مترجم: یاسر پوراسماعیل
7. زیر ذهن
من شرایط وجود رابطهی ضروری میان پدیدارشناسی و فیزیولوژی را به شکلی بسیار انتزاعی توصیف کردم. این توصیف هنوز پیشنهادی در مورد اینکه چه نوع مفهومی میتواند مستلزم هر دو باشد و در نتیجه، بنیاد مشترک آنها را آشکار کند، عرضه نمیکند. این مفهوم باید مفهوم چیزی باشد که ذاتاً هم بخش درونی سابجکتیو و هم بخش بیرونی فیزیکی را دارد و نمیتواند نداشته باشد.اجازه بدهید در پایان، پس از این بحث طولانی، حدس عجیبی را پیشنهاد کنم. من پیشنهاد میدهم که رابطهی کلان مقیاس میان فرایندهای ذهنی و بروزهای رفتاری آنها را که گفتم رابطهای مفهومی اما نه ضروری است، به عنوان الگویی اولیه برای ارتباط فیزیولوژیک عمیقتری که ضروری است، تلقی کنیم و به تعبیری، تجسد را به درون برانیم؛ بنابراین روابط کلان و ظاهری میان آگاهی و رفتار به عنوان شاخص چیزی بسیار دقیقتر در مغز باز تعبیر میشود؛ چیزی که تنها از طریق استنتاج علمی میتواند کشف شود و روابط ظاهری را براساس پیوندهای معمولی آن با بقیهی بدن تبیین میکند. برای مثال، شاید دلیل رابطه میان درد و اجتناب در سطح اندامواره این باشد که در یک سطح فیزیولوژیک عمیقتر، حالتی که رفتار مشاهدهپذیر متناسب را در انداموارهی سالم به وسیلهی اعصاب، ماهیچهها و زردپیها ایجاد میکند، یک حالت ذاتاً سابجکتیو مغز است که «بیان رفتاری» بیواسطه و غیرامکانی خاص خود را دارد. این حالت ممکن است حالت واحدی باشد که ضرورتاً هم فیزیکی است و هم ذهنی و صرفاً عطف این دو نیست.
آیا «به درون راندن» رابطهی میان ذهن و نمودهای رفتاری آن معنا میدهد؟ آیا ممکن است صورت دقیقتری از رابطهی زیر سطح کل اندامواره وجود داشته باشد؟ از نخستین سطح از پایین شروع میکنیم. این روابط قطعاً باید به شکلی در مورد مغز جدا شدهای که همچنان در حال کار است، منعکس شوند؛ همان تصور کلاسیک «مغز درون خمره»؛ مغزی که از بدن محروم است، اما هنوز ورودیها را میگیرد و خروجیها را ایجاد میکند و به صورت درونی همانند یک مغز بدندار، کار میکند. حالات ذهنی آن (من فرض میکنم که این مغز حالات ذهنی هم دارد) رابطهای با ورودیها و خروجیها صرفاً الکتریکی خود دارند؛ همانند رابطهی یک انسان معمولی با ورودیهای حسی و خروجیهای رفتاری، ولی بیآنکه این رابطه به دلیل وابستگی به اتصالهای بیرونی، امکانی باشد.
پرسش بعدی این است که آیا همین امر در مورد یک نیمهی مغز هم صادق است یا نه. در مورد افرادی که آسیب مغزی دیدهاند یا مغزشان شکاف برداشته، به نظر میرسد که هر یک از نیمکرههای مغزی در حال کار به گونهای با ساقهی مغز تعامل میکنند که نوعی فعالیت آگاهانهی تقلیل یافتهی مربوط به مغز ناقص را به طور رفتاری نشان میدهند. من معتقدم که نتایج چشمگیر مغز شکافته، اهمیت فلسفی بسیاری دارند که به اندازهی کافی به آنها توجه نشده است. (1) این نتایج نشان میدهند که مغز و ذهن به یک معنا از اجزائی تشکیل شدهاند و این اجزا همزمان همه دستگاههای فیزیکی و هم ذهنیاند و در صورت جدایی، میتوانند تا حدی ماهیت دوگانهی خود را حفظ کنند. دو نیمکره در یک مغز سالم منجر به حیاتهای ذهنی جداگانه نمیشوند، بلکه از آگاهی واحدی پشتیبانی میکنند، اما ین واقعیت که هر یک از آنها میتوانند در صورت جدا شدن، آگاهی جداگانهای را پشتیبانی کنند، به نظر نشان میدهد که آگاهی واحد معمول از اجزای ذهنیای تشکیل شده که در اجزای فیزیکی تجسد یافتهاند. این اجزا به یک معنای ثانوی و در عین حال حقیقی «ذهنی» هستند.
