نويسنده: محمدرضا شمس
خواهر و برادري بودند که هيچ کس را نداشتند. اسم خواهر «بيبي لي جان» بود. يک روز به برادرش گفت: «بهتره به شهر ديگهاي بريم. اينجا چيزي گيرمون نميآد.»
راه افتادند و رفتند. به چالهي آبي رسيدند که از جاي پاي اسب درست شده بود. برادر گفت: «خواهرجان، تشنهام، از اين آب بخورم؟»
خواهر گفت: «نه، دورت بگردم. از اين آب نخور که اسب ميشي.»
دوباره راه افتادند. کمي که رفتند، تشنگي برادر دو چندان شد. اين بار به چالهي آبي رسيدند که از جاي پاي شتر درست شده بود. برادر گفت: «از اين آب بخورم؟»
خواهر گفت: «نه برادر، نخور که شتر ميشي.»
دوباره رفتند تا به چالهاي رسيدند که از جاي پاي آهو درست شده بود، برادر که از تشنگي بيطاقت شده بود، از آب چاله خورد و آهو شد.
خواهر بيچاره آهو را برد و سر کوهي نشست. از قضا، پادشاه براي شکار آمده بود. سر کوه که رسيد، چشمش به دختر و آهو افتاد. به طرفش رفت و پرسيد: «تو کي هستي و اينجا چي کار ميکني؟»
دختر ماجرا را از سير تا پياز تعريف کرد. پادشاه که از دختر خوشش آمده بود، به قشوناش خبر داد که: «من شکارم را کردم. هر کس شکارش را کرده، با من به شهر برگردد.»
آن وقت دختر و آهو را برداشت و به قصر برد و با دختر ازدواج کرد. دختر، کنيز سياهي داشت. کنيز که به دختر حسادت ميکرد يک روز به بهانهاي او را کنار دريا برد و توي آب انداخت. نهنگي دختر را قورت داد. دختر که باردار بود، توي شکم نهنگ پسري به دنيا آورد و اسمش را «اسماعيل» گذاشت. کنيز به خانه برگشت. لباس دختر را پوشيد و زر و زيور او را به دست و گردنش انداخت و پيش پادشاه رفت. پادشاه از ديدن او تعجب کرد و پرسيد: «اين چه وضعي است؟ چرا سياه شدهاي؟»
کنيز گفت: «آفتاب سياهم کرده. اگر گوشت آهو بخورم، دوباره سفيد ميشم.»
پادشاه گفت: «اين چه حرفي است که ميزني؟ مگر آدم گوشت برادرش را ميخورد؟»
کنيز گفت: «اگر نخورم، از اين هم بدتر ميشم.»
پادشاه ناچار شد دستور بدهد آهو را بکشند. آهو گفت: «حالا که تصميم گرفتيد من رو بکشيد، اجازه بديد گشتي بزنم.»
پادشاه گفت: «برو، ولي زود برگرد.»
آهو رفت. پادشاه که کنجکاو شده بود دنبال آهو راه افتاد.
رفتند تا به لب دريا رسيدند. آهو داد زد:
«بيبي لي جان، هاي بيبي لي جان!
قربان تو، بيبي لي جان!
ديگها رو ببين رو ديگدان
چاقوها رو ببين رو پيشخان
کنيز سياه بيوفا
دستور داده به پادشاه
سرم رو زير آب کنه
گوشت منو کباب کنه.»
بعد صدايي از توي آب جواب داد:
«برادرجان، برادرجان!
کنيز سياه بيحيا
هُلم داد توي دريا
نهنگي من رو بلعيد
تو شکم بزرگش
خواهرت يه پسر زاييد؛
شاهزاده اسماعيلم
تو اين اتاق پر غم
با کلي قار و قورش
تو بغلم خوابيده
موي بلند و بورش
دور گردنم تابيده.»
پادشاه تا اين حرفها را شنيد، دستور داد نهنگ را شکار کردند و بيبي لي جان و اسماعيل را از شکمش بيرون آوردند. پادشاه پرسيد: «تو اينجا چي کار ميکني؟»
بيبي لي جان تامم ماجرا را برايش تعريف کرد. پادشاه که خيلي خوشحال شده بود، بيبي لي جان و اسماعيل و آهو را برداشت و به قصر برد. آنها سالهاي سال به خوبي وخوشي در کنار هم زندگي کردند. کنيز سياه را هم به سزاي کارش رساندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
راه افتادند و رفتند. به چالهي آبي رسيدند که از جاي پاي اسب درست شده بود. برادر گفت: «خواهرجان، تشنهام، از اين آب بخورم؟»
خواهر گفت: «نه، دورت بگردم. از اين آب نخور که اسب ميشي.»
دوباره راه افتادند. کمي که رفتند، تشنگي برادر دو چندان شد. اين بار به چالهي آبي رسيدند که از جاي پاي شتر درست شده بود. برادر گفت: «از اين آب بخورم؟»
خواهر گفت: «نه برادر، نخور که شتر ميشي.»
دوباره رفتند تا به چالهاي رسيدند که از جاي پاي آهو درست شده بود، برادر که از تشنگي بيطاقت شده بود، از آب چاله خورد و آهو شد.
خواهر بيچاره آهو را برد و سر کوهي نشست. از قضا، پادشاه براي شکار آمده بود. سر کوه که رسيد، چشمش به دختر و آهو افتاد. به طرفش رفت و پرسيد: «تو کي هستي و اينجا چي کار ميکني؟»
دختر ماجرا را از سير تا پياز تعريف کرد. پادشاه که از دختر خوشش آمده بود، به قشوناش خبر داد که: «من شکارم را کردم. هر کس شکارش را کرده، با من به شهر برگردد.»
آن وقت دختر و آهو را برداشت و به قصر برد و با دختر ازدواج کرد. دختر، کنيز سياهي داشت. کنيز که به دختر حسادت ميکرد يک روز به بهانهاي او را کنار دريا برد و توي آب انداخت. نهنگي دختر را قورت داد. دختر که باردار بود، توي شکم نهنگ پسري به دنيا آورد و اسمش را «اسماعيل» گذاشت. کنيز به خانه برگشت. لباس دختر را پوشيد و زر و زيور او را به دست و گردنش انداخت و پيش پادشاه رفت. پادشاه از ديدن او تعجب کرد و پرسيد: «اين چه وضعي است؟ چرا سياه شدهاي؟»
کنيز گفت: «آفتاب سياهم کرده. اگر گوشت آهو بخورم، دوباره سفيد ميشم.»
پادشاه گفت: «اين چه حرفي است که ميزني؟ مگر آدم گوشت برادرش را ميخورد؟»
کنيز گفت: «اگر نخورم، از اين هم بدتر ميشم.»
پادشاه ناچار شد دستور بدهد آهو را بکشند. آهو گفت: «حالا که تصميم گرفتيد من رو بکشيد، اجازه بديد گشتي بزنم.»
پادشاه گفت: «برو، ولي زود برگرد.»
آهو رفت. پادشاه که کنجکاو شده بود دنبال آهو راه افتاد.
رفتند تا به لب دريا رسيدند. آهو داد زد:
«بيبي لي جان، هاي بيبي لي جان!
قربان تو، بيبي لي جان!
ديگها رو ببين رو ديگدان
چاقوها رو ببين رو پيشخان
کنيز سياه بيوفا
دستور داده به پادشاه
سرم رو زير آب کنه
گوشت منو کباب کنه.»
بعد صدايي از توي آب جواب داد:
«برادرجان، برادرجان!
کنيز سياه بيحيا
هُلم داد توي دريا
نهنگي من رو بلعيد
تو شکم بزرگش
خواهرت يه پسر زاييد؛
شاهزاده اسماعيلم
تو اين اتاق پر غم
با کلي قار و قورش
تو بغلم خوابيده
موي بلند و بورش
دور گردنم تابيده.»
پادشاه تا اين حرفها را شنيد، دستور داد نهنگ را شکار کردند و بيبي لي جان و اسماعيل را از شکمش بيرون آوردند. پادشاه پرسيد: «تو اينجا چي کار ميکني؟»
بيبي لي جان تامم ماجرا را برايش تعريف کرد. پادشاه که خيلي خوشحال شده بود، بيبي لي جان و اسماعيل و آهو را برداشت و به قصر برد. آنها سالهاي سال به خوبي وخوشي در کنار هم زندگي کردند. کنيز سياه را هم به سزاي کارش رساندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.