نويسنده: محمدرضا شمس
پينهدوزي بود که زني شلخته داشت. صبح که شوهر از خانه بيرون ميرفت، زن هم راه ميافتاد؛ اين در سلام، آن در سلام.
يک روز، زنهاي همسايه به او گفتند: «زن! قباحت داره. دست از اين کارها بردار. کمي به خونه و زندگيت برس. ما هم مثل تو زنيم. صبح که ميشه، پا ميشيم کارهامون رو ميکنيم؛ يا پنبه ميريسيم يا پشم ميريسيم. صبح تا شام الکي اينور و اونور ميچرخي که چي؟»
زن بهش برخورد. پا شد، رفت خانه. حياط را آب و جارو کرد. عصر که شوهرش آمد، گفت: «امروز زن شدهاي! خدا پدرش رو بيامرزه کسي که تو رو نصيحت کرده.»
زن گفت: «برو برام چرخ و دوک و پنبه بخر. ميخوام پشم بريسم.»
مرد رفت بازار، چرخ و دوک و پنبه خريد، آورد خانه و گفت: «به صاحبش قول دادم پولش رو سه روزه بدم. حالا ببينم تو عرضه داري اين يکمن پنبه رو سه روزه بريسي؟»
گفت: «ميريسم.»
صبح که مرد رفت، زن هم اتاق را جارو کرد و نشست به پنبهريسي. دو سه تا گلوله که ريسيد. خسته شد، گفت: «ببرم خاله قورباغه برام بريسه.»
پنبه و چرخ و دوک را لب رودخانه برد و صدا کرد: «خاله قورباغه!»
قورباغه گفت: «قور.»
گفت: «خواهر، اين پنبه و چرخ و دوک رو آوردهام. به جاي اينکه بيکار بشيني و قورقور کني، خواهري رو در حق من تموم کن، اين رو بريس، عصر ميآم ميبرم.»
چرخ و پنبه را توي رودخانه انداخت و رفت. عصر برگشت لب رودخانه و گفت: «خاله قورباغه! اگر پنبهها حاضر شدهاند، بده ببرم.»
قورباغه گفت: «قور.»
گفت: «چرا قورقور ميکني؟ پنبهها رو بده ببرم.»
قورباغه دوباره گفت: «قور قور»، زن گفت: «قورقور تحويل من ميدي؟ الان سنگ دوکت رو ميبرم.»
رفت توي آب. يک آجر آنجا بود، برداشت و برد خانه.
مرد شب که آمد، پرسيد: «پنبهها رو ريسيدي؟»
زن همه چيز را براش تعريف کرد. بعد آجري را که برداشته بود جلوش گذاشت. پينهدوز عصباني شد و گفت: «پاشو تا کتکت نزدم، چادر سرت کن برو. تو ديگه به درد من نميخوري.»
زن گفت: «نميخواي به درک، نميخواي به جهنم. ميرم!»
چادر سر کرد و چون جايي و کسي را نداشت، رفت توي خرابهاي نشست. گربه آمد آنجا دنبال غذا. يک دفعه بلند شد، سلام کرد و گفت: «خاله ميوميو، به جان خودت نميآم. برو بهش بگو اگر بد بودم، گفتي برو، ديگه چرا دنبالم ميفرستي؟»
سگ آمد، زن بلند شد، گفت: «سلام عليکم، خاله واق واق. حالا پدر سوخته تو رو فرستاده؟ جان خودت، به جان واق واق، نصفه شبي نميآم.»
از آن طرف، يکي از شترهاي پادشاه که خراج هفت ساله توي خورجيناش بود، فرار کرد و رفت توي خرابه. زن بلند شد و گفت: «سلام عليکم، خاله گردن دراز. روم سياه، حالا تو رو فرستاده دنبال من؟ به خدا من از گردن دراز تو خجالت ميکشم. ميدوني، خاله واق واق و خاله ميوميو اومدند، نرفتم. اما روي تو رو نميتونم زمين بندازم.»
شتر را برداشت، رفت خانه. در زد. مرد پرسيد: «براي چي برگشتي؟»
زن گفت: «خاله گردن دراز رو که فرستادي. خجالت کشيدم، اومدم.»
مرد از لاي در نگاه کرد، شتر و بارش را ديد. در را باز کرد، گفت: «بيا تو.»
مرد، سر شتر را بريد. زمين را کند و شتر را چال کرد. از گوشت شتر يک ديگ آش و يک قابلمه کوفته بار کرد. زن دراز کشيده بود و استراحت ميکرد. بهش گفت: «زن، امشب از اتاق بيرون نيا. از آسمون کوفته ميباره، از ناودون شوربا. اگر کوفته تو چشم و چالت بخوره، کور ميشي.»
زن گفت: «مواظبم.»
مرد ديگ شوربا را برداشت و رفت بالاي پشت بام. شوربا را ريخت توي ناودان. زن ديد از ناودان شوربا ميآيد. کاسه را گرفت زيرش. مرد سه چهار تا کوفته هم انداخت پايين. دو تا از کوفتهها خورد توي سر زن. زن کوفتهها را هم برداشت. مرد از پشتبام پايين آمد، پول و بار شتر را برد توي سرداب قايم کرد.
جارچيها چند روز جار زدند که هر کس شتر پادشاه را با پولش پيدا کند، پاداش خوبي ميگيرد. ديدند خبري نشد، چند جاسوس زن را به خانهها فرستادند.
يک روز زن پينهدوز نشسته بود، ديد پيرزني در خانه آمد و گفت: «اجازه ميديد من اينجا نماز بخونم؟»
گفت: «بفرما!»
پيرزن نماز خواند و گريه کرد. زن پرسيد: «چرا گريه ميکني؟»
گفت: «يک دختر هفده ساله دارم، مريض شده. حکيمها گفتهاند بايد بهش گوشت شتر بدم.»
زن پينهدوز گفت: «واي خدا مرگم بده! کاش زودتر اومده بودي. ما دو سه روز پيش يک شتر کشتيم و اينجا چال کرديم.»
پيرزن رفت و به پادشاه خبر داد. شاه دستور داد: «پينهدوز را بياوريد!»
مأمور آمد. پينهدوز به زنش گفت: «عاقبت من رو به کشتن دادي! حالا در و پيکر رو مواظب باش تا ببينم چي ميشه.»
گفت: «خب، وقتي برگشتي يک جفت کفش قرمز برام بخر!»
مرد را پيش پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: «پينهدوز بگو ببينم، چطور جرأت کردي شتر پادشاه رو با بارش بخوري؟»
جواب داد: «کي گفته؟»
پادشاه گفت: «زنت».
گفت: «قربان، زن من ديوانه است.»
پادشاه گفت: «او را بزنيد! شايد زير چوب حرف بزند!»
از آن طرف، زن در کوچه را کند، گذاشت روي سرش و رفت قصر شاه. گفت: «من بهت گفتم برام کفش قرمز بخري، چرا نيومدي؟»
پينهدوز گفت: «قربان، ديديد گفتم ديوانه است؟»
پادشاه از زن پرسيد: «اين چيست روي سرت گذاشتي؟»
گفت: «در کوچه است، شوهرم گفت مواظب در باش، من هم گوش دادم.»
پادشاه پرسيد: «حالا بگو ببينم، شوهرت چه روزي شتر را کشت؟»
از قضا چشم پادشاه درد ميکرد و دستمال بسته بود. زن گفت: «شبي که از آسمون کوفته ميباريد، از ناودون شوربا. انگار کوفته به چشم شما هم خورده؟»
شاه گفت: «رها کنيد بيچاره را!»
پينهدوز را آزاد کردند، دست زنش را گرفت و به خانه برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
يک روز، زنهاي همسايه به او گفتند: «زن! قباحت داره. دست از اين کارها بردار. کمي به خونه و زندگيت برس. ما هم مثل تو زنيم. صبح که ميشه، پا ميشيم کارهامون رو ميکنيم؛ يا پنبه ميريسيم يا پشم ميريسيم. صبح تا شام الکي اينور و اونور ميچرخي که چي؟»
زن بهش برخورد. پا شد، رفت خانه. حياط را آب و جارو کرد. عصر که شوهرش آمد، گفت: «امروز زن شدهاي! خدا پدرش رو بيامرزه کسي که تو رو نصيحت کرده.»
زن گفت: «برو برام چرخ و دوک و پنبه بخر. ميخوام پشم بريسم.»
مرد رفت بازار، چرخ و دوک و پنبه خريد، آورد خانه و گفت: «به صاحبش قول دادم پولش رو سه روزه بدم. حالا ببينم تو عرضه داري اين يکمن پنبه رو سه روزه بريسي؟»
گفت: «ميريسم.»
صبح که مرد رفت، زن هم اتاق را جارو کرد و نشست به پنبهريسي. دو سه تا گلوله که ريسيد. خسته شد، گفت: «ببرم خاله قورباغه برام بريسه.»
پنبه و چرخ و دوک را لب رودخانه برد و صدا کرد: «خاله قورباغه!»
قورباغه گفت: «قور.»
گفت: «خواهر، اين پنبه و چرخ و دوک رو آوردهام. به جاي اينکه بيکار بشيني و قورقور کني، خواهري رو در حق من تموم کن، اين رو بريس، عصر ميآم ميبرم.»
چرخ و پنبه را توي رودخانه انداخت و رفت. عصر برگشت لب رودخانه و گفت: «خاله قورباغه! اگر پنبهها حاضر شدهاند، بده ببرم.»
قورباغه گفت: «قور.»
گفت: «چرا قورقور ميکني؟ پنبهها رو بده ببرم.»
قورباغه دوباره گفت: «قور قور»، زن گفت: «قورقور تحويل من ميدي؟ الان سنگ دوکت رو ميبرم.»
رفت توي آب. يک آجر آنجا بود، برداشت و برد خانه.
مرد شب که آمد، پرسيد: «پنبهها رو ريسيدي؟»
زن همه چيز را براش تعريف کرد. بعد آجري را که برداشته بود جلوش گذاشت. پينهدوز عصباني شد و گفت: «پاشو تا کتکت نزدم، چادر سرت کن برو. تو ديگه به درد من نميخوري.»
زن گفت: «نميخواي به درک، نميخواي به جهنم. ميرم!»
چادر سر کرد و چون جايي و کسي را نداشت، رفت توي خرابهاي نشست. گربه آمد آنجا دنبال غذا. يک دفعه بلند شد، سلام کرد و گفت: «خاله ميوميو، به جان خودت نميآم. برو بهش بگو اگر بد بودم، گفتي برو، ديگه چرا دنبالم ميفرستي؟»
سگ آمد، زن بلند شد، گفت: «سلام عليکم، خاله واق واق. حالا پدر سوخته تو رو فرستاده؟ جان خودت، به جان واق واق، نصفه شبي نميآم.»
از آن طرف، يکي از شترهاي پادشاه که خراج هفت ساله توي خورجيناش بود، فرار کرد و رفت توي خرابه. زن بلند شد و گفت: «سلام عليکم، خاله گردن دراز. روم سياه، حالا تو رو فرستاده دنبال من؟ به خدا من از گردن دراز تو خجالت ميکشم. ميدوني، خاله واق واق و خاله ميوميو اومدند، نرفتم. اما روي تو رو نميتونم زمين بندازم.»
شتر را برداشت، رفت خانه. در زد. مرد پرسيد: «براي چي برگشتي؟»
زن گفت: «خاله گردن دراز رو که فرستادي. خجالت کشيدم، اومدم.»
مرد از لاي در نگاه کرد، شتر و بارش را ديد. در را باز کرد، گفت: «بيا تو.»
مرد، سر شتر را بريد. زمين را کند و شتر را چال کرد. از گوشت شتر يک ديگ آش و يک قابلمه کوفته بار کرد. زن دراز کشيده بود و استراحت ميکرد. بهش گفت: «زن، امشب از اتاق بيرون نيا. از آسمون کوفته ميباره، از ناودون شوربا. اگر کوفته تو چشم و چالت بخوره، کور ميشي.»
زن گفت: «مواظبم.»
مرد ديگ شوربا را برداشت و رفت بالاي پشت بام. شوربا را ريخت توي ناودان. زن ديد از ناودان شوربا ميآيد. کاسه را گرفت زيرش. مرد سه چهار تا کوفته هم انداخت پايين. دو تا از کوفتهها خورد توي سر زن. زن کوفتهها را هم برداشت. مرد از پشتبام پايين آمد، پول و بار شتر را برد توي سرداب قايم کرد.
جارچيها چند روز جار زدند که هر کس شتر پادشاه را با پولش پيدا کند، پاداش خوبي ميگيرد. ديدند خبري نشد، چند جاسوس زن را به خانهها فرستادند.
يک روز زن پينهدوز نشسته بود، ديد پيرزني در خانه آمد و گفت: «اجازه ميديد من اينجا نماز بخونم؟»
گفت: «بفرما!»
پيرزن نماز خواند و گريه کرد. زن پرسيد: «چرا گريه ميکني؟»
گفت: «يک دختر هفده ساله دارم، مريض شده. حکيمها گفتهاند بايد بهش گوشت شتر بدم.»
زن پينهدوز گفت: «واي خدا مرگم بده! کاش زودتر اومده بودي. ما دو سه روز پيش يک شتر کشتيم و اينجا چال کرديم.»
پيرزن رفت و به پادشاه خبر داد. شاه دستور داد: «پينهدوز را بياوريد!»
مأمور آمد. پينهدوز به زنش گفت: «عاقبت من رو به کشتن دادي! حالا در و پيکر رو مواظب باش تا ببينم چي ميشه.»
گفت: «خب، وقتي برگشتي يک جفت کفش قرمز برام بخر!»
مرد را پيش پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: «پينهدوز بگو ببينم، چطور جرأت کردي شتر پادشاه رو با بارش بخوري؟»
جواب داد: «کي گفته؟»
پادشاه گفت: «زنت».
گفت: «قربان، زن من ديوانه است.»
پادشاه گفت: «او را بزنيد! شايد زير چوب حرف بزند!»
از آن طرف، زن در کوچه را کند، گذاشت روي سرش و رفت قصر شاه. گفت: «من بهت گفتم برام کفش قرمز بخري، چرا نيومدي؟»
پينهدوز گفت: «قربان، ديديد گفتم ديوانه است؟»
پادشاه از زن پرسيد: «اين چيست روي سرت گذاشتي؟»
گفت: «در کوچه است، شوهرم گفت مواظب در باش، من هم گوش دادم.»
پادشاه پرسيد: «حالا بگو ببينم، شوهرت چه روزي شتر را کشت؟»
از قضا چشم پادشاه درد ميکرد و دستمال بسته بود. زن گفت: «شبي که از آسمون کوفته ميباريد، از ناودون شوربا. انگار کوفته به چشم شما هم خورده؟»
شاه گفت: «رها کنيد بيچاره را!»
پينهدوز را آزاد کردند، دست زنش را گرفت و به خانه برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.