اگر میتوانیم پدیدهی ترکیب را در سطح کلان شکافتن ببینیم، این حدس معنا میدهد که پدیدهی فوق میتواند فراتر رود و شکلی از یک وحدت محدودتر روانی- فیزیکی در زیر اجزای کوچکتر یا اختصاصیتر دستگاه وجود داشته باشد؛ زیراجزایی که در شرایط معمولی، نوع آشنایی از یک موجود آگاه را تشکیل میدهند، اما همچنین ممکن است در برخی موارد بتواند جداگانه وجود داشته باشند و کار کنند. راهبرد این است که بکوشیم فرض وجود حالاتی را مطرح کنیم که به نحوی غیردقیق، شبیه به حالات ذهنیاند، از این جهت که اجزای قوامبخش خصیصهی ذهنی سابجکتیو را (در معنایی بسط یافته) با بروزهای رفتاری یا کارکردی ترکیب میکنند، با این تفاوت که در اینجا «رفتار» نسبت به مغز، درونی است، به جای اینکه به واسطهی پیوندهایی با بدن مرتبط باشد؛ یعنی یک خصوصیت غیرربطی و غیرامکانی حالت، به جای رابطهای با چیزی بیرون از آن و لزومی ندارد که این حالات به طور مکانی به عنوان زیراجزا تعریف شوند، بلکه میتوانند انواع دیگری از زیردستگاهها یا عملیاتی را شامل شوند که به طور اکید مکانیابی نمیشوند.
این قبیل زیراجزای فرضی آگاهی به طور سابجکتیو برای ما تصورپذیر نیستند. آنها فقط به این معنا سابجکتیو هستند که ذاتاً میتوانند حالات کامل آگاهی را در یک انداموارهی سالم قوام ببخشند، حتی در صورتی که وقتی در یک اندامواره ترکیب میشوند، آگاهی مستقلی ندارند و هنگامی که جداگانه رخ میدهند، ممکن است آگاهی مستقلی داشته باشند و ممکن است نداشته باشند. خصیصهی ترکیبی آگاهی نه تنها از مغزهای شکافته، بلکه همچنین از توصیفات کسانی روشن میشود که دچار نوعی آسیب مغزی هستند که موجب تغییرات ذهنیای میشوند که به لحاظ رفتاری چشمگیر و به لحاظ سابجکتیو، ویژهاند. برخی از موارد ادراک پریشی (2) اینگونهاند؛ برای مثال، وقتی از شخص ادراکپریش خواسته میشود که از میان دستهای از اشیاء یک خودکار را بردارد، میتواند چنین کند، اما اگر خودکاری به او نشان داده شود، نمیتواند بگوید که این چیست و نمیتواند نحوهی استفاده از آن را نشان دهد، هرچند وقتی آن را لمس میکند، میتواند از آن استفاده کند. این وضعیت به سبب شکافهایی میان مراکز بینایی، لامسه و زبان است و واقعاً برای کسانی که دچار آن نیستند، از درون تصورپذیر نیست. (3)
نظریهای دربارهی پایهی ذهنی- فیزیکی میتواند از تحلیل اجزا که از طریق سندرومهای پیوندزدا (4) نشان داده شدهاند، آغاز شود. اینگونه راندن پیوند به سطحی پایینتر از سطح شخص برای فراتر رفتن از ظهور دفعی یا فرارویدادگی بدون تبیین رها شده، ضروری است. حتی اگر تقسیمات مکانی خام تنها بخشی از ماجرا باشند، میتوانند یک آغاز باشند. زیردستگاههای روانی- فیزیکی فراگیرتر و در عین حال دارای کارکرد اختصاصی میتوانند در ادامه بیایند. نکتهی مفهومی این است که ذهن و مغز هر دو ممکن است از زیر دستگاههای واحدی تشکیل شوند؛ زیردستگاههایی که ذاتاً هم فیزیکی هستند و هم ذهنی و نسخههایی از آنها باید در سایر انداموارههای آگاه نیز یافت شوند.
ایدهی پدیدهای از نوع سوم که ذاتاً هم ذهنی است و هم فیزیکی و ماهیت حقیقی زیرفرایندهای فوق است، در صورتی بهتر درک میشود که جنبهی ذهنی را به طور تحویلناپذیری واقعی بدانیم، اما آن را به طور سابجکتیو از یک منظر انسانی کامل و متعارف تصورپذیر ندانیم. جنبهی ذهنی تنها با استنتاج دقیق از آنچه مشاهدهپذیر است، به آنچه برای تبیین مشاهدات بدان نیاز داریم، تصورپذیر است. اجزای قوامبخشی که برای تبیین همزمان دادههای فیزیولوژیکی و پدیدارشناختی و رابطهی میان آنها استنتاج میشوند، نباید به شیوهی سنتی به عنوان اموری که یا فیزیکی هستند یا ذهنی، طبقهبندی شوند. ما باید نتایج فیزیکی ترکیب چنین اجزای مقومی را در یک انداموارهی زنده- نتایجی که به صورت رفتاری و فیزیولوژیک مشاهدهپذیرند- تنها فراهم کنندهی نگاه ناقصی به آنها بدانیم.
این نظریهی ترکیبی یک راه ممکن و شاید تنها راه محتوا بخشیدن به ایدهی ارتباط ضروری میان امر فیزیولوژیک و امر ذهنی است. برای من، روشن به نظر میرسد که هرگونه ارتباط ضروریاند باید به جزئیات مربوط باشد، نه صرفاً به کل. ارتباط ضروری میان دو چیز به پیچیدگی حالت ذهنی کل و حالت فیزیولوژیک کل یک موجود باید لازمهی امری بنیادیتر و نظاممندتر باشد. ما نمیتوانیم تصوری را از ارتباط ضروری در چنین موردی صرفاً با گفتن اینکه آنها خصوصیات بنیادی حالت واحدی هستند، شکل دهیم. تفکیکناپذیری باید لازمهی منطقی امر سادهتری باشد تا صرفاً عطف ثابتی نباشد که دلیلی بر ضرورت عرضه میکند، بدون اینکه آن را آشکار سازد. ضرورت نیازمند تحویل است، زیرا ما برای فهمیدن ضرورت باید آن را تا سطحی ردیابی کنیم که ویژگیهای تبیینی صرفاً خصوصیات تعریف کنندهی اجزای مقوم پایهای خاصی از جهان باشند.
مفاهیم متعارف مربوط به احساس ما این حالات را با قلم موی پهنی نقاشی میکنند. همهی ما میدانیم که در مورد خودمان، جزئیات پدیداری و فیزیولوژیک بسیار بیشتری از آنچه در زبان متعارف توصیفپذیر است، وجود دارند. ارتباط نظاممند و در عین حال، غیردقیق میان ذهن و رفتار در سطح اندامواره، با مفاهیم ذهنی متعارف نشان داده میشود، اما این صرفاً بروز تقریبی و کلان مقیاس شرایط عینی قانونواری است که در سطحی عمیقتر قرار دارند و رابطهی کلان مقیاس تفصیلی میان ذهن و مغز ممکن است ضروری باشد، هرچند امکانی به نظر میرسد، زیرا این رابطه لازمهی بروزهای فیزیولوژیک غیرامکانی حالات تشکیل دهنده در سطح زیرذهنی است.
این نظریه چند پرسش را برمیانگیزد. نخست اینکه آیا حالاتی که من در سطح پایه تصور میکنم، واقعاً از وحدت برخوردارند و دوباره پرسش از ارتباط میان جنبههای ذهنی و فیزیکی خود آنها مطرح نمیشود؟ دوم، آیا میتوانیم واقعاً این ایده را بفهمیم که هر ذهنی از اجزای زیرذهنی ترکیب شده است؟ سوم، رابطه میان فیزیکی بودن این فرایندهای زیرذهنی و تبیین آنچه در مغز صرفاً براساس فیزیک و شیمی رخ میدهد، چیست؟
پرسش نخست ما را به تفکیک بروز ویژگیای که حقیقتاً بنیادی است و یک رابطهی درونی و غیرامکانی را از خود به نمایش میگذارد، از ویژگیای که معطوف به رابطهای صرفاً امکانی و بیرونی است، ملزم میسازد.
همهی مفاهیم کارآمد ما نیازمند آن هستند که شکلی از دسترسی عمومی به مرجع آنها وجود داشته باشد و این به آن معناست که هرگونه مفهومی از نوع فرایند یا جوهر یا ویژگی ذهنی یا فیزیکی به چیزی ارجاع میدهد که به طور نظاممند