غم نيست اگر به اشک ما طعنه زنيد...

رفتيم و هوايي شديم... غروب دو کوهه دلمان را ربود و خاک معطر فکه عقلمان را... کوله هاي دلبستگي هامان ميان سيم هاي خاردار هويزه جا ماند و روحمان راهي معراج شد... فرياد زدند: نرويد؛ منطقه پاکسازي نيست! دلمان رفت و از تعلق ها پاکيزه گشتيم و آشناي سيد که مي گفت: بگذار عاقلان تو را به ماندن بخوانند؛ راحلان، طريق عشق
شنبه، 17 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غم نيست اگر به اشک ما طعنه زنيد...
 غم نيست اگر به اشک ما طعنه زنيد...
غم نيست اگر به اشک ما طعنه زنيد...

رفتيم و هوايي شديم... غروب دو کوهه دلمان را ربود و خاک معطر فکه عقلمان را...
کوله هاي دلبستگي هامان ميان سيم هاي خاردار هويزه جا ماند و روحمان راهي معراج شد...
فرياد زدند: نرويد؛ منطقه پاکسازي نيست! دلمان رفت و از تعلق ها پاکيزه گشتيم و آشناي سيد که مي گفت: بگذار عاقلان تو را به ماندن بخوانند؛ راحلان، طريق عشق مي رانند. رفتيم و مجنون شديم و آواره ي خاکريزهاي طلاييه؛ سرگشته نخل هاي بي سر فتح المبين. به سه راهي شهادت رسيديم: خدا بود و آسمان بود و نور... خدا را برگزيديم و دل کنده شديم؛ نشستيم روي خاک هاي غريب شلمچه، يا مشق عشق حسين (ع) ديوانه ي کربلا شديم...
دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسيد؛ با اشک هامان بر ضريح طلايي اش حلقه اي، و بر دست هاي علمدارش بوسه زديم. کبوتر دل بي قرار شد؛ تشنه ي وصال بود، راهي کربلايش نموديم و بي دل شديم و در وادي انتظار مانديم.
رفتيم و هوايي شديم... برگشتيم با همه ي سوغاتمان: بي دلي مان! برگشتيم و گرفتار شديم؛ ناگاه ميان زرق و برق هاي اين شهر رنگين با جذبه هاي دروغين محاصره گشتيم؛ بي دليمان به دادمان رسيد: ماسک هاي پرهيزتان را بزنيد که هواي زمانه گناه آلوده است؛ عده اي غفلت کرديم و بيمار شديم؛ عده اي مانديم و بي تاب شديم! باز صبح کاذب، چلچراغ هاي وسوسه فرايمان گرفت تا غروب دو کوهه را از چشم هايمان بربايد؛ دل ندا داد: ظلمتي بيش نيست؛ به آسمان خيره شويد! افسوس که عده اي محو نوري کاذب شديم و اندکي محو آسمان! سرهامان رو به آسمان بود؛ وسوسه هاي غرور و تکبر به ستايش مان نشستند که عطر خاک هاي بي آلايش فکه را از ياد ببريم و باز هشدار دل: رو به خاک کنيد... دريغا که سنگفرش هاي مرمرين تجمل، چشم هاي ظاهربين مان را خيره کرد؛ سنگفرش ها آيينه اي شدند؛ عده اي به خود نگريستيم و اندکي به خاک! رفتيم و هوايي شديم... برگشتيم و دريغا! دريغا که «اندکي»؛ هوايي مانديم! و سکوت، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان؛ اشک محرم رازمان؛ انتظار مرهم زخم هاي مان؛ ديوانگي، گناه مان؛ عاشقي جرم مان و بي دلي، مشاهدمان و عزلت، پناه مان و اين شد سرآغاز: «داستان تنهايي مان»
آري... رفقاي عزلت نشين هوايي! بگذاريد زنجيرهاي سنگين نگاه ها اسير انزواي تان کند؛ بگذاريد فلسفه نوانديشي ها، آهن و دود پوسيده تان بپندارد؛ بگذاريد اقليت شويد و در کثرت غفلت ها ناديده گرديد؛ بگذاريد جدا از «تن ها» شويد و «تنها» بمانيد؛ اما هرگز تن به عقلانيت دوران ترديدها و فراموشي ها نسپاريد. آري... «اندک» همراهان هوايي! اينجا ماندن را گريزي نيست؛ بگذاريد جسم ها پايبند زمين بمانند، اما روحمان را قفسي نيست جز چشم هايمان!
چشم هاي تان را ببنديد تا روح بال بگشايد... عازم دو کوهه شود؛ از پاکي حوض کوچکش وضويي بسازد؛ وارد حسينيه حاج همت شود؛ شرط «آزادگي» را از «حاجي» بپرسد؛ در گوشه اي از اتاقک هاي دو کوهه نماز نياز بخواند و راهي فکه شود... به فکه که رسيد؛ سراغ: «سيد» را بگيرد. «شقايق هاي آتش گرفته» نشاني اش را مي دانند. سيد چگونه پر گشودن را برايش روايت مي کند. بعد راهي شلمچه شود؛ به خاکش خود را معطر کند. برود پشت آن حصارهاي بلند رو به کربلا بنشيند؛ با بال هايش حصاري ظاهري را بگشايد... اگر زخمي شدند، غمي نيست؛ «يا ابوالفضل (ع)» بگويد. اگر اذن دلخوش رسيد، به سوي حرم حسين (ع) پر بگيرد... بر پرچم سرخ گنبدش که رسيد، با کبوتران حرم هم آواز شود و آن قدر نواي «أين الطالب بدم المقتول بکربلا» را سر دهد که يا از عطش جان دهد و يا سيراب وصال گردد...
رفقاي هوايي! اين پايان «دلتنگي هاست»! بگذاريد «داستان تنهايي تان»
افسانه ي آدميان شود؛ هر چند پايانش را خوش نپندارند!
اينجا ماندن را گريزي نيست... و رفتن را نيز!
و اگر در جستجوي مقصود عروجي؛ راه يکي است:
چشم هايت را به روي زمين ببند؛
تا عازم آسمان شوي...
منبع: مجله امتداد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.