نويسنده: محمدرضا شمس
دو تا کاکا بودند: يکي تاجر، يکي خارکن. تاجر هفت پسر داشت، خارکن هفت دختر.
روزي ابر سياهي در آسمان پيدا شد و هفت روز و هفت شب پشت سر هم باران باريد و همه مجبور شدند توي خانههاشان بمانند. خارکن هم نتوانست به کوه برود و خار بياورد؛ خودش و بچههاش گرسنه ماندند. يک روز زن خارکن به او گفت: «برو خونهي برادرت چيزي براي خوردن بگير، بعد پولش رو ميديم يا هر کدوم از دخترهامون رو که خواست، به پسرهاش ميديم.»
خارکن از اين حرف بدش نيامد، راه افتاد و رفت خانهي برادرش. در آنجا بساط فراواني گسترده بودند و مهماني مجللي برپا بود. خارکن هرچه اصرار کرد برود تو، دربانها اجازه ندادند و دل شکسته برگشت.
دختر کوچک خارکن از اين پيشامد دلش به درد آمد و گفت: «من از اينجا ميرم. خدا کريمه، شايد گره از کار ما باز کنه.»
فردا صبح زود، کيسهاي پشتش انداخت و رفت تا به خرابهاي رسيد. آنجا، گربهاي زندگي ميکرد که پا به ماه بود. يک درخت سيب هم بود. دختر با خودش گفت: «همينجا ميمونم و به اين گربه کمک ميکنم بچهاش رو به دنيا بياره. اگر هم گرسنه شدم، از سيبهاي اين درخت ميخورم.»
طولي نکشيد که گربه زاييد. گربه که يک پري بود به دختر گفت: «من از تو خوشم اومده. چهل روز پيش من بمون و به من کمک کن، روز چهلم چيزي بهت ميگم که عاقبت به خير شي.»
دختر چهل روز و چهل شب از گربه و بچههاش نگهداري کرد. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه به دختر داد و گفت: «اين لباس رو بپوش و برو تو آبادي. چهل روز شاگرد نجار شو، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگرد بزاز. بعد بيا پيش من.»
دختر لباس را پوشيد، خداحافظي کرد و رفت. چهل روز شاگرد نجار شد، چهل روز شاگرد بقال و چهل روز شاگرد بزاز. روز چهلم شاهزادهاي آمد پارچه بخرد. از دختر پرسيد: «اسم تو چيه؟»
دختر گفت: «امير».
شاهزاده به قصر بازگشت. دستور داد بزاز را آوردند و از او پرسيدند: «شاگرد تو زنه يا مرد؟»
بزاز گفت: «قربان، مَرده.»
شاهزاده گفت: «گمان ميکنم زن باشه. بايد هرچه زودتر ته و توي اين قضيه رو دربياري.» بعد به او گفت: «من فردا براي شکار به کوه ميرم، تو و شاگردت هم بياييد.»
فردا، بزاز و شاگردش همراه شاهزاده به کوه رفتند. آنجا مسابقهي تيراندازي گذاشتند، تيري به دندان شاگرد بزاز خورد و دندانش شکست. اما او خم به ابروش نياورد. شب شد و برگشتند. دختر که ديد هوا پس است و استادش مدام ميخواهد سر از کار او دربياورد، نصف شب اسباب و اثاثيهاش را جمع کرد و فرار کرد و چون بو برده بود که شاهزاده عاشق او شده، براش نوشت: «امير زن است، نه مرد. چشمهاي امير تو را کشت.»
وقتي کاغذ به دست شاهزاده رسيد، عزمش را جزم کرد که دختر را پيدا کند. هفت بار مرواريد و هفت کفش آهني برداشت و راه افتاد. او به هر آبادي و هر خانهاي که ميرسيد، ميگفت: «مرواريد ميدم، خنده ميگيرم.» تا از روي دندان شکستهي دختر بتواند او را پيدا کند.
شاهزاده به همه جا سر زد. در همهي خانهها را کوبيد و مرواريد داد و خنده خريد، ولي نتوانست دختر را پيدا کند. کم کم نااميد شد. فقط يک دانه مرواريد برايش باقي مانده بود که به خرابه رسيد. گربه از دختر خواست برود و شاهزاده را ببيند. دختر رفت. مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت و از خوشحالي بيهوش شد. وقتي به هوش آمد، از دختر خواستگاري کرد و دختر قبول کرد.
همه خوشحال و خندان به قصر رفتند و بساط عروسي را راه انداختند. هفت روز و هفت شب، قنادها قند ريختند و شمعسازها، شمع. آنها هم به مراد دلشان رسيدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزي ابر سياهي در آسمان پيدا شد و هفت روز و هفت شب پشت سر هم باران باريد و همه مجبور شدند توي خانههاشان بمانند. خارکن هم نتوانست به کوه برود و خار بياورد؛ خودش و بچههاش گرسنه ماندند. يک روز زن خارکن به او گفت: «برو خونهي برادرت چيزي براي خوردن بگير، بعد پولش رو ميديم يا هر کدوم از دخترهامون رو که خواست، به پسرهاش ميديم.»
خارکن از اين حرف بدش نيامد، راه افتاد و رفت خانهي برادرش. در آنجا بساط فراواني گسترده بودند و مهماني مجللي برپا بود. خارکن هرچه اصرار کرد برود تو، دربانها اجازه ندادند و دل شکسته برگشت.
دختر کوچک خارکن از اين پيشامد دلش به درد آمد و گفت: «من از اينجا ميرم. خدا کريمه، شايد گره از کار ما باز کنه.»
فردا صبح زود، کيسهاي پشتش انداخت و رفت تا به خرابهاي رسيد. آنجا، گربهاي زندگي ميکرد که پا به ماه بود. يک درخت سيب هم بود. دختر با خودش گفت: «همينجا ميمونم و به اين گربه کمک ميکنم بچهاش رو به دنيا بياره. اگر هم گرسنه شدم، از سيبهاي اين درخت ميخورم.»
طولي نکشيد که گربه زاييد. گربه که يک پري بود به دختر گفت: «من از تو خوشم اومده. چهل روز پيش من بمون و به من کمک کن، روز چهلم چيزي بهت ميگم که عاقبت به خير شي.»
دختر چهل روز و چهل شب از گربه و بچههاش نگهداري کرد. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه به دختر داد و گفت: «اين لباس رو بپوش و برو تو آبادي. چهل روز شاگرد نجار شو، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگرد بزاز. بعد بيا پيش من.»
دختر لباس را پوشيد، خداحافظي کرد و رفت. چهل روز شاگرد نجار شد، چهل روز شاگرد بقال و چهل روز شاگرد بزاز. روز چهلم شاهزادهاي آمد پارچه بخرد. از دختر پرسيد: «اسم تو چيه؟»
دختر گفت: «امير».
شاهزاده به قصر بازگشت. دستور داد بزاز را آوردند و از او پرسيدند: «شاگرد تو زنه يا مرد؟»
بزاز گفت: «قربان، مَرده.»
شاهزاده گفت: «گمان ميکنم زن باشه. بايد هرچه زودتر ته و توي اين قضيه رو دربياري.» بعد به او گفت: «من فردا براي شکار به کوه ميرم، تو و شاگردت هم بياييد.»
فردا، بزاز و شاگردش همراه شاهزاده به کوه رفتند. آنجا مسابقهي تيراندازي گذاشتند، تيري به دندان شاگرد بزاز خورد و دندانش شکست. اما او خم به ابروش نياورد. شب شد و برگشتند. دختر که ديد هوا پس است و استادش مدام ميخواهد سر از کار او دربياورد، نصف شب اسباب و اثاثيهاش را جمع کرد و فرار کرد و چون بو برده بود که شاهزاده عاشق او شده، براش نوشت: «امير زن است، نه مرد. چشمهاي امير تو را کشت.»
وقتي کاغذ به دست شاهزاده رسيد، عزمش را جزم کرد که دختر را پيدا کند. هفت بار مرواريد و هفت کفش آهني برداشت و راه افتاد. او به هر آبادي و هر خانهاي که ميرسيد، ميگفت: «مرواريد ميدم، خنده ميگيرم.» تا از روي دندان شکستهي دختر بتواند او را پيدا کند.
شاهزاده به همه جا سر زد. در همهي خانهها را کوبيد و مرواريد داد و خنده خريد، ولي نتوانست دختر را پيدا کند. کم کم نااميد شد. فقط يک دانه مرواريد برايش باقي مانده بود که به خرابه رسيد. گربه از دختر خواست برود و شاهزاده را ببيند. دختر رفت. مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت و از خوشحالي بيهوش شد. وقتي به هوش آمد، از دختر خواستگاري کرد و دختر قبول کرد.
همه خوشحال و خندان به قصر رفتند و بساط عروسي را راه انداختند. هفت روز و هفت شب، قنادها قند ريختند و شمعسازها، شمع. آنها هم به مراد دلشان رسيدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.