نويسنده: محمدرضا شمس
دهقاني بود که هفت دختر داشت. هفتمي از همه قشنگتر و زرنگتر بود. دهقان او را بيشتر از همه دوست داشت و همين باعث حسادت خواهرهاي ديگر شده بود.
دهقان روز به روز بيشتر به دختر هفتمي محبت ميکرد و خواهرها روز به روز بيشتر به او حسادت ميکردند، تا اينکه يک روز به بهانهي گردش، او را به جنگل بردند و به درخت بستند. شيري آمد و دختر را خورد. چند قطره از خون دختر روي زمين چکيد و از آن بوتهي ني روييد.
غروب که دهقان به خانه برگشت و دختر کوچک را نديد، نگران شد، پرسيد: «پس خواهرتون کجاست؟»
دخترها زدند زير گريه و گفتند: «شيري به ما حمله کرد و خواهرمون رو خورد.»
دهقان از شدت ناراحتي مريض شد.
مدتها گذشت. روزي چوپان پادشاه بوتهي ني را ديد. يک ني بريد و سوراخ کرد و شروع کرد به زدن. ني به صدا درآمد و با آوازي غمگين خواند:
«بزن، بزن هي چوپان
خوب ميزني ني چوپان
خواهرهاي پر گناه من
خواهرهاي روسياه من
بردند من رو به جنگل بستند به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
چوپان خيلي ترسيد. فوري پيش پادشاه رفت و همه چيز را گفت.
پادشاه گفت: «بزن ببينم!»
چوپان زد. ني دوباره همان آواز را خواند. پادشاه با تعجب به ني نگاه کرد و با خودش گفت: «حتماً کاسهاي زير نيم کاسه است. بايد سر از راز اين ني دربياورم.»
دستور داد جار بزنند نياي پيدا شده که سخن ميگويد.
جارچي جار زد و خبر را به گوش همه رساند.
مردم جلوي قصر جمع شدند. زن دهقان و دخترهاش هم آمده بودند. وقتي با گوش خودشان آواز ني را شنيدند، خيلي ترسيدند. زن دهقان رفت و گفت: «اين صدا شبيه صداي دختر منه. من دختري داشتم که شير اون رو کشته. اجازه بديد من هم بزنم.»
پادشاه گفت: «بزن.»
مادر ني را گرفت و شروع کرد به زدن. ني با صداي غمگيني خواند:
«بزن، بزن هي مادرجان
خوب ميزني ني مادرجان
خواهرهاي پر گناه من
خواهرهاي روسياه من
بردند من رو به جنگل بستند به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
زن دهقان به دخترهاش نگاه کرد. رنگ از روي دخترها پريده بود و مثل بيد ميلرزيدند.
زن، ني را به دختر بزرگش داد و گفت: «بزن.»
دختر ترسيده بود. گفت: «نه، نه، نميزنم!»
زن گفت: «زود باش بزن.»
دختر ناچار شد ني را بگيرد و در آن بدمد. ني به صدا در آمد و خواند:
«بزن، بزن هي خواهر من
خوب ميزني ني خواهر من
خواهر نامهربونم
قاتل و بلاي جونم
با خواهرهاي ديگرم
بستيدم به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
دختر، وحشت زده ني را به زمين انداخت و پا به فرار گذاشت. خواهرهاي ديگر هم دنبالش دويدند. رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند.
زن دهقان گفت: «پادشاه، خواهش ميکنم اين ني رو به من بديد.»
پادشاه ني را به زن داد. زن ني را برداشت و با پاي لرزان به طرف خانهاش رفت و وقتي رسيد دوباره زد و ني، باز همان آواز را خواند.
زن ني را به گونهاش چسباند و مثل ابر بهاري اشک ريخت.
شب وقتي دهقان به خانه آمد، زن ماجراي ني را به او گفت. دهقان ني را گرفت و در آن دميد. ني سخنگو به صدا درآمد و خواند:
«بزن، بزن هي پدر
خوب ميزني ني پدر
پدرجان مهربون
خواهرهاي نامهربون
بستندم به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
دهقان زد زير گريه و گفت: «طفلک من! دختر بيچارهي من!» و دوباره در ني دميد.
دهقان آنقدر در ني دميد و اشک ريخت تا از غصه بيهوش شد و روي زمين افتاد. زن که ميترسيد شوهرش دق کند، ني را برداشت و خواست گوشهاي پنهان کند که ني به صدا درآمد و گفت: «مادرجان، مادر مهربان، خوب گوش کن چي ميگم.»
زن گفت: «بگو دخترم، بگو. گوش ميکنم.»
ني گفت: «ني رو بنداز تو آتش تا بسوزه، بعد خاکسترش رو چال کن. از خاکسترش هندوانهاي بيرون ميآد. هندوانه رو بردار و به قصر پادشاه ببر. پسر پادشاه مريض شده و دواي دردش، اين هندوانه است.»
زن، ني را در آتش انداخت و خاکستر آن را چال کرد. بعد از مدتي بوتهي هندوانهاي از دل زمين بيرون آمد و گل داد و يک هندوانهي بزرگ شد.
دهقان هندوانه را به قصر برد. پادشاه وقتي هندوانه را ديد، خيلي خوشحال شد و به طبيب دستور داد زود هندوانه را به شاهزاده بدهد.
طبيب چاقو را برداشت و تا خواست هندوانه را ببرد، صدايي از آن بلند شد: «اينجا رو نبُر، دست منه.»
طبيب خواست طرف ديگر هندوانه را ببرد، صدا گفت: «اينجا رو نبُر، پاي منه.»
پادشاه با خودش گفت: «يعني چه؟ اين چه سري است؟»
آن وقت چاقو را از طبيب گرفت و به طرف هندوانه رفت. هر جاي هندوانه چاقو ميگذاشت، صدايي از داخل هندوانه ميگفت: «اينجا رو نبُر دست منه، اينجا رو نبُر پاي منه، اينجا رو نبُر قلب منه، اينجا رو نبُر چشمهاي زيباي منه.»
پادشاه مانده بود چه کار کند که شاهزاده از جا بلند شد، چاقو را گرفت و هندوانه را بريد. يک دفعه از داخل هندوانه، دختري زيبا بيرون آمد که همان دختر کوچک دهقان بود. شاهزاده تا چشمش به دختر افتاد، حالش خوب شد. پادشاه، دهقان و زنش را خبر کرد. دختر را به عقد شاهزاده درآوردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. دختر هم خواهرهاش را بخشيد و از سر تقصير آنها گذشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
دهقان روز به روز بيشتر به دختر هفتمي محبت ميکرد و خواهرها روز به روز بيشتر به او حسادت ميکردند، تا اينکه يک روز به بهانهي گردش، او را به جنگل بردند و به درخت بستند. شيري آمد و دختر را خورد. چند قطره از خون دختر روي زمين چکيد و از آن بوتهي ني روييد.
غروب که دهقان به خانه برگشت و دختر کوچک را نديد، نگران شد، پرسيد: «پس خواهرتون کجاست؟»
دخترها زدند زير گريه و گفتند: «شيري به ما حمله کرد و خواهرمون رو خورد.»
دهقان از شدت ناراحتي مريض شد.
مدتها گذشت. روزي چوپان پادشاه بوتهي ني را ديد. يک ني بريد و سوراخ کرد و شروع کرد به زدن. ني به صدا درآمد و با آوازي غمگين خواند:
«بزن، بزن هي چوپان
خوب ميزني ني چوپان
خواهرهاي پر گناه من
خواهرهاي روسياه من
بردند من رو به جنگل بستند به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
چوپان خيلي ترسيد. فوري پيش پادشاه رفت و همه چيز را گفت.
پادشاه گفت: «بزن ببينم!»
چوپان زد. ني دوباره همان آواز را خواند. پادشاه با تعجب به ني نگاه کرد و با خودش گفت: «حتماً کاسهاي زير نيم کاسه است. بايد سر از راز اين ني دربياورم.»
دستور داد جار بزنند نياي پيدا شده که سخن ميگويد.
جارچي جار زد و خبر را به گوش همه رساند.
مردم جلوي قصر جمع شدند. زن دهقان و دخترهاش هم آمده بودند. وقتي با گوش خودشان آواز ني را شنيدند، خيلي ترسيدند. زن دهقان رفت و گفت: «اين صدا شبيه صداي دختر منه. من دختري داشتم که شير اون رو کشته. اجازه بديد من هم بزنم.»
پادشاه گفت: «بزن.»
مادر ني را گرفت و شروع کرد به زدن. ني با صداي غمگيني خواند:
«بزن، بزن هي مادرجان
خوب ميزني ني مادرجان
خواهرهاي پر گناه من
خواهرهاي روسياه من
بردند من رو به جنگل بستند به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
زن دهقان به دخترهاش نگاه کرد. رنگ از روي دخترها پريده بود و مثل بيد ميلرزيدند.
زن، ني را به دختر بزرگش داد و گفت: «بزن.»
دختر ترسيده بود. گفت: «نه، نه، نميزنم!»
زن گفت: «زود باش بزن.»
دختر ناچار شد ني را بگيرد و در آن بدمد. ني به صدا در آمد و خواند:
«بزن، بزن هي خواهر من
خوب ميزني ني خواهر من
خواهر نامهربونم
قاتل و بلاي جونم
با خواهرهاي ديگرم
بستيدم به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
دختر، وحشت زده ني را به زمين انداخت و پا به فرار گذاشت. خواهرهاي ديگر هم دنبالش دويدند. رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند.
زن دهقان گفت: «پادشاه، خواهش ميکنم اين ني رو به من بديد.»
پادشاه ني را به زن داد. زن ني را برداشت و با پاي لرزان به طرف خانهاش رفت و وقتي رسيد دوباره زد و ني، باز همان آواز را خواند.
زن ني را به گونهاش چسباند و مثل ابر بهاري اشک ريخت.
شب وقتي دهقان به خانه آمد، زن ماجراي ني را به او گفت. دهقان ني را گرفت و در آن دميد. ني سخنگو به صدا درآمد و خواند:
«بزن، بزن هي پدر
خوب ميزني ني پدر
پدرجان مهربون
خواهرهاي نامهربون
بستندم به يک درخت بيد
شير اومد و من رو دريد.»
دهقان زد زير گريه و گفت: «طفلک من! دختر بيچارهي من!» و دوباره در ني دميد.
دهقان آنقدر در ني دميد و اشک ريخت تا از غصه بيهوش شد و روي زمين افتاد. زن که ميترسيد شوهرش دق کند، ني را برداشت و خواست گوشهاي پنهان کند که ني به صدا درآمد و گفت: «مادرجان، مادر مهربان، خوب گوش کن چي ميگم.»
زن گفت: «بگو دخترم، بگو. گوش ميکنم.»
ني گفت: «ني رو بنداز تو آتش تا بسوزه، بعد خاکسترش رو چال کن. از خاکسترش هندوانهاي بيرون ميآد. هندوانه رو بردار و به قصر پادشاه ببر. پسر پادشاه مريض شده و دواي دردش، اين هندوانه است.»
زن، ني را در آتش انداخت و خاکستر آن را چال کرد. بعد از مدتي بوتهي هندوانهاي از دل زمين بيرون آمد و گل داد و يک هندوانهي بزرگ شد.
دهقان هندوانه را به قصر برد. پادشاه وقتي هندوانه را ديد، خيلي خوشحال شد و به طبيب دستور داد زود هندوانه را به شاهزاده بدهد.
طبيب چاقو را برداشت و تا خواست هندوانه را ببرد، صدايي از آن بلند شد: «اينجا رو نبُر، دست منه.»
طبيب خواست طرف ديگر هندوانه را ببرد، صدا گفت: «اينجا رو نبُر، پاي منه.»
پادشاه با خودش گفت: «يعني چه؟ اين چه سري است؟»
آن وقت چاقو را از طبيب گرفت و به طرف هندوانه رفت. هر جاي هندوانه چاقو ميگذاشت، صدايي از داخل هندوانه ميگفت: «اينجا رو نبُر دست منه، اينجا رو نبُر پاي منه، اينجا رو نبُر قلب منه، اينجا رو نبُر چشمهاي زيباي منه.»
پادشاه مانده بود چه کار کند که شاهزاده از جا بلند شد، چاقو را گرفت و هندوانه را بريد. يک دفعه از داخل هندوانه، دختري زيبا بيرون آمد که همان دختر کوچک دهقان بود. شاهزاده تا چشمش به دختر افتاد، حالش خوب شد. پادشاه، دهقان و زنش را خبر کرد. دختر را به عقد شاهزاده درآوردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. دختر هم خواهرهاش را بخشيد و از سر تقصير آنها گذشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.