نویسنده: محمد رضا شمس
بالای یک درهی جادویی، دو کوه بلند، یکی در شرق و یکی در غرب وجود داشت. هر کوه، محل زندگی یک پادشاه افسانهای بود. هر دوی آنها پسران «بیرا»، ملکهی برفی بودند. یکی از آن دو سفید بود و کمان نقرهای و نیزههای طلایی داشت و در تیراندازی ماهر بود. او هر روز فقط میتوانست یک تبر به سمت دره پرتاب کند. برادر دیگر سیاه بود و در سمت چپ سینهی خود یک لکهی قرمز داشت. او اسلحهای نداشت، اما جنگجویی بسیار عجیب بود. چون هر لحظه اراده میکرد میتوانست نامرئی شود و وقتی نامرئی میشد، به جز آن لکهی قرمزی که در سینه داشت، چیزی از او دیده نمیشد. او بسیار قوی بود، در جنگ با دشمنان، خود را نامرئی میکرد و دشمنان خود را بالای سر میبرد و محکم بر زمین میکوبید. دشمنان وقتی با این حریف نامرئی رو به رو میشدند، ترس و وحشت به جانشان میافتاد، چون فقط لکهی قرمز کوچکی را میدیدند که در هوا به سرعت به این سو و آن حرکت میکرد.
شاه سفید، همسر زیبایی به نام «نورچهره» داشت. بزرگترین و لذتبخشترین سرگرمی این زن زیبا، گردش در دره و دامنهی کوهستان بود، جایی که آهوان در علفزارهای سبز آن میچریدند. نور چهره در میان مزرعهی ذرت، وقتی که نسیم ملایم بر بوتهها میوزید و عطر گلهای خوشبو فضا را معطر میکرد، به گردش میپرداخت. شاه سیاه همسری نداشت و به شاه سفید که تمام روز را همراه همسرش با شادی و خوشحالی میگذراند، حسادت میکرد. خلاصه این دو برادر چشم دیدن هم را نداشتند. شاه سیاه همیشه خود را از دید تیرانداز معروف دور نگه میداشت و از تیرهای طلایی او به شدت میترسید.
یک روز تابستان، وقتی که اشعههای خورشید تمام دره را میپوشاند، نور چهره در دامنهی سر سبز کوهستان، مشغول جمعآوری گلهای وحشی بود. انگار تمام جهان در سکوت فرو رفته بود، هیچ صدایی به گوش نمیرسید، نه آواز پرندهای و نه صدای وزش بادی. دریاچهها و رودخانهها درخواب بودند. شاه سیاه از خانهی خود دره را تماشا میکرد و شاه سفید در خانهی خود خوابیده بود. یک دفعه چشم شاه سیاه به نور چهره افتاده که آرام آرام به قلمروی او نزدیک میشد. شاه سیاه فوری بیرون دوید و پشت درختی پنهان شد. زیر درخت چند گل جادویی روییده بودند. نور چهره به طرف گلها رفت. ناگهان دست سیاه و بزرگی او را گرفت و بلند کرد. زن زیبا از ترس میلرزید و تلاش میکرد خود را نجات دهد. شاه سفید صدای گریههای زن را شنید که مثل آوازی غمگین فضا را میشکافت. روی سینه بلند شد و از بالای کوه به دره نگاه کرد و فهمید چه اتفاق وحشتناکی افتاده است؛ دشمن همسر زیبای او را ربوده بود و او را به سمت سیاهچال تاریک خود میبرد. شاه سفید قادر نبود کاری برای نجات همسرش انجام دهد؛ اول اینکه او اجازه ورود به قلمروی شاه سیاه را نداشت و دوم آنکه آن روز تیر را پرتاب کرده بود و تا پایان شب نمیتوانست تیر دیگری پرتاب کند. شب شد، شاه سیاه روی قلعهی کوه خود از شادمانی شروع به رقص و پایکوبی کرد، چون توانسته بود همسر زیبای شاه سفید را به اسارت بگیرد. در آن سو، شاه سفید از غم و غصه داشت دق میکرد. او وقتی صدای نالهها و گریههای همسرش را از سیاهچال شنید، تاب نیاورد و بیهوش شد. در تمام طول شب، شاه سیاه روی کوه مشغول پایکوبی بود و آواز پیروزی میخواند. شاه سیاه چنان با سرعت بالای کوه رقصید که بادی از کوه بلند شد و دره را طی کرد و درختان را تکان داد. نالهی درختان چون گریهی نورچهره به گوش آدمیان رسید و آنها که بیدار شدند گفتند: «گوش کنید، این صدای عجوزهی شب است، چه صدای وحشتناکی دارد.»
نزدیک صبح که شد، شاه سفید به هوش آمد و با دیدن اولین پرتو نور خاکستری آسمان، چشمانش پر از اشک شدند. اشکهایش روی گلها و سبزهها میچکیدند. او گریهکنان به بالای کوه رفت و آنجا سرگردان شد. قلبش به سختی گرفت، شاه سیاه دست از رقص و پایکوبی برداشت و در بالاترین نقطهی کوه ایستاد و فریاد زد: «هاهاها....نورچهره، زندانی من است.» اما بلافاصله ساکت شد، چون دید که شاه سفید کمان نقرهای خود را آماده کرده و یک تیر طلایی از تیردان خود بیرون کشیده است.
شاه سیاه فریاد زد: «تو جرئتش را نداری به من تیراندازی کنی!»
شاه سفید پاسخ داد: «یا همسر مرا آزاد میکنی یا من تو را با تیر میزنم.»
صورت شاه سفید مانند برف، سفید و مانندیخ، سرد شده بود. شاه سیاه بلند بلند خندید و درست وقتی که برادرش کمان خود را بلند کرد و نشانه گرفت، خود را نامرئی کرد. حالا دشمن شاه سفید ناپدید شده بود و به جز یک لکهی قرمز چیزی از او دیده نمیشد. شاه سفید لحظهای به سمت مشرق خیره شد و به آن لکهی سرگردان که روشنتر و براقتر میشد نگاه کرد. تیر و کمان آماده بود. صدای خندهی جسورانهی شاه سیاه، چون بادی وحشی به گوش او میرسید، اما بدون آنکه دیده شود، بالای کوه مشغول شادمانی بود و لکهی قرمز، بالا و پایین وچپ و راست میرفت. شاه سفید سعی میکرد لکه را هدف قرار دهد. زه کمان کشیده شد و تیر طلایی به پرواز در آمد، هوا را شکافت و با سرعت رعد و برق به لکهی قرمز اصابت کرد. لکهی قرمز، قلب شاه سیاه بود، صدای جیغ او در تمام دره پیچید. شاه سیاه، بدون آنکه دیده شود، روی تخته سنگی افتاد و مرد. در میان لکهی قرمز نیزهی طلایی میدرخشید.
با مرگ شاه سیاه، در سیاهچال باز شد و نور چهره، از آن بیرون آمد. کوهستان و دره روشن شد. رودخانه افسرده جان گرفت و دریاچه ها از روشنی برق میزدند؛ انگار همه ی آنها چشمهای خود را باز کرده و به نور چهره خیره شده بودند. پرندگان آوازهای دلنشین خود را سر گرفتند و شاه سفید از خوشحالی خندید و رقصید.
جسد نامرئی شاه سیاه، روی نوک کوه افتاده بود تا اینکه غروب از راه رسید. بیرا برای دیدن پسرش آمد. از کیسهای که همراه داشت ظرفی را بیرون آورد که در آن داروی شفابخش بود. دارو را روی زخم او مالید. شاه سیاه چشمانش را باز کرد و سیاهی دوباره به جهان برگشت.
از آن روز به بعد شاه سیاه به دنبال نقشهای است تا شاه سفید را شکست بدهد و همسر زیبای او را اسیر کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شاه سفید، همسر زیبایی به نام «نورچهره» داشت. بزرگترین و لذتبخشترین سرگرمی این زن زیبا، گردش در دره و دامنهی کوهستان بود، جایی که آهوان در علفزارهای سبز آن میچریدند. نور چهره در میان مزرعهی ذرت، وقتی که نسیم ملایم بر بوتهها میوزید و عطر گلهای خوشبو فضا را معطر میکرد، به گردش میپرداخت. شاه سیاه همسری نداشت و به شاه سفید که تمام روز را همراه همسرش با شادی و خوشحالی میگذراند، حسادت میکرد. خلاصه این دو برادر چشم دیدن هم را نداشتند. شاه سیاه همیشه خود را از دید تیرانداز معروف دور نگه میداشت و از تیرهای طلایی او به شدت میترسید.
یک روز تابستان، وقتی که اشعههای خورشید تمام دره را میپوشاند، نور چهره در دامنهی سر سبز کوهستان، مشغول جمعآوری گلهای وحشی بود. انگار تمام جهان در سکوت فرو رفته بود، هیچ صدایی به گوش نمیرسید، نه آواز پرندهای و نه صدای وزش بادی. دریاچهها و رودخانهها درخواب بودند. شاه سیاه از خانهی خود دره را تماشا میکرد و شاه سفید در خانهی خود خوابیده بود. یک دفعه چشم شاه سیاه به نور چهره افتاده که آرام آرام به قلمروی او نزدیک میشد. شاه سیاه فوری بیرون دوید و پشت درختی پنهان شد. زیر درخت چند گل جادویی روییده بودند. نور چهره به طرف گلها رفت. ناگهان دست سیاه و بزرگی او را گرفت و بلند کرد. زن زیبا از ترس میلرزید و تلاش میکرد خود را نجات دهد. شاه سفید صدای گریههای زن را شنید که مثل آوازی غمگین فضا را میشکافت. روی سینه بلند شد و از بالای کوه به دره نگاه کرد و فهمید چه اتفاق وحشتناکی افتاده است؛ دشمن همسر زیبای او را ربوده بود و او را به سمت سیاهچال تاریک خود میبرد. شاه سفید قادر نبود کاری برای نجات همسرش انجام دهد؛ اول اینکه او اجازه ورود به قلمروی شاه سیاه را نداشت و دوم آنکه آن روز تیر را پرتاب کرده بود و تا پایان شب نمیتوانست تیر دیگری پرتاب کند. شب شد، شاه سیاه روی قلعهی کوه خود از شادمانی شروع به رقص و پایکوبی کرد، چون توانسته بود همسر زیبای شاه سفید را به اسارت بگیرد. در آن سو، شاه سفید از غم و غصه داشت دق میکرد. او وقتی صدای نالهها و گریههای همسرش را از سیاهچال شنید، تاب نیاورد و بیهوش شد. در تمام طول شب، شاه سیاه روی کوه مشغول پایکوبی بود و آواز پیروزی میخواند. شاه سیاه چنان با سرعت بالای کوه رقصید که بادی از کوه بلند شد و دره را طی کرد و درختان را تکان داد. نالهی درختان چون گریهی نورچهره به گوش آدمیان رسید و آنها که بیدار شدند گفتند: «گوش کنید، این صدای عجوزهی شب است، چه صدای وحشتناکی دارد.»
نزدیک صبح که شد، شاه سفید به هوش آمد و با دیدن اولین پرتو نور خاکستری آسمان، چشمانش پر از اشک شدند. اشکهایش روی گلها و سبزهها میچکیدند. او گریهکنان به بالای کوه رفت و آنجا سرگردان شد. قلبش به سختی گرفت، شاه سیاه دست از رقص و پایکوبی برداشت و در بالاترین نقطهی کوه ایستاد و فریاد زد: «هاهاها....نورچهره، زندانی من است.» اما بلافاصله ساکت شد، چون دید که شاه سفید کمان نقرهای خود را آماده کرده و یک تیر طلایی از تیردان خود بیرون کشیده است.
شاه سیاه فریاد زد: «تو جرئتش را نداری به من تیراندازی کنی!»
شاه سفید پاسخ داد: «یا همسر مرا آزاد میکنی یا من تو را با تیر میزنم.»
صورت شاه سفید مانند برف، سفید و مانندیخ، سرد شده بود. شاه سیاه بلند بلند خندید و درست وقتی که برادرش کمان خود را بلند کرد و نشانه گرفت، خود را نامرئی کرد. حالا دشمن شاه سفید ناپدید شده بود و به جز یک لکهی قرمز چیزی از او دیده نمیشد. شاه سفید لحظهای به سمت مشرق خیره شد و به آن لکهی سرگردان که روشنتر و براقتر میشد نگاه کرد. تیر و کمان آماده بود. صدای خندهی جسورانهی شاه سیاه، چون بادی وحشی به گوش او میرسید، اما بدون آنکه دیده شود، بالای کوه مشغول شادمانی بود و لکهی قرمز، بالا و پایین وچپ و راست میرفت. شاه سفید سعی میکرد لکه را هدف قرار دهد. زه کمان کشیده شد و تیر طلایی به پرواز در آمد، هوا را شکافت و با سرعت رعد و برق به لکهی قرمز اصابت کرد. لکهی قرمز، قلب شاه سیاه بود، صدای جیغ او در تمام دره پیچید. شاه سیاه، بدون آنکه دیده شود، روی تخته سنگی افتاد و مرد. در میان لکهی قرمز نیزهی طلایی میدرخشید.
با مرگ شاه سیاه، در سیاهچال باز شد و نور چهره، از آن بیرون آمد. کوهستان و دره روشن شد. رودخانه افسرده جان گرفت و دریاچه ها از روشنی برق میزدند؛ انگار همه ی آنها چشمهای خود را باز کرده و به نور چهره خیره شده بودند. پرندگان آوازهای دلنشین خود را سر گرفتند و شاه سفید از خوشحالی خندید و رقصید.
جسد نامرئی شاه سیاه، روی نوک کوه افتاده بود تا اینکه غروب از راه رسید. بیرا برای دیدن پسرش آمد. از کیسهای که همراه داشت ظرفی را بیرون آورد که در آن داروی شفابخش بود. دارو را روی زخم او مالید. شاه سیاه چشمانش را باز کرد و سیاهی دوباره به جهان برگشت.
از آن روز به بعد شاه سیاه به دنبال نقشهای است تا شاه سفید را شکست بدهد و همسر زیبای او را اسیر کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول