رضا و رضاي خدا

رضا تقريبا همسن من بود، تو گردان امام حسين(ع). گروهان ميثم. با کتاب و مطالعه انس عجيبي داشت. هر کجا که مي ديدمش مشغول خواند ن بود. حتي توي صف نماز، کنار مهرش کتاب درسي رضا رو هم مي ديديم. اين کار آقا رضا براي ما نه اعصاب گذاشته بود نه آبرو! آخه هر کس اون رو مي ديد و حال روز منو، رضا رو چماق مي کرد و محکم مي زد توي سر ما که :بابا يه کم از اين بچه ياد بگيريد. دو روز ديگه جنگ تموم مي شه، اين مملکت به دکتر و مهندس نياز داره!
شنبه، 17 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رضا و رضاي خدا
رضا و رضاي خدا
رضا و رضاي خدا

رضا تقريبا همسن من بود، تو گردان امام حسين(ع). گروهان ميثم. با کتاب و مطالعه انس عجيبي داشت. هر کجا که مي ديدمش مشغول خواند ن بود. حتي توي صف نماز، کنار مهرش کتاب درسي رضا رو هم مي ديديم. اين کار آقا رضا براي ما نه اعصاب گذاشته بود نه آبرو! آخه هر کس اون رو مي ديد و حال روز منو، رضا رو چماق مي کرد و محکم مي زد توي سر ما که :بابا يه کم از اين بچه ياد بگيريد. دو روز ديگه جنگ تموم مي شه، اين مملکت به دکتر و مهندس نياز داره!
و ما هم تو دلمون قاه قاه مي خنديم که خواب ديديد خير باشه... تا ما هستيم اين جنگ هم هست! و ما هم دق دلمون رو بعضي جاها سر رضا در مي آورديم.
نزديک عمليات بدر بود و ما در حوضچه مصنوعي اطراف دار خويين (کفيشه ) آموزش بلم سواري مي ديديم. رضا وقتي سوار بلم مي شد کتاب رو باز مي کرد و مي گذاشت روي پاش. با دستش پارو مي زد و با زبان و چشمش کتاب رو سير مي کرد. ما هم تعمدي بلم رو چپه مي کرديم داخل آب! رضا با کتابش مي رفتند زير آب و اينجا بود که قند تو دل ما آب مي شد! چون خودمون هم خيس مي شديم تازه کلي غرغر مي کرديم که بابا اينجا جاي اين قرتي بازي ها نيست، اينجا جنگه. و رضا با خنده هاي قشنگش ما رو بيشتر کفري مي کرد و بعد از سر ناچاري آرام مي شديم.
اسلحه و مهمات را تحويل گرفتيم، تجهيزات رو بچه ها محکم کردند تا بريم منطقه شط علي براي عمليات. در همين حين صحنه اي ديدم که به تعبير بچه هاي امروزي حسابي قات زدم. رضا کتاب درسي رو با کش به فانسقه اش محکم بسته بود! زدم به سيم آخر و بهش گفتم : بهتر نبود به جاي اين کتاب يه نارنجک بر مي داشتي ؟ اون طرف نياز داريم.
با لبخند هميشگي گفت : ممد جون، خودت چند تا نارنجک برداشتي ؟ گفتم : دو تا. گفت : اما من چهار تا برداشتم!
صبح روز سوم عمليات، عراقي ها پاتک کردند. من با شهيد جعفر عابديني زاده و رضا داخل کانالي توي پد کنار جاده خندق گير افتاده بوديم.گلوله مستقيم تانک بود که اطراف ما منفجر مي شد. قرار شد کمي جا به جا بشيم. رضا بلند شد که به سمت سنگري در نزديکي کانال بره. تا از کانال خارج شد، يک مشت خون پاشيد توي صورتم و ديگه از رضا هيچي به جا نموند.
شهيد رضا انوري همراه با کتابش، با گلو له مستقيم تانک عراقي ها تا عرش خدا پرواز کرد.همون يک مشت خون رضا من رو بخودم آورد... ياد حرف هميشگي اش افتادم که مي گفت :«بچه ها يه جوري زندگي کنيد که انگار قراره هزار سال عمر کنيد. اما جوري عمل کنيد که خدا عاشقتون بشه که مزد عاشقي خدا شهادته. »
وقتي از عمليات برگشتم تو برگه ي تاييد شهادت رضا نوشتم :«خدا رضا رو براي خودش برد!»
منبع:ماهنامه امتداد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.