مترجم: یاسر پوراسماعیل
5. خطای استدلال تصورپذیری
با اینکه معتقدم که مکگین دربارهی وضعیت کنونی ما درست میگوید، اما گمان میکنم که اگر بپذیریم که فهم بیواسطهی اول شخص ما از پدیدارشناسی ممکن است منطقاً ناقص باشد، میتوانیم از سخن مکگین فراتر برویم، ولی آیا این امکان حقیقی است؟ شاید تصورات ما از آگاهی و مغز با اینکه حاوی اطلاعات کاملی از این دو نوع چیز نیستند، همچنان برای این موضوع کافی باشند که به طور پیشینی دریابیم که نمیتوان هیچگونه رابطهی ضروریای میان آنها کشف کرد، فارغ از اینکه چقدر بیشتر بتوانیم دربارهی ساختارهای عمیقتر آنها بیاموزیم. شاید تفاوت نوعی این امور به گونهای باشد که محدودیتهایی را در مسیرهای دستیابی به معرفت کاملتر از ماهیت آنها ایجاد کند.ظاهراً وضوحی که به نظر میرسد که با آن میتوانیم هرگونه فرایند فیزیولوژیک عاری از تجربهی آگاهانه را تصور کنیم، امر فوق را بر ما تحمیل میکند. به نظر میرسد که تصورپذیری واضح یک زامبی کاملاً ناآگاه که تنها در رفتار و ساختار فیزیکی با یک موجود آگاه شباهت دارد، به هیچوجه به جزئیات این ساختار بستگی ندارد. بدین جهت، تصور اینکه دستگاه مزبور آگاهی ندارد، کاملاً از هرگونه تصوری دربارهی خصیصهی فیزیکی آن مستقل است. دومی، تصور دستگاه از بیرون و به تعبیری، تصور آن به صورت یک ساختار مکانی- زمانی است، در حالی که اولی، تصور دستگاه از منظر سابجکتیو است، به این صورت که هیچ «درون» سابجکتیوی ندارد. این دو نوع تصور چنان با هم نامرتبطاند که به نظر میرسد اولی نمیتواند دومی را نفی کند. همهی آنچه من باید انجام دهم، این است که دستگاه فیزیکی را از بیرون تصور کنم. سپس آن را از درون به این صورت تصور کنم که از حیث حس تجربی، هیچ درونی ندارد؛ یعنی منظر خودم را به زامبی تعمیم میدهم و تصور میکنم که اصلاً چیزی از آن نوع پشت چشمان او در جریان نیست. چه چیزهایی میتوانند به آن اندازه که این دو تصور از هم مستقلاند، از یکدیگر مستقل باشند؟ (1)
آنچه ممکن است این نتیجه را تضعیف کند، دقیقاً تفاوت بنیادین میان این دو نوع تصور است. من فعلاً نمیخواهم مستقیماً به سود ارتباط ضروری میان ذهن و مغز استدلال کنم، بلکه میخواهم به سود این دیدگاه استدلال کنم که اگر چنین ارتباطی وجود داشت، باز هم از طریق این آزمون تصورپذیری به نظر میرسید که چنین ارتباطی وجود ندارد. فرایند کنار هم قرار دادن این دو نوع کاملاً متفاوت از تصور اساساً غلطانداز است.
برای آزمودن فرضیههای فلسفی به وسیلهی آزمونهای فکری باید در مورد شهودهای مبتنی بر منظر اول شخص دقت کرد زیرا این شهودها میتواند به آسانی تصورپذیری را ایجاد کند. آزمون فکری زامبی (2) آشکارا به منظر اول شخص وابسته است، زیرا هرچند شهودی درباره موجودی غیر از خود است، به درک منظر آن موجود از سوی ما مبتنی است یا به این بستگی دارد که بفهمیم آن موجود اصلاً منظری ندارد که آن را دریابیم. در این مورد، همان تفاوت میان آن دو شکل تصور که موجب شهود قوی تصورپذیری میشود، باید ما را به تردید بیاندازد. فقدان ارتباط مفهومی هنگام فهم پدیدهها از طریق این مفاهیم متفاوت، ممکن است رابطهی ضروری عمیقتری را پنهان سازد که همچنان مفهومی نیست زیرا با شکلهای کنونی تفکر در دسترس ما نیست.
برای فهم این مطلب، ببینید که من چگونه میتوانم متفکرانه رابطهی میان پدیدارشناسی، رفتار و فیزیولوژی را در مورد مزهی سیگار برگی که اکنون در حال کشیدن آن هستم، بررسی کنم. آنچه در ابتدا باید انجام دهم، این است که تجربه را حالتی از خودم بدانم که از کیفیات سابجکتیو آن بیواسطه آگاهم و همچنین روابط کارکردی مشاهدهپذیر عمومی با محرکها و قابلیتهای تمیزگذاری دارد. حتی در همین مرحلهی نخست، خطر یک توهم طبیعی در مورد استقلال مفهومی در مورد این روابط کارکردی وجود دارد، زیرا این روابط در تشخیص دروننگرانهی من از تجربه پنهان ماندهاند، ولی این از آن جهت یک توهم است که خود این تشخیص دروننگرانه هم یکی از اعمال ذهنی است که کاملاً از روابط کارکردی خود (برای مثال، تمیزپذیری این مزه از مزهی یک سیگار دیگر) تفکیکپذیر نیست. پس از درک این مطلب، میتوانم دریابم که آزمون فکری دکارت که خودم را دارای این تجربه تصور کنم، بدون اینکه اصلاً بدنی داشته باشم، دلیل قابل اعتمادی است برای آنچه حقیقتاً ممکن است وجود داشته باشد. این آزمون بر پنهان کردن روابط ضروری دلالت مفهوم پدیدارشناختیای مبتنی است که من برای تفکر دربارهی تجربه به کار میبرم. این همان نکتهای است که از ویتگنشتاین گرفتهام.
اما رابطه میان تجربه و پایهی فیزیکی آن چه میشود؟ به نظر میرسد که در اینجا میتوانم خودم یا شخص دیگری را تصور کنم که دقیقاً همین مزهی سیگار را میچشد و همهی روابط کارکردی معمول آن را هم دارد، ولی مغز من یا آن شخص در حالت فیزیولوژیکی است که کاملاً با حالتی که بالفعل در آن قرار دارد، متفاوت است. در واقع، تصورپذیر و در عین حال نامحتمل به نظر میرسد که وقتی من سیگار برگی را به یک بازدید کنندهی عجیب و غریب فضایی که فیزیولوژی کاملاً متفاوتی دارد دوستانه تعارف میکنم، سیگار برگ برای او همان مزه را داشته باشد، اما در اینجا هم تصور نشانهی سستی برای امکان است، زیرا بر فرض کامل بودن شرایط ظاهری دلالت مفهوم (که شامل شرایط کارکردی و پدیدارشناختی میشود) مبتنی است.
نخستن چیزی که باید پذیرفت، این است که اگر ارتباطی ضروری میان پدیدارشناسی و فیزیولوژی مزهی سیگار برگ وجود داشت، به صورت پیشینی و براساس مفهوم متعارف تجربه روشن نبود، زیرا داشتن این مفهوم متضمن اطلاع از چیزی دربارهی مغز نیست. از این گذشته، همانند روابط معیاری مفاهیم ذهنی با رفتار و اوضاع نوعی، رابطهی مفهوم مزه با مغز در کاربرد اول شخص من از این مفهوم پوشیده از منظر است؛ این رابطه اصلاً در مفهوم وجود ندارد و با تحلیل فلسفی نمیتوان آن را بازیافت. با این حال، اگر چنین رابطهای وجود داشته باشد، داشتن مفهوم کامل (که شامل جنبهی اول شخص هم میشود) مستلزم داشتن مغز است؛ یعنی مغزی با خصوصیات فیزیولوژیک کاملاً متناسب که مستقیماً در عمل تصور دخیل است، هرچند دخالت آن کاملاً بیرون از حیطهی آگاهی هنگام به کار بردن این مفهوم است. تصور کردن یک حالت ذهنی از درون، همان چیزی است که در جای دیگر آن را عمل تصور همدلانه نامیدهام؛ یعنی اینکه خودم را در حالت آگاهانهای قرار دهم که شبیه به شیء تصور شده است و امکان ندارد که این کار را بدون آنکه مغز خود را در حالت فیزیکی متناظر قرار دهم، انجام دهم. (3)
این نکته نشان میدهد که من نمیتوانم بر تصورپذیری ظاهری تفکیک پدیدارشناسی و فیزیولوژی برای اثبات امکانی بودن رابطه تکیه کنم، زیرا پیشاپیش میتوانم بدانم که چه این رابطه امکانی باشد و چه ضروری، عمل تصور از لحاظ سابجکتیو یکسان به نظر میرسد. اگر رابطه ضروری باشد، من واقعاً در تصور پدیدارشناسی بدون فیزیولوژی موفق نشدهام. تصور در این صورت ذاتاً بالاشاره (4) است و من نمیتوانم به یکی بدون اشاره به دیگری، اشاره کنم.
اگر این رابطه ضروری باشد، اگر کسی براساس احساس کنونی خود از مزهی سیگار برگ بگوید «من میتوانم وجود این تجربه را تصور کنم، در حالی که مغز من در حالت کاملاً متفاوتی قرار دارد»، برخطا خواهد بود. این شخص از این جهت برخطاست که با تعبیر «این تجربه» به چیزی اشاره میکند که در عین حال، یک حالت مغزی خاص است و اگر این رابطه ضروری باشد، کسی هم که میگوید «من میتوانم تصور کنم که این حالت مغزی که در واقع، شرط فیزیکی چشیدن مزهی سیگار برگ از طرف من است، وجود داشته باشد، بیآنکه اصلاً احساسی در بین باشد»، برخطاست. این شخص برخطاست، زیرا در واقع با تعبیر «این حالت مغزی....» به چیزی اشاره میکند که در عین حال، همان تجربه است. او واقعاً در تفکیک تصور یکی از دیگری موفق نیست، زیرا نمیتواند از طریق اشاره، یکی از این دو را جداگانه انتخاب کند، هرچند فقدان رابطهی مشهود میان دو نحوهی انتخاب یک چیز، این واقعیت را از او پنهان میکند.
این وضعیت نشان نمیدهد که این رابطه ضروری است، اما نشان میدهد که آزمون فکری متعارف سابجکتیو ثابت نمیکند که این رابطه امکانی است. آزمون فکری مورد بحث، چه این رابطه ضروری باشد یا امکانی، یکسان خواهد بود.
من معتقدم ما میتوانیم همچنان بر این قبیل آزمونهای فکری برای ابطال رایجترین انواع تحویلگرایی مفهومی تکیه کنیم. حتی اگر امر فیزیکی- کارکردی به نوعی مستلزم امر ذهنی باشد، چنین استلزامی، تحلیلی یا مبتنی بر تعریف نیست. در توصیف زامبی، هیچگونه تناقض مفهومی مستتری وجود ندارد، حتی اگر در واقع زامبی منطقاً ناممکن باشد. برای مثال، مفاهیم ذهنی ما این امکان را منتفی نمیکنند که حالات ذهنی ما حالات یک نفس غیرمادی باشند و ممکن است بدل فیزیکی از بدن انسان با کارکرد کامل، اما بدون نفس وجود داشته باشد. همانطور که گفتم، به واسطهی معیارهای عمومی کاربرد مفاهیم ذهنی که جزئی از خصیصهی متمایز اول شخص/ سوم شخص آنها هستند، این امر پیوند مفهومی را از سوی دیگر- یعنی از امر ذهنی به امر رفتاری- منتفی نمیکند، اما معیارهای سوم شخص با آنکه برای عملکرد مفاهیم ذهنی لازماند، کافی نیستند. در هر صورت، این معیارها کارکردی هستند، نه فیزیولوژیک و موضوع بحث در اینجا رابطه میان حالات ذهنی و مغز است، نه میان حالات ذهنی و رفتار. در اینجا به وضوح ارتباط مفهومیای وجود ندارد و این وضعیت ما را به این تلقی متمایل میکند که تفکیک آنها تصورپذیر است، ولی این استنتاج موجه نیست.
امور زیر بدواً تصورپذیرند، ولی قطعاً به معنای قویی ناممکناند:
1. یک انداموارهی انسانی زنده که به لحاظ رفتاری، فیزیولوژیک و کارکردی کامل است، اما کاملاً فاقد آگاهی است؛ یعنی یک زامبی؛
2. یک سابجکت آگاهِ دارای حیات ذهنی درونی همانند ما که درست مانند انسان رفتار میکند و به نظر میرسد، اما به جای مغز، مدار الکترونیکی دارد.
تصورپذیری ظاهری این امور چیزی را دربارهی مفاهیم کنونی ما نشان میدهد، اما چیزی دربارهی آنچه واقعاً ممکن است، به ما نشان نمیدهد. تحویلگرایی تحلیلی روانی- فیزیکی نادرست است. ولی برای باور به اینکه این امور امکان منطقی ندارند دلیل جداگانهای وجود دارد و در این صورت، مفاهیم ما چیزی را از قلم میاندازند. این مفاهیم به تناقض منتهی نمیشوند- به آن قدر هم بد نیستند- ولی نمیتوانند امتناع منطقی را نشان دهند.
این آزمونهای فکری را با تصورناپذیری پیشینی پدر و مادر داشتن یک عدد مقایسه کنید. دومی متضمن تضادی صریح و نه صرفاً اختلاف، میان مفاهیم است. هیچ عددی نمیتواند وارد نوعی رابطهی زیستی با عدد قبلی خود بشود؛ رابطهای که شرط لازم فرزند بودن است. در این صورت، تناقضی را میان شرایط عدد بودن و شرایط فرزند چیزی یا کسی بودن میبینیم. در مقابل، در رابطهی آگاهی با جهان فیزیکی، مفاهیم ما نمیتوانند ارتباطی ضروری را آشکار سازند و ما تمایل داریم فقدان چنین ارتباطی را نتیجه بگیریم. شهود ما از تطابق منطقی برخوردار است، نه عدم تطابق منطقی. ما بدن را از بیرون و ذهن را از درون تصور میکنیم و هیچ ارتباط درونیای را نمیبینیم، بلکه تنها ارتباط بیرونی همبستگی یا شاید علیت را میبینیم.
تصورپذیری و تصورناپذیری دلایل اصلی ما برای امکان و ضرورت هستند، ولی میتوانند غلطانداز باشند و تصورپذیریای که بر رابطه میان اشارهی اول و سوم شخص از حالات تجربی ما ممکن است چیزی را نشان دهد که برخلاف ظاهرش، صرفاً به طور امکانی با پایهی فیزیکی خود مرتبط نیست. توصیف فیزیکی حالت مغزی مرتبط با آگاهی، ممکن است تبیین ناقصی از ماهیت آنها باشد؛ یعنی صرفاً نگاهی بیرونی به آنچه از درون خود به عنوان تجربهی آگاهانه باز میشناسیم. اگر چنین چیزی درست باشد، تصورات کنونی ما از ذهن و بدن نسبت به واقعیت کاملاً ناکافی خواهند بود و ابزارهای کافی را برای مشخص کردن اینکه آیا ارتباط میان آنها ضروری است یا امکانی، به دست نمیدهند.
6. مفهومی جدید
من چگونه باید این تصور را شکل دهم که ارتباط فوق میتواند واقعاً ضروری باشد، به جای اینکه صرفاً اذعان کنم که به صورت پیشینی نمیتوانم عدم ضرورت این ارتباط را کشف کنم؟ باید چنین بیندیشم که هر یک از این دو نحوهی ارجاع- یکی از طریق مفهوم پدیدارشناختی و دیگری از طریق مفهوم فیزیولوژیک- به نحو صلب به مرجع واحدی اشاره میکنند، اما پیوند منطقی میان آنها نمیتواند از طریق بررسی مستقیم مفاهیم کشف شود، بلکه تنها از طریق پیوند ضروری مشترک آنها با خود مرجع برقرار است.در این صورت، ایده این خواهد بود که رویداد واحدی وجود دارد که من میتوانم به دو نحوه به آن ارجاع دهم و این دو نحوه هر دو از طریق مفاهیمی هستند که به صورت غیرامکانی بر آن رویداد منطبق میشوند. یکی از آن دو همان مفهوم ذهنیای است که من میتوانم آن را هم در کاربردهای اول شخص و هم کاربردهای سوم شخص به دست آورم، زیرا من سابجکت این حالت هستم و این حالت، ویژگی خاص آگاهی و دسترسپذیری دروننگرانه را دارد؛ مانند حالت چشیدن مزهی سیگار برگ. دیگری یک مفهوم فیزیکی (هنوز نامشخص) است که حالت فیزیکی مربوط مغز را توصیف میکند. برای پذیرفتن امکان یک ارتباط ضروری در اینجا، باید دریابیم که مفهوم ذهنی با کارکرد کنونی خود، دربارهی شرایط فیزیولوژیک عملکرد خودش نمیتواند چیزی بگوید و سپس مفهوم را با فضا دادن به چنین شرطی مهیای توسعه میکند؛ فضایی که تنها نظریهای دربارهی نوع بالفعل رویدادها که این دو نوع دسترسی- درونی و بیرونی- را از درون و بیرون میپذیرد، میتواند آن را به صورت پسینی پر کند، اما این توصیف از این کار چیزی دربارهی چگونگی انجام دادن آن به ما نمیگوید.
منظر چنین به اصطلاح نظریهای چه خواهد بود؟ اگر میتوانستیم به این نظریه برسیم، این نظریه میتوانست رابطه میان امر ذهنی و امر فیزیکی را شفاف کند، اما نه به طور مستقیم، بلکه از طریق شفاف کردن رابطهی مشترک آنها با چیزی که صرفاً یکی از آن دو نیست. نه منظر ذهنی و نه منظر فیزیکی به کار این هدف نمیآیند. منظر ذهنی کافی نیست، زیرا فیزیولوژی را به کلی از قلم میاندازد و جایی برای آن باقی نمیگذارد. منظر فیزیکی هم کافی نیست، زیرا با آنکه نمودهای رفتاری و کارکردی امر ذهنی را در برمیگیرد، با توجه به کذب تحویلگرایی مفهومی، نمیتواند به خود مفاهیم ذهنی برسد. منظر مناسب، منظری است که برخلاف امکانهای مفهومی کنونی، از ابتدا هم سابجکتیو بودن و هم ساختار مکانی- زمانی را در برداشته باشد و همهی توصیفات آن همزمان متضمن هر دو امر فوق باشند. بدین ترتیب، این نظریه حالات درونی و روابط کارکردی آنها را با رفتار و با یکدیگر به طور همزمان و نه به موازات هم، از منظر درونی پدیدارشناختی و منظر بیرونی فیزیولوژیک توصیف میکند؛ بنابراین مفاهیم ذهنی و فیزیولوژیک و ارجاع آنها به پدیدهی درونی واحد به طور ثانوی نگریسته میشوند و هر کدام از آن دو در فهم پدیدهی فوق ناقصاند. هر یک از آنها به چیزی ارجاع میدهد که به ورای زمینههای کاربردش توسعه مییابد.
چنین منظری را نمیتوان صرفاً با ترکیب امر ذهنی و امر فیزیکی ایجاد کرد. این منظر باید امری اصالتاً جدید باشد، وگرنه فاقد وحدت لازم خواهد بود و باید یک ساختهی نظری جدید و در خدمت هدفی واقعگرایانه باشد، و به لحاظ سیاق، بخشی از نظریهای است که خصوصیات متعارف و مشاهدهپذیر پدیدارشناختی و فیزیولوژیک این رویدادهای درونی را تبیین میکند. خصیصهی آن را چیزهایی تعیین میکنند که برای تبیین کردن مطرح شدهاند؛ مانند میدان الکترومغناطیسی، جاذبه، هستهی اتمی یا هر مفروض نظری دیگر. این کار تنها با یک نظریهی واقعاً صادق که قوانین حقیقی و نه صرفاً تعریفهای استعدادی را در بردارد، انجام میشود، وگرنه هویت نظری واقعیت مستقلی نخواهد داشت.
اگر همبستگیهای اکید میان متغیرهای پدیدارشناختی و فیزیولوژیک مشاهده شوند، فرضیه این نخواهد بود که حالت فیزیولوژیک علت حالت پدیداری است، بلکه این خواهد بود که طرف سومی وجود دارد که مستلزم هر دوی آنهاست، ولی صرفاً به صورت ترکیبی از آن دو امر دیگر تعریف نمیشود. طرف سوم باید متغیری از نوع سوم باشد که رابطهاش با دو امر دیگر علّی نیست، بلکه رابطهی تقوم (5) است. این طرف سوم نباید چیزی را از قلم بیندازد و باید x باشد به گونهای که احساس بودن x و حالت ذهنی بودن x هر دو از ماهیت خود x و جدا از رابطهی آن با هر چیز دیگر نتیجه شوند.
هرچند هیچ ارتباط شفاف و مستقیمی میان امر فیزیولوژیک و پدیداری ممکن نیست و تنها یک همبستگی مصداقی مبتنی بر تجربه ممکن است، میتوانیم امید داشته باشیم و باید بکوشیم تا به عنوان بخشی از نظریهی علمی دربارهی ذهن، مفهوم سومی را شکل دهیم که روابط ضروری و آشکارا مستقیمی با امر ذهنی و فیزیکی داشته باشد و بدین ترتیب، رابطهی ضروری واقعی آنها با یکدیگر میتواند از طریق آن برای ما شفاف شود. چنین مفهومی باید ایجاد شود؛ نمیتوانیم آن را حاضر و آماده پیرامون خود بیابیم. قطعاً ایجاد این مفهوم یک رؤیای آرمانگرایانه است، ولی همهی موفقیتهای تحویلی بزرگ در تاریخ علم بر مفاهیم نظری مبتنی بودهاند نه بر مفاهیم طبیعی؛ مفاهیمی که کل توجیه آنها این است که اجازه میدهند تا تبیینهای تحویلی به دست دهیم.
ولی انتقاد دیگری وجود دارد: این زیادهروی ضرورتی ندارد. چرا نظریهای که به طور نظاممند پدیدههای ذهنی را با شرایط فیزیکیشان مرتبط میکند بدون اینکه مفهومی از نوعی جدید را وارد کند، کافی نباشد؟ این همان رهیافتی است که جان سرل برگزیده است. او معتقد است که یک نظریهی تجربی محض ما را قادر میسازد که دریابیم حالات ذهنی، حالات فیزیکی مرتبه بالاتری از مغزند که معلول حالات فیزیولوژیک مرتبه پایینتری هستند، اما به این حالات فیزیولوژیک تحویلپذیر نیستند. (6) سرل نیز میخواهد از دوگانهانگاری پرهیز کند بدون اینکه به تحویل کارکردی متوسل شود، ولی من فکر نمیکنم شیوهی او موفقیتآمیز باشد. مشکل اینجاست که تا وقتی حالات ذهنی ویژگی سابجکتیو دارند و کاملاً به طور دفعی ظهور یافتهاند، توصیف آنها به عنوان فیزیکی یا دارای قوام فیزیکی، بیاساس خواهد بود.
این نکته صرفاً لفظی نیست. تمایز ذهنی- فیزیکی با دستور، از میان نمیرود. من با سرل موافقم که رهیافت درست به مسئلهی ذهن و بدن باید ذاتاً زیست شناختی باشد، نه کارکردی یا محاسباتی، اما پیشنهاد او همچنان، آنطور که من میفهمم، بیش از حد دوگانهانگارانه است. این پیشنهاد در مرتبط ساختن امر فیزیولوژیک و ذهنی به صورت علت و معلول، تبیین نمیکند چگونه هر کدام از این دو، حقیقتاً بدون دیگری ناممکناند. نظریهای علّی از ویژگیهای دفعتاً ظاهر شدهی مرتبه بالاتر نشان نمیدهد چگونه ذهن بالضروره از ماده پدید میآید. نتیجهی اصرار بر مفاهیم موجود ذهنی و فیزیکی همین است.
عدم کفایت این مفاهیم با ناتوانی آنها برای نشان دادن ارتباطی ضروری که آشکارا باید وجود داشته باشد، نمایان میشود. تنها مفاهیم جدیدی که این ارتباط را مفهومی میکنند، میتوانند مدعی شوند که به ماهیت پایهای پدیدهی مورد بحث دست یافتهاند.
مسلماً اینطور نیست که هر مفهومی که بتوانیم ایجاد کنیم که هم لوازم ذهنی و هم لوازم فیزیکی را داشته باشد، ارتباط ضروری میان این دو را نشان میدهد. در برخی از موارد، تنها مفهومی عطفی را میسازیم که دو مقوله با آن به طور تحلیلی و نه ضروری مرتبطاند. برای مثال، حتی اگر دوگانهانگاری دکارتی صادق بود، میتوانستیم مفهوم انسان را به عنوان ترکیبی از بدن و نفس معرفی کنیم. در این صورت، یک چیز- یعنی انسان- وجود داشت که وجودش هم مستلزم خصوصیات ذهنی و هم مستلزم خصوصیات فیزیکی بود، اما این به آن معنا نیست که یکی از این دو نمیتواند بدون دیگری وجود داشته باشند، همانطور که مفهوم ساندویچ همبرگر نشان نمیدهد که نان نمیتواند بدون همبرگر وجود داشته باشد.
تفاوت میان روابط عطفی تحلیلی محض و نوع متافیزیکی قویتری از مفهوم که ضرورت حقیقی را نشان میدهد، چیست؟ علم فیزیکی پر از مثالهایی از نوع دوم است. روشنترین مثالها در نظریهی اتمی ماده پیدا میشوند. این فرضیه که مواد متعارف از ذرات کوچک نامرئی تشکیل شدهاند و حرکت این ذرات علت بروزهای مشاهدهپذیر دما و فشار است، به ما امکان داد تا بفهمیم که همبستگی مثبت میان تغییرات دما و فشار گاز در حجم ثابت ارتباطی ضروری است، نه امکانی. همچنین تحلیل شیمیایی هوا و آتش به عنوان اکسید شدن سریع، نشان میدهد که از میان رفتن آتش در صورت محبوس شدن در یک فضای بیمنفذ کوچک، حقیقتی ضروری است. همینطور فرض میدانهای الکترومغناطیسی به ما امکان داد همبستگیهای فراوانی را مانند قابلیت یک آهنربای متحرک برای ایجاد جریان الکتریکی که قبلاً مرموز بودند، به عنوان تبعات ضروری ماهیت پدیدههای تشکیل دهنده بفهمیم، هرچند مفهوم جدید در این مورد مستلزم جهش بزرگتری از شهود پیشاعلمی نسبت به تمثیل جزء و کلی است که به نظریهی اتمی میانجامد.
یکی از اموری که در این موارد صادق است، این است که پدیدهی زیرین مفروض و «واحد» بروز هر یک از پدیدههای ظاهری متمایز را به گونهای تبیین میکند که تفکیک تبیین یکی را از تبیین دیگری ناممکن میسازد. همان جنبش اتمی (یا هستهای) که افزایش فشار گاز بر جدارههای ظرف را تبیین میکند، افزایش دمای گاز درون ظرف را هم تبیین میکند. فرایند اکسید شدن که قوام بخش آتش است، نهایتاً همهی اکسیژنهای آزاد ظرف بیمنفذ را به هم پیوند میدهد و به این ترتیب، مستلزم از میان رفتن آنهاست؛ بنابراین تبیین جدید از پدیدههای همبسته، تفکیکپذیری آنها را از یکدیگر تصورناپذیر میکند. (7)
به علاوه، پایهی زیرین مفروض بیش از آن چیزی که قرار بود تبیین کند، تبیین میکند. نظریهی اتمی راهی به سوی توسعهی بیپایان شیمی بود؛ نظریهی الکترومغناطیس از پدیدههای مرموز آهنربا یا بار الکتریسیتهی ساکن که با آنها آغاز شده بود، بسیار فراتر رفت. روشن است که این فرضها براساس بروزهایی که براساس آنها معرفی شده بودند، تحلیلپذیر نیستند، زیرا مستلزم امور بسیار بیشتری هستند که خود آن بروزها مستلزم آنها نیستند. براساس همهی این دلایل، وحدتی که با این نحوه از شکلگیری مفهوم به دست میآید، صرفاً لفظی یا عطفی نیست؛ کشفی اصیل است مبنی بر اینکه اموری که ظاهراً متمایز و تنها به صورت امکانی همبسته به نظر میرسند، در واقع به واسطهی ماهیت واقعیشان ضرورتاً با هم مرتبطاند.
بنابراین کشف یک پایهی اصالتاً وحدتبخش و نه عطفی برای رابطه میان ذهن و بدن، مستلزم فرض چیزی است که هر دوی آنها را براساس فعالیت یا ویژگیها یا ساختار یا هر چیز دیگرِ یکسانی تبیین کند و واقعی بودن آن در صورتی تأیید میشود که بتواند اموری را علاوه بر آنچه برای تبیین آنها فرض شده بود و لوازم مستقیم آنها مانند سایر همبستگیهای روانی- فیزیکیای که پیشتر به آنها توجه نمیشد، تبیین کند. این کار نیازمند چیزی بیش از استنتاج قوانین روانی- فیزیکی از همبستگیهای مشاهده شده است؛ قوانینی که خود، همبستگیهای بیشتری را پیشبینی میکنند. این کار بدان معناست که چیزی را بیابیم که به عنوان لازمهی منطقاً ضروری ماهیت ذاتی خود، مستلزم این قوانین باشد.
این یک پرسش حقیقی است که آیا چیزی وجود دارد که پیشاپیش، در مفاهیم کنونی ما از امر ذهنی و فیزیکی حضور داشته باشد؛ یک شکاف پرنشدنی که مانع از تبیین آنها به نحوی ضرورتاً اتحاد یافته به وسیلهی یک پایهی مشترک شود. روش اتمیستی- یعنی تبیین ویژگی کل به وسیلهی تبیین همهی بروزهای فیزیکی آن براساس فعالیتهای اجزا- در اینجا کافی نیست، زیرا در اینجا چیزی بیش از بروزهای فیزیکی و مشاهدهپذیر فرایند ذهنی باید تبیین شود.
صرف افزودن کیفیات پدیداری به حالات مغزی به عنوان یک ویژگی افزوده کافی نیست، زیرا مستلزم آن است که همین حالت مغزی بتواند بدون این ویژگی وجود داشته باشد. باید از آنچه این حالات حقیقتاً هستند، نتیجه شود که آنها هر دو نوع این ویژگیها را دارند. اگر قرار است تحویل در فیزیک و شیمی را الگوی منطقی خود بدانیم، باید دریابیم که اینهمانی ضروری آب با H2O یا آتش با اکسید شدن یا گرما با جنبش مولکولی، بر رابطهی ضروری دیگری مبتنی است. این نکته مستلزم آن است که تبیین تحویلی باید ویژگیهای ظاهریای را که به وسیلهی آنها به طور پیشاعلمی آب یا آتش یا گرما را تشخیص میدهیم، بدون هیچ باقیماندهای تبیین کند و با توجه به ویژگیهای ذاتی آنها مستلزم این ویژگیهای ظاهری باشد. این استلزام از پایین به بالا- مبنی بر اینکه در واقع، جنبش مولکولی همهی نشانههای متمایزکنندهی گرما را به طور مستوفا تبیین میکند- برای اعتبار استلزام از بالا به پایین- مبنی بر اینکه گرما با جنبش مولکولی اینهمان است و نمیتواند بدون آن وجود داشته باشد- ضروری است. تنها راهی که میتوانیم کشف کنیم که گرما همان جنبش مولکولی است، به گونهای که اگر چیزی برای ما همان احساس را داشت، اما جنبش مولکولی نبود، گرما نمیبود، این است که بفهمیم در جهان ما، تبیین کامل از خصوصیاتی که گرما را به صورت پیشاعلمی با آنها تشخیص میدهیم، براساس جنبش مولکولی بیان میشود و اینکه این تبیین، کامل است؛ به این معنا که مستلزم اموری است که برای آن خصوصیات، ذاتیاند.
در مورد ذهن و بدن، استلزام مستقیمی میان امر پدیداری و فیزیولوژیک در هیچ یک از دو جهت وجود ندارد و در حال حاضر، مفهوم نوع سومی از حالت یا فرایندی که هم مستلزم خصوصیات پدیداری و هم مستلزم خصوصیات فیزیولوژیک یک تجربه مانند مزهی شکلات باشد، نداریم، ولی وجود چنین استلزام یا مفهومی برای توجیه این نتیجه که چشیدن طعم شکلات، فلان خصیصهی فیزیولوژیک را ضرورتاً دارد یا برعکس، لازم است. تنها در صورتی که این پایهی مشترک واقعی را به دست آوریم، میتوانیم بگوییم که زامبی ناممکن است، همانطور که ناممکن است که آب H2O نباشد یا آتش اکسید شدن نباشد.
اگر چنین استلزام یا مفهومی را بیابیم، شاید همچنان تصورپذیر باشد که چیزی به صورت بیرونی شبیه به انسان زنده دارای مغز در حال کار باشد، ولی آگاهی نداشته باشد، ولی چنین دستگاهی باید متشکل از مادهی متفاوتی باشد و در نتیجه، برخلاف ظاهرش یک بدل فیزیکی از بدن انسان که صرفاً آگاهی ندارد، نخواهد بود. براساس این فرض که ارتباط روانی- فیزیکی در ما ضروری است، مغز چنین موجودی نمیتواند از چیزی ساخته شده باشد که مغز ما از آن ساخته شده است بلکه فقط در نمودهای بیرونی، شبیه به آن است، همانطور که ممکن است مایع بیرنگ، بیبو و بیمزهی دیگری وجود داشته باشد که H2O نیست و در نتیجه، آب نیست. (8)
ادامه دارد...
پینوشتها:
1- به تازگی دیوید چالمرز این استدلال را برجستهتر کرده است. ر.ک:
David Chalmers, The Conscious Mind, 1996
2- See: Sydney Shoemaker, "The First-Person Perspective," The First-Person Perspective and Other Essays, 1996
3- See: What Is it like to Be a Bat? Philosophical Review, 1974; reprinted inMortal Questions, 1979, fn. 11
این مقاله پاسخ قبلی من به استدلال موجهه علیه مادیانگاری بود. همچنین ر.ک:
Christopher Hill, Imaginability, Conceivability, Possibility and the Mind-Body Problem, Philosophical Studies, 1995
4- ostensive
5- constitutive
6- John Searle, The Rediscovery of the Mind, 1992
7- با توجه به خصیصهی فیزیک جدید، همهی این ضرورتها را باید به صورت احتمالاتی فهمید.
8- این ما را با پرسش دیگری روبهرو میکند. فرض کنید ما این پایهی مشترک را کشف کنیم. آیا مشابهی برای مورد زامبی از امکان وجود مایع دیگری که در کیفیات ظاهری شبیه به آب است، ولی آب نیست. چون H2O نیست، وجود ندارد؟ آیا میتوانیم چنین چیزی را در مورد آگاهی و مغز تصور کنیم؟
این پرسش را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. نخست: حتی اگر حالات آگاهانهی ما در واقع، حالات مغزی بودند، آیا نمیتوانستیم دستگاه فیزیکی متفاوتی را تصور کنیم که هنگام مشاهدهی بیرونی در همهی جهات رفتاری و فیزیولوژیک و شیمیایی شبیه به انسان است، ولی از مادهی متفاوت درونیای تشکیل شده که فاقد آگاهی است؟ دوم: آیا نمیتوانستیم فاعل آگاه متفاوتی را تصور کنیم که تجربهاش به طور سابجکتیو شبیه به درد انسان است، اما درد نیست (!) زیرا حالتی مغزی نیست، بلکه برای مثال حالت یک نفس غیرمادی است؟
معتقدم که در هر دو مورد برخلاف مورد آب، دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم که اصلاً امکانی را تصور کردهایم. حتی اگر چنین دستگاههای متفاوتی ممکن بودند، استفادهی ما از تصور خودمان دربارهی وجود یا عدم تجربهی سابجکتیو، نمیتوانست دلیلی در اختیار ما بگذارد. اگر رابطه میان ذهن و مغز ما واقعاً ضروری باشد، تصور ما راهی برای جدا کردن تجربه از تجسم فیزیکی آن یا بالعکس به دست نمیدهد. ما هیچ راهی برای تصور وجود یا عدم خصوصیات صرفاً ذهنی تجربه از طریق خود آنها نداریم. در مقابل، راهی برای تصور وجود یا عدم نمودهای حسی آب از طریق خود آنها داریم، زیرا این نمودها متضمن رابطه با امری دیگر؛ یعنی مدرِک هستند.
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه اینهمانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.