي که تافت، در آن دل ضلال نيست
در آسمان دلبري و آستان عشق
نور جمال دلبر ما را مثال نيست
هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نيست
با نام احمد است که دل زنده مي شود
دل را بيازماي که کاري محال نيست
اي آفتاب حق که تويي ختم مرسلين
با روشنيّ روي تو، بدر وهلال نيست
حد کمال و حکمت و انوار معرفت
تنها تويي وغير تو حدّ کمال نيست
تا تو شفيع خلقي و درياي رحمتي
اميد عفو هست و نشان وبال نيست
در صحنه حيات و به طومار کائنات
آيين پاک منجي ما را همال نيست
ما عاشقان و پيرو راه محمديم
بهتر ازين طريقت و راه و روال نيست
*******
فرخنده ميلاد محمد
ختم پيمبران سرمد آمد
مولد صادق آل محمد
مقارن گشته با ميلاد احمد
مبارك ، مبارك بادا، مبارك بادا
ز يمن مقدم رسول خاتم
معطر آمده محيط عالم
مولد صادق آل محمد
مقارن گشت با ميلاد احمد
مبارك ، مبارك بادا، مبارك بادا
عرش كبريا نويد آمده
كه مسلمين عيد سعيد آمده
بدر منورى پديد آمده
حامل قرآن مجيد آمده
مبارك ، مبارك بادا، مبارك بادا
ولادت ختم رسولان آمد
محمد ان حبيب جآنان آمد
به جسم پيروان او جان آمد
بر حرمتش جهان گلستان آمد
مبارك ، مبارك بادا، مبارك بادا
به هفدهم ربيع دو ماه تابان
ز تارك سپهر دين و ايمان
براى دادن پيام جانان
دميده با سراج لطف يزدان
مبارك ، مبارك بادا، مبارك بادا
*******
طلوع آفتاب هستی
میخوانمت به نام تمام زیباییها!
میخوانمت به یاد سپیده، طلوع، و الفجر و الشمس!
میخوانمت به نام غزلهای عاشقانه:
علت عارفانه عشقی، از تمام رموز آگاهی
فرصت عاشقانه وصلی، فصل سبزی، همیشه دلخواهی
خشک زار کویر را باران، دشتها را نوید دریایی
خفتگان تبسم خورشید، راهیان را تبلور ماهی
نور والفجر، بر حریر سحر، شور والعصر در حریم زمان
رمز واللیل درترانه شب، راز والشمس در سحرگاهی
مولا جان! ای ذات تمام زیباییها! به نام کایناتی که پای بست عشق توست، آغاز کردهایم، با تو بودن را!
آغاز کردهایم؛ از آغازین لحظات حیات، از ثانیههای نخستین ازل، فدای خاک پای تو بودن را!
قدم به دیدگان حقیر ما نهادهاید: «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَیْنا»
.... تیرگی، مجال از تابش حقیقت گرفته بود و تراوش نور از دخمههای غرور ناممکن مینمود!
گویی زمین، خورشید را به فراموشی سپرده است!
بتهای سنگی و استخوانی با سایههای مهیب؛ در انبوه دودهای نامطبوع! زمین را به شیطان کدههایی تبدیل کردهبود که ساکنانش ابوجهلها و ابولهبها بودند! میوههای فاسدی که اصالت شان به «زقوم» میرسید؛ نگاهشان آتشین و سخنانشان مسموم بود.
آنک، آن تیرگی را روشنایی میبایست تا دخمههای دود آلود را با جمال چهره جانان بیارایند!
اهریمنان ناسپاس را، چهرهای اهورایی میبایست تا مردمان به زلال محبت الهی ایمان بیاورند.
آن گاه، خداوند پردههای زمان و مکان را کنار زد و تجلّی جمال خویش را در آیینه نگاه «محمد صلیاللهعلیهوآله » به تماشا نشست؛ به تماشای خورشیدی که حرارت عاشقانه کاینات را به پرتو جمال او سپرده است.
دیگر چه مجال سرودن از ستاره و ماه است؛ این خورشید است که بر تیرگیها، حریر نور گسترده است، این نور جمال لا یزالی است!
آی آسمان! مبارک بادت این روز و همه روز! چه هدیهای آوردهای خاک نشینان مفلوک را؟!
این عطر حضور کیست که عرش را به هیجان آورده است!
ایام به کام، ای درخت نبوت، طوبای صداقت! شاخههایت پر بار که امروز گل کردهای به وجود زیباترین مولود هستی؛ مولود حرم، مولود آستانه عفت و ایمان!
میخوانمت به نام تمام زیباییها!
مولود زیبای آمنه علیهاالسلام ، اینک این آغوش پرندین حضرت جبریل علیهالسلام است که تو را به گلگشت و تفرّج آسمان میبرد.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که پیشانی ارادت بر خاک نهادی تا شکوه بندگی را به جای آوری!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که مادر را سلام گفتی و فرشتگان به تحسین جمال بی مثالت پرداختند.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زمین از نعمت حضورت در کاینات برخوردار شد و آسمان به میزبانی زمین غبطه خورد.
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که خانه دوست، آکنده از عطر عاشقانگیها شد و نجوای نمازت، دل از آسمان ربود!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زبان به حمد و یگانگی خداوند گشودی و عطر توحید، کوچههای مکه را فراگرفت!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که زخم بی شمارت، عشق را به تماشا فرا خواند و عاشقانگی از افسانه به حقیقت پیوست!
درود خداوند بر تو باد، آن گاه که غربت، به قصد قربت برگزیدی و برکت وجودت، تاریخ را به مبدأی از نور، راهنما شد.
درود خداوند بر تولّد، حضور، شهادت و بعثت و جاودانگیات باد که چلچراغ معرفت را در تاریکنای زمین، برافروختی!
درود خداوند بر تو باد؛ مادامی که حیات در کاینات باقی است.
میلادت مبارک، یا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله .
*******
نزول مهربانی
زمین در پوست خویش نمیگنجید.
نفسهای آسمان به شماره افتاده بود.
ناگاه، عطر محمّدی، فضای شهر را پر کرد.
فریادی، سکوتِ سالیانِ مکّه را در هم شکست.
رسول عشق، خوش آمدی!
خوش آمدی که نوای ملکوتیِ اذان، آهنگِ قدسیِ نام تو را کم داشت.
خوش آمدی که قرآنِ خدا، در انتظار سینه فراخت بود.
ببین که صحرای سوزانِ حجاز، چگونه از شمیم نفسهای تو جان گرفته است؟
خوش آمدی! که شبهای سیاهِ مکّه، ماهِ رخسار تو را کم داشت!
یا محمّد!
باید میآمدی؛ تا ستارگانی چون بِلال و حبیب ابن مظاهر، در آسمانِ عرب بدرخشند
باید میآمدی تا ساده لوحانِ حجاز، از چنگالِ جهل وخرافه رها شوند
معصومیّت دخترانِ عرب، قرنها بود که از درونِ گورهای تاریک جهل، صدایت میزد.
ای پیشوای رحمت! بر زنانِ عرب چه میگذشت اگر تو با کوثرت نمیآمدی؟
خجسته باد قدوم پر برکتت که کوچههای حجاز، سالیانِ سال، ابهّت گامهای تو را به انتظار نشسته بود!
خجسته باد نزولِ مهربانی ات!
*******
بخت روشن
این کدامین بخت روشن است؟
به راستی این کدامین بخت روشن است که ستارهها درخشیدنش را رصد میکنند؟
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
این کیست که آمدنش را کودکان در پستو نشسته خواب میبینند. سفرههای بی نان و نمک خواب میبینند و بتها در لرزشی دهشتناک خواب میبینند؟
این کیست که کعبه، بی تاب آمدنش به افقها چشم دوخته است. تاریخ آمدنش را قول داده است. قلم به رسالتش ایمان دارد؟
برگزیده خداست که این گونه جهان را در شوقی عظیم، چشم براه خویش کرده است.
برگزیده خداست که میآید؛ با کاسهای از روشنی لبریز و با سفرهای که محبت را بین چشمهای در راه مانده تقسیم خواهد کرد.
برگزیده خداست که پنجرهها را هوای پریدن خواهد داد. دستهایی که شوق پریدن را در بالها جاری خواهد کرد.
خدایت ثنا کرد و تجلیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
زبانی که تو را سرود، تنها زبان اول شاعر هستی است.
ترا عزّ لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است
*******
صدای پای پیامبر
مژده آمدنت که در زمین پیچید، دشتهای روشن توحید، از پروانههای سپید عشق، پوشیده شد و مکه را امواج نورانی حضورت در بر گرفت.
آمدی و طاق کسرای ظلم، ترک برداشت.
آمدی و آتشکده تیرگی به جوخه خاموشی سپرده شد.
فرود آمدی، در سرزمینی که کویر جهل و بیخبری، جوانههای آگاهی و عاطفه را خشکانده بود و خورشید عدالت در پشت کوههای نا مردمی به خون نشسته بود.
آه! ای رسول مهربانی! جهان، دلیل بودنش را در چشمهای توحیدی تو جستجو میکند و بشر، از آن هنگام که صدای گامهایت را در کوچههای بلند رسالت شنید، شکوه زیستنش را تجربه کرد.
تو خاتم النبیّینی؛ آخرین پیام آور روشنی و مهر، کسی که آسمانها، معجزه شق القمرش را از خاطر نخواهند برد، او که جبرئیل، در رکابش به معراج آفتاب رفت و «حرا»، زمزمههای شورانگیز شبانهاش را در اوج جهالت و بت پرستی به شهادت میآید.
محمد صلیاللهعلیهوآله میآید، تا هبل، لات و عزّی، شرافت انسان را نیالایند.
میآید تا دختران معصوم عرب را افکار پوچ و پوسیده پدرانشان در خاکستر ناجوانمردی مدفون نسازد.
خشمش، شمشیری ست که تنها بر پیکر ناساز ستم، فرود میآید.
آئینش تکاپو میآموزد و فصل فصل کتابش، آیینه تمام نمای رستگاری است.
محمد صلیاللهعلیهوآله پا به دنیا میگذارد و آفرینش را در عطر پرستشی سبز، یله میکند. او آخرین نوید خداوند است، برای انسانی که خود را در بیراهه خود پرستی گم کرده بود.
او میآید؛ عرشیان، ستاره باران تولدش را به ترانه میایستند و زمینیان، آخرین رسول وحی را به استقبال میدوند.
*******
آمد؛ تا...
هفده عامالفیل است و خورشید، لباس نور و خنده بر تن کرده است و ماه، در هالهای از رنگین کمان، گم شدهاست.
خانه آمنه، تجلی گاه ملائکه شده است و تمام چشمهای دنیا، منتظر تولد منجی بزرگ و رسول موعود است.
نگاه تمام تنگبینان، در کاسه چشمهایشان خشک شده است و توان حرکت از تمام پاهای توهم و خرافه گرفتهشده است.
او میآید؛ با بار رسالتی بزرگ بر شانه.
او میآید؛ شولای نور و شفق بر تن.
او میآید تا چادر شب را از سر باغهای یخ زده بر دارد و با دستهای زلال خود، قطره قطره امید، در تن بوتههای خشکیده بریزد.
متولد میشود تا شانههای غرور مدائن فرو بریزد و دامن همیشه مواج ساوه، لب تشنه بماند.
او میآید تا صدای وحدانیت را از حنجره گرم بلال، در سرزمین خدایان سنگی طنین انداز کند و در مکتب ایثار خود، شاگردانی بزرگ، همچون: سلمان و مقداد و یاسر و عمار و بلال و... تربیت کند.
نوید آمدنش، در زبور آمده است و در تورات هم.
روزی، تبر ابراهیم بر شانههایش، تاریخ بت شکنی را دوباره تکرار میکند.
هفت آسمان را در طرفة العینی، زیر پا میگذارد و آسمانها را درمینوردد.
محمد صلیاللهعلیهوآله متولد میشود؛تا سنگینی هوا را بر نفس کشیدن، ریشه کن کند و وسعت باور اهالی، آن قدر رشد کند که پیچکهای سبز امید، از پشت دیوارهای بن بست، بالا رود وبه آسمانها پیوند بخورد.
او آمده است تا بهشت را بین خوبان عالم، به مزایده بگذارد و محبت را بین گلهای باغچه تقسیم کند. او میآید؛ تا درخت علم را برویاند و آیندهای روشن را برای تمام جهانیان، رقم بزند.
آری، او آمده است تا جادههای فرا روی دنیا را به دروازههای سراسر نور برساند.
محمد متولد شده است تا بهار، خانه نشین زمستان نباشد.
امشب، مکه در زیر نم نم باران، شانههای خاک گرفتهاش را میشوید و منتظر است تا در فردایی نزدیک، از کنگرههای عرش، شانههای فرزند تازه متولد را نوازش کند.
*******
سر فصل کتاب هستی
و آمد آن که هستی، در انتظار آمدنش بود.
و آمد آن که نور وجودش، تاریکیهای شب دیجور جاهلیت را شکافت و آفتاب هدایت را از آسمان حجاز بر سر تا سر گستره هستی تاباند.
و آمد آنکه چشمهایش، زلالترین چشمه ایمان بود و نگاهش، سرشار از لطافت باران.
و او محمد بود؛ سرفصل کتاب هستی و سر آغاز آفرینش عشق، شجره طوبای بهشت و ستاره دنباله دار هدایت.
او که جهان، سالهای سال، چشم انتظار آمدنش بود.
که دختران زنده به گور شده در زیر خروارها خاک، صدایش میزدند.
که آه دل درد مندان و نجوای شبانه مظلومان، مهربانی بی کرانش رامی طلبیدند.
آمد تا برای همیشه برود، هر چه تباهی است!
ای بهترین بنده خدا! اینک در خجستهترین صبح تاریخ، به این تاریکخانه پر از کینه و نفرت خوش آمدی!
خوش آمدی ای رحمة للعالمین! ای یتیمان را پدر!
خوش آمدی به این آسمان تیره بیخورشید، ای محو کننده شک و تردید!
خوش آمدی به این خاک تفتیده ریگزار، ای گل همیشه بهار! بیا که با آمدنت، خونی تازه در رگهای تاریخ جریان یافت و پنجرههای امید، به روی ستمدیدگان باز شد.
بیا که با آمدنت، عطر گل محمدی، در کوچه باغهای زمان پیچید و تا فراسوی آن مشام جانها را تازه کرد.
آری!
این صدای فرو ریختن کنگرههای ایوان مدائن است که لابه لای خندههای تو گم میشود.
این سِحر جاذبه چشمان توست که در یک دَم، سحرِ همه ساحران را تا ابد بی اثر میکند.
این نورانیت توست که آتشکده هزار ساله پارس را خاموش میکند و آمدن عصر ایمان را نوید میدهد.
ای که آغاز زندگی ات، پایان یکّه تازی شیطان بود و میلاد خجسته ات، کابوس ستمگران! لبخند بزن که جادوی لبخندت، پرده نشینان ملکوت را به ولوله انداخته است.
لبخند بزن، رسول خدا، لبخند بزن!
*******
به یمن آمدنت
کنگرههای کاخ مدائن شکاف بردارد، ایوانِ کسرا فرو بریزد، ساسانیانِ تیسفون، طلوعت را ناباورانه بفهمند و من، در ملکوتِ میلادِ افلاکیات هنوز خاکی مانده باشیم؟
سهم من از بهارِ آغازین، سهم من از آفتاب چشمان تو در این ماهِ شکوفه پوش تابیده، سهم من از روزی که طلوعِ تماشای تو را دیده است، چه باید باشد؟
ای ستوده برگزیده!
در وصف تو زبانِ تکلمم گُنگ میخواند و پای بی اراده قلمم لنگ میماند.
نه باغی که سراغت را از بهار بگیرم، نه گُلی که برایت پروانه بچینم.
حتی درخت هم نیستی تا سبزینه اندیشهام در شاخسارت به بار بنشیند.
که تو دلیل خلقتی، سرّ آفرینشی، منتهای بینشی.
ای رسولِ خوب خدا! هنوز آدم از آب و گِل در نیامده بود که تو پیامبر بودی!
آمدی که زمین در حسرت مهربانی نپوسد.
میخواستی سفره کرامت بگستری و ما را برای طاعت خدا بخری.
ما را مشتریِ نگاهِ خدا کردی؛ منظومه دلمان رها شد از مدار بی دردی.
آفتابِ نگاهمان برای تو التهاب گرفت و راهمان در شبِ دیجور، فانوس ماهتاب گرفت.
به یمن آمدنت، پیروان کتاب شدیم.
شما بند بندگی شیطان از گریبانمان برداشتید و در قلبهای دردمندمان بی کرانی از محبت کاشتید.
*******
چشم روشنی
دیوارها در تراکم همیشه شهر ادامه داشتند و شهر، همچنان سر بر دیوار جهالت خویش نهاده بود.
چشمهای گرسنه شهر به آسمان دوخته شده تا شاید معجزهای در نهاد این روزهای پر از تکرار، اتفاق افتد.
قلبها، کویر تشنهای شده بودند که تنها کلام عطوفت یک روح آسمانی، میتوانست روح زمینی شان را سیراب کند.
سیاهی به گوشه گوشه شهر خزیده بود و آماده میشد در فراسوی روزهای نوید، به روشنایی بگراید.
روشنایی نزدیک است؛ روزها یک به یک میگذرند و هر روز در گذر خویش وعدهای است به تولد نور.
چشم شهر روشن باد!
نوری وزید، پنجرهای گشوده و جهانی متولد شد.
آسمان، دانه دانه شوق خویش را به دهان تشنه خاک ریخت.
زمین، پای کوبان در چرخش مستانه خویش گیج شد.
قلبها آهنگ دل نواز هستی را در لحظه لحظه نفسهای آغازین تولد، ضرب زدند.
محمد آمد! جهالت در حضور پر رنگ او رنگ باخت.
چشم شهر روشن باد!
*******
در انتظار روشنی
زمین سیاه و تاریک، نظاره گر سنگهای ابابیل است.
زمین، تاریکتر از همیشه، رو به افقهای روشن امید ایستاده است؛ رو به افقی که در انجیل و تورات وعده دادهشده است.
زمین، منتظر خنده طفلی است که به هر خندهاش، طاقی از کسرا فرو ریزد و دریاچهای خشک شود و آتشکدهای بی فروغ شود و خواب پادشاهان را برآشوبد.
خنده طفلی که خندهاش، تفسیر تمام بهارهای زمین است.
خنده معصوم کودکی که ابرها، سایه سار گرمای خورشید او خواهند شد.
زمین در انتظار است؛ در انتظار مهربانی که میلادش، مرگ شرک است و آمدنش، رفتن جهل.
زمین در انتظارِ نویدِ بارانِ رحمت است.
و ناگهان از مشرق جغرافیای عرفانی، نوری درخشید؛ نوری که در چشمهای مضطرب، جوانههای امید رویاند، نوری که به انتظار تمام ستارهها پایان داد، نوری که حرا را به عطر نیایشهای شبانه معطر کرد؛ نوری که آمد تا مرهم دلهای رنجیده باشد و مسیر سرنوشت دخترکان معصوم را از دل خاک، به سمت آسمان عوض کند.
آمد تا چشمها به خواب غفلت عادت نکنند و همه، «لا إلهَ إلا الله» گویان، رستگار شوند.
*******
انگیزه نخست
آیینه رحمت خداوند
در بین جهانیانِ در بند
گنجینه کائنات یکتا
وابستهترین به ذاتِ یکتا
انگیزه ابتدای آدم
داوودترین صدای آدم
پیوند عدم به روشنایی
پیغمبر بندگی، رهایی
ای حُجب جهان نمای توحید
از فیض تو هر حجاب پوسید
در برتریات دلیل جا مانْد
در اوج تو جبرئیل جا ماند
دارایی بی شمار تو؛ فقر
سلطانی و افتخار تو فقر
خورده ست قسم خدا به جانت
داده ست به قرب خود مکانت
از نام تو رونق سپیدی
با یاد تو رفع هر پلیدی
آداب و رسوم شب زدودی
جهل از لقبِ عرب زدودی
یک مجلس تو بحار الانوار
یک آیه شهود کشف الاسرار
کافی است اشاره تو بر ماه
ثابت کند اصل قل هو الله
انگشت تحیّری ست عالم
با عالَم چون تو چیست عالم
ای مثل همه اگر چه از خاک
«لولاک لما خلقت الافلاک»
*******
رحمت دو جهان میآید
عود بسوزانید و کوچههای دلتان را مفروش از شکوفه کنید؛ که برترین مخلوقات خداوند، از راه میرسد. محمد صلیاللهعلیهوآله میآید؛ با معجزه شق القمر. آسمان، به پیشوازش، خاک جزیرة العرب را ستاره میپاشد.
ای همسایگان روشنی و نور! دف بزنید و آستین بیفشانید که رحمت دو جهان، با قدمهای بهشتیاش، زمین را متبرک کرده است. سپیده دم، به مبارکباد دریا آمده است و کوه، سرود میلادی بزرگ را به بازتاب برخاسته. او میآید و آیین مهربانی، روح بشریت را تسخیر خواهد کرد.
*******
آنچه خوبان همه دارند...
ایوب، فصلی از صبوری تو است؛ آن هنگام که صفحات جاهلیت را ورق میزدی و استخوانهایت را سرمای آن همه بیخبری، میسوزاند. نوح بودی؛ وقتی که آخرین کشتی نبوت را بر اقیانوس سخنچینیها و بغضها میراندی؛ بیآنکه بادهای هرزه کینه و جهل، روح استوارت را بلرزاند.
تو آن آخرین فرستادهای که تمام رسولان خداوند، به ستایشت برخاستهاند. تو آن خاتم عشقی که تا جهان باقی است، آزادگان زمین، به پابوسیات میشتابند.
*******
رَحْمَهٌ لِلْعالَمين
حضرت جبريل ، پاسبان محمّد
تاج شرافت ، ز فرق اوست مزّين
تخت جلال است ، آستان محمّد
انس و ملك ، پاسدار و گوش به فرمان
تا چه شود صادر از لبان محمّد
در دو جهان ، رحمت خداي ، رسول است
خلق جهان ، ميهمان ، به خوان محمّد
از رَهِ تكريم اوست ، در شب معراج
گشته « يَدُالله » ميزبان محمّد
نيّر اعظم ، علي ، كه نيست نظيرش
نفس نبّي است و جسم و جان محمّد
زهرة زهرا ، كه هست عصمت كبري
ماه فروزان آسمان محمّد
تا كه نيازاردش اشعّة خورشيد
پردة ابر است ، سايبان محمّد
رونق حُسنش ، جمال ماه شكسته
گل خجل از عطر بوستان محمّد
گرمي عشق است و آشتي به كلامش
مهر كجا ، قلب مهربان محمّد
ناز نبي را كشد خداي ، كه طاها
رنجه مبادا شود روان محمّد
سورة « وَاْلعَصْرْ » و شرح آيت خسران
رمز نهاني است از زمان محمّد
درك نكردند چونكه اوج كمالش
اكثر اصحاب و پيروان محمّد
هر چه ورق مي زنيم دفتر عمرش
حسرت و رنج است ، داستان محمّد
سوختن و ساختن به مكر « ابوبكر »
سخت ترين بخش امتحان محمّد
همچون « عمر » داشتن مصاحب جاهل
رنج و عذاب و غم نهان محمّد
« عايشه » يا رب چه ها بحقّ نبي كرد
آنكه نمك خورده بود و نان محمّد
« هيچ نبي مثل من نديده اذيّت »
آه ، ازين آتشين بيان محمّد
نالة زهرا ، ميان آن در و ديوار
بوده همآهنگ با فغان محمّد
كي شود آن دم ( حسان ) كه حضرت احمد
خوانَدَم از لطف خود ، ( حسانِ ) محمّد
حبيب الله چايچيان (حسان)
*******
در حریم آفتاب
طلوع میکنی در حریم آفتاب
قدم میگذاری در سرزمین نور و روشنایی
هستی، در زیر گامهایت به شوق میآید
زمان، عطر و بوی محمدی میگیرد
و زمین، از قدوم مبارکت، نفسی تازه میکند.
اسرار کودکیات رااز بیابانهای مدینه،
از مادرت آمنه
و از دایهات حلیمه باید پرسید.
بحیرا، راهب مسیحی،
وقتی تصویر مهربان تو
در قاب چشمانش نشست،
پیامبریات را بشارت داد
*******
بر مأذنه نام تو
نامت خدای خاک قلمداد میشود
بیتو کیان هستی بر باد میشود
ما را طفیلیان تو آورد کردگار
با این بهانه خاطرمان شاد میشود
نامت قرین نام خدا، قرنهای قرن
بر بامهای مأذنه فریاد میشود
ای نور چشمهای خداوند تا هنوز!
هرجا حدیث عصمت تو یاد میشود؛
از رهگذار خسته تاریخ، سنگ سنگ
نفرین نصیب قامت الحاد میشود
دیریست آیههای تو ای وحی آخرین!
ناگفتههای عرصه بیداد میشود
تنها مگر به مقدم موعود نسل تو
پاییزمان بهار خداداد میشود
آه ای رسول! غربت ما را شفیع باش
آیا زمین دو مرتبه آباد میشود؟...
*******
تولد حقيقت
... و محمد صلىاللهعليهوآله ، مركز ثقل آفرينش، با گونههايى گل انداخته از بوسههاى مكرر، آرام در گهواره، چشم بر هم نهاده است.
آمنه دارد كودكش را در توازنى شگرف تاب مىدهد؛ دارد او را به موسيقى لالايىهاى بكر مىبرد.
به خود مىآيد كه در متراكمترين لحظههاى شادى و شوق نشسته است. پلك مىزند؛ پلك مىزند تا مبادا اين ثانيهها كه اوج بىزمانىاند، رويايى بيش نباشد.
آمنه از تنهايى ديروز مىترسد و دستانش را به گهواره دخيل مىبندد؛ آن را از نوسان باز مىدارد و كودك را به آغوش مىگيرد و مىبويدش.
نه! اين خواب نيست. اين خلسه شورانگيز توهم نيست. او اكنون كودكى را در آغوش دارد كه روزى ستاره خوابها و سيب سرخ روياهاى صادقهاش بود.
آمنه، ديروز همخواب نبود. وقتى طفلى كه در رحم داشت، او را به آرامشى فصيح مىبرد و وجودش را از خاطره عبدالله لبريز مىكرد. آن لحظات رازآلود اگر نبودند، آمنه، دنياى بىعبدالله را چگونه نفس مىكشيد؟
*******
به يمن ميلاد خورشيد
شنيده است ماجراى كنگرههاى كسرا و سرگذشت ساوه و خاموشى آتشكدهها را و اينها همه از قدوم كودك او است.
چگونه مىشود اين همه ملاحت را به دايه سپرد؟
چگونه مىشود دورى اين چشمهاى دلكش را تاب آورد؟ چگونه مىشود از اين دستان كوچك دل كند؟ اما كودكش بايد به صحرا برود؛ با بركتى كه سهم ايل و تبار حليمه است.
بايد طعم خوش چوپانى را مزمزه كند. كودك او بايد سفر را از همين روزهاى آغازين بشناسد؛ هر چند اين سفر، طعم تلخ دورى را براى آمنه به جا خواهد گذاشت.
اما آمنه رسالت خويش را انجام داده است؛ آوردن چنين كودكى از كسى جز او برنمىآمد.
*******
ميلاد پيغمبر
منور قلب عالم گشت از ميلاد پيغمبر
بده ساقى مى باقى كه غرق عشرت و شادى
دل اولاد آدم گشت از ميلاد پيغمبر
تعالى الله از اين نعمت كز او اسباب آسايش
براى ما فراهم گشت از ميلاد پيغمبر
ز لطف و رحمت ايزد ز يمن مقدم احمد
ظهور حق مسلم گشت از ميلاد پيغمبر
به شام هفده ماه ربيع و سال عام الفيل
رسالت ختم خاتم گشت از ميلاد پيغمبر
بشارت ده به مشتاقان كه ز امر قادر منّان
دل ما عارى از غم گشت از ميلاد پيغمبر
ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زيرا
سر نابخردان خم گشت از ميلاد پيغمبر
بناى جهل ويران شد ز يمن منجى ات تارك
جهان از علم اعلى گشت از ميلاد پيغمبر
دوصد اعجاز شد ظاهر كه در عرش عُلى حيران
دوصد عيسى بن مريم گشت از ميلاد پيغمبر
بشد درياچه ساوه تهى از آب و برعكسش
سماوه همچنان يم گشت از ميلاد پيغمبر
بشد اين فارس چون شمعى، بشد آتشكده خاموش
جهان حق مجسم گشت از ميلاد پيغمبر
ز يمن مقدمش منشق جِدار طاق كسرى شد
كه حيران خسرو جم گشت از ميلاد پيغمبر
بناى ظلم شد ويران ولى در سايه ايمان
بناى عدل محكم گشت از ميلاد پيغمبر
قدم در ملك هستى زد چو ختم الانبياء احمد
مقام ما مقدم گشت از ميلاد پيغمبر
نواى بانگ جاء الحق به باطل چيره شد اى دل
نظام دين منظم گشت از ميلاد پيغمبر
ز حسن پرتو رويش خجل در مغرب و مشرق
مه و خورشيد اعظم گشت از ميلاد پيغمبر
من «ژوليده» مى گويم بگو بر دوستارانش
كه شرّ دشمنان كم گشت از ميلاد پيغمبر
*******
خورشيد آسمان نبوت
كز برج دين بتافت يكي روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر كه هست
ايمن ز انكساف و مبرّا زاحتجاب
بنمود جلوه اي و زدانش فروخت نور
بگشود چهره اي و زبينش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل كه در ازل
از ما سوا الله آمده ذات وي انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلي بي پرده و نقاب
ليكن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته زچشم جهان حجاب
تا ديد بي حجاب رخي را كه كردگار
بر او بخواند آيت و الشمس1 در كتاب
رويي كه آفتاب فلك پيش نور او
باشد چنان كه كتّان در پيش ماهتاب2
شاهي كه چون فراشت لواي پيمبري
بگسسته شد زخيمه پيغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعيم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نويد
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شيطان به صلب3 آدم اگر نور او بديد
چندين چرا نمود ز يك سجده اجتناب
زان شد چنين ز قرب خداوندگار دور
كاندر ستوده گوهر او داشت ارتياب4
مقرون به قرب حضرت بيچون شد آنكه او
سلمان صفت نمود به وصل وي اقتراب
امروز جلوه اي به نخستين نمود و گشت
زين جلوه چشم گيتي انگيخته ز خواب
يرليغي5 آمدش به دوم جلوه از خداي
كاي دوست سوي دوست به يك ره عنان بتاب
پس برد مركبيش خرامان تر از تذرو
جبريل، همعنانش و ميكال همركاب
بنشست بر بُراق سبك پوي گرم سير
و افلاك در نوشت الي منتهي الجناب
چندان برفت كش رهيان6 و ملازمان
گشتند بي توان و بماندند بي شتاب
و آنگه به قاب قوسين اندر نهاد رخت
و آمد ز پاك يزدان او را بسي خطاب
چون يافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوي زمين، ز نه فلك سيمگون قباب7
اندر ذهاب8، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خويش چنان يافت در اياب9
از فرّ پاك مقدمش امروز گشته اند
احباب در تنعّم و اعدا در اضطراب
جشني بود ز مقدم او در نُه آسمان
جشني دگر به درگه فرزند بوتراب10
ملك الشعراي بهار
پي نوشت :
1.والشمس: اشاره است به آغاز سوره اي به همين نام: والشمس و ضحيها:" سوگند به خورشيد و پرتوش" كه
بنا به نقل برخي از مفسرين در شأن حضرت رصول (ص) مي باشد.
2. اشاره است به اعتقادي كه قدما داشته اند كه كتان در برابر ماهتاب مقاومت ندارد و از هم فرو مي پاشد.
3. صلب: پشت
4. ارتياب: شك و ريب
5. يرليغ: فرمان
6. رهيان(جمع : رهي) چاكر، نوكر، خدمتگزار
7. قباب(جمع قبه): بارگاهي كه بر فراز آن[نبدي باشد، سقف برجسته و گندب مانند. كنايه از افلاك و اسمانهاست.
8. ذهاب: رفتن
9. اياب: آمدن
10. منظور بارگاه حضرت رضا عليه السلام است
منابع:
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره48
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره72
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره95
ماهنامه ادبی اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره107
www.payambarazam.com
www.hawzah.net
www.shiati.ir