تنبل و گوساله

زن و شوهر تنبلي بودند که سر کار کردن با هم دعوا داشتند. روزي زن به تنگ آمد و گفت: «اي مرد! نمي‌شه که از صبح تا شب، تو خونه بنشيني و بيرون نري که مبادا باد دنيا به دلت بخوره!»
شنبه، 30 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
تنبل و گوساله
تنبل و گوساله

نويسنده: محمدرضا شمس

 
زن و شوهر تنبلي بودند که سر کار کردن با هم دعوا داشتند. روزي زن به تنگ آمد و گفت: «اي مرد! نمي‌شه که از صبح تا شب، تو خونه بنشيني و بيرون نري که مبادا باد دنيا به دلت بخوره!»
مرد گفت: «من بيرون کاري ندارم. چند تا گاو و گوسفند از بابام بهم رسيده، ماست و شير و پشم‌شون رو مي‌فروشيم و زندگي مي‌کنيم. کارهاي خونه رو هم که تو مي‌کني.»
زن گفت: «پس گوساله چي مي‌شه؟ يعني اون رو هم من بايد آب بدم؟»
مرد گفت: «معلومه که تو بايد آب بدي! پس من، تو رو آورده‌ام تو اين خونه براي چي؟»
گفت: «آورده‌اي که خونه و زندگيت رو روبه راه کنم و خودت رو تر و خشک کنم، نه اينکه گوساله رو آب بدم.»
دعوا بالا گرفت و آخر قرار گذاشتند که از فردا هر کس زودتر حرف زد، گوساله را آب بدهد. فردا صبح زود، زن بيدار شد. رختخواب‌ها را جمع کرد، حياط را جارو کرد، صبحانه را درست کرد، ولي حرفي نزد. مرد هم بي‌آنکه حرفي بزند، صبحانه‌اش را خورد. زن ديد اگر توي خانه باشد، ممکن است چيزي بگويد. چادرش را سر کرد و رفت خانه‌ي همسايه.
مرد هم رفت دم در، روي درگاهي نشست. در اين ميان گدايي آمد و از مرد يک تکه نان خواست. اما جوابي نشنيد. صداش را بلند کرد. باز هم جوابي نشنيد و با خودش گفت: «لابد کره.»
جلو رفت و صدايش را بلندتر کرد، اما باز هم جوابي نشنيد. گدا گفت: «کره، خيلي کره.» و رفت توي خانه. توبره‌اش را زمين گذاشت و هرچه نان و پنير توي سفره بود، توي توبره ريخت و رفت. مرد اين‌ها را به چشم مي‌ديد، اما از ترس آب دادن گوساله چيزي نمي‌گفت.
گدا که رفت، سلماني آمد: گفت: «مي‌خواي سر و ريشت رو بتراشم؟»
مرد چيزي نگفت. سلماني با خودش گفت: «اگر نمي‌خواست، حتماً چيزي مي‌گفت.» آن وقت تيغ را به سنگ کشيد، صورت مرد را تراشيد و موهاش را کوتاه کرد. بعد دستش را دراز کرد که: «مزدم رو بده». مردک چيزي نگفت. دو سه بار گفت، جوابي نشنيد. آخر سر دست کرد و پول‌هاي مرد را از جيبش درآورد و رفت. هنوز سلماني پاش را از خانه بيرون نگذاشته بود که زن بندانداز آمد. تا مرد را ريش تراشيده ديد، او را بند انداخت، به صورتش سرخاب و سفيداب ماليد و رفت. او که رفت، دزدي از آنجا رد شد. سرک کشيد، ديد زني بزک کرده با لباس مردانه و گيس بريده توي درگاه نشسته است. جلو رفت و گفت: «خاتون جان! چرا در خونه رو باز گذاشتي و بي‌چادر جلوي در نشستي؟»
ديد جوابي نمي‌دهد. نزديک‌تر شد، فهميد اين مرد است که اين بلاها را سرش آورده‌اند. دو دستي زد به سر او و گفت: «خاک بر سرت! چرا هر چي ازت مي‌پرسم، جواب نمي‌دي؟»
مرد توي دلش گفت: «مي‌دونم، شماها رو زنم فرستاده که زبون من رو باز کنيد، اما من با اين چيزها از ميدون در نمي‌رم.»
دزد وقتي ديد هر کاري مي‌کند و هرچه مي‌گويد صدا از مرد در نمي‌آيد، اتاق‌ها را گشت و هرچه به درد بخور بود برداشت و توي توبره‌اش جا داد و رفت.
گوساله‌ي بيچاره کنج طويله از تشنگي بي‌تاب شد. با شاخش لنگه‌ي در را انداخت، رفت وسط حياط و ماع کشيد. مرد با خودش گفت: «اين زن بدجنس به گوساله هم ياد داده من رو وادار به حرف زدن کنه. من جواب هيچ کس رو ندادم، جواب گوساله رو هم نمي‌دم.»
در اين ميان زن رسيد و گوساله را وسط حياط ديد! بعد چشمش به شوهرش افتاد. اول او را نشناخت و خيال کرد هوو سرش آمده است. جلو رفت و گفت: «اي زن! تو به اجازه‌ي کي پا به اينجا گذاشتي؟»
يک دفعه مرد از خوشحالي فرياد کشيد: «باختي! باختي! زود باش گوساله رو آب بده.»
زن وا رفت. گفت: «چرا همچين شدي؟ کي بزکت کرده؟ کي ريشت رو تراشيده؟ کي اين بلاها رو سرت آورده؟»
دو دستي توي سرش زد. گوساله را آب داد و رفت توي اتاق، ديد صندوق‌ها به هم ريخته است! فهميد دزد آمده و هرچه داشته‌اند، برده است. به مرد گفت: «مگه تو مرده بودي که صدات در نيومده؟»
مرد گفت: «نه مرده بودم و نه خوابيده بودم. مي‌دونستم تو اين‌ها رو فرستادي که من رو به حرف بيارند.»
زن گفت: «واقعاً که تنبلي! هست و نيست و آبرو و همه چيزت رو گذاشتي فقط براي اينکه گوساله رو آب ندي؟ حالا بگو ببينم دزد، کي و از کدوم طرف رفت؟»
گفت: «نيم ساعت پيش رفت اما نفهميدم از کدوم طرف.»
زن دنبال دزد از خانه بيرون رفت. گوساله هم دنبالش راه افتاد. زن از بچه‌هايي که سر کوچه بازي مي‌کردند، پرسيد: «کسي رو نديديد که با يه توبره از اين خونه بيرون بياد؟»
گفتند: «چرا ديديم، از شهر بيرون رفت.»
زن هم افسار گوساله را گرفت و از شهر بيرون رفت. از دور، مردي را با همان نشاني ديد. فهميد دزد است. باعجله خودش را به او رساند و ازش جلو زد. دزد ديد زني با يک گوساله، تند از کنارش رد شد. او را صدا زد و گفت: «باجي جان، کجا مي‌ري؟»
گفت: «غريبم، مي‌رم به شهر خودم.»
پرسيد: «چرا اين‌قدر تند مي‌ري؟»
گفت: «براي اينکه تنهام. مي‌خوام به کاروان‌سرايي برسم تا شب، تو بيابان نمونم. اگر آقا بالاسري داشتم يواش مي‌رفتم، خودم و اين گوساله رو هم خسته نمي‌کردم.»
دزد گفت: «دلت مي‌خواد با هم بريم؟»
زن گفت: «بدم نمي‌آد.»
رفتند تا نزديک غروب به دهي رسيدند. دزد گفت: «بهتره ما به اسم زن و شوهر، مهموم خونه‌ي کدخدا بشيم.»
زن قبول کرد و به خانه‌ي کدخدا رفتند. کدخدا بعد از خوردن شام، رختخواب آورد. دزد يک طرف اتاق و زن طرف ديگر خوابيد. نيمه شب که خروپف دزد بلند شد، زن کمي خمير درست کرد و توي کفش‌هاي دزد ريخت، بعد گوساله و توبره‌ي دزد را برداشت و به طرف خانه رفت.
از صداي به هم خوردن در، کدخدا بيدار شد. ديد زن رفته است، فرياد زد: «عمو! بلند شو. زنت رفت!»
دزد گفت: «زن من بهانه‌گيره. گاهي از اين کارها مي‌کنه.»
نگاه کرد ديد توبره‌اش نيست، گفت: «بهتره برم دنبالش، مبادا دزدها گوساله رو ازش بگيرند، خودش رو هم به کنيزي ببرند.»
آمد کفش‌هاش را بپوشد، پاش توي خميرها گير کرد. براي اينکه کدخدا نفهمد، يواش يواش و با زحمت خودش را به در رساند و از کدخدا خداحافظي کرد. همان‌جا کفش‌هاش را خالي کرد و راه افتاد. اما ديگر آفتاب زده بود، زن هم به خانه رسيده بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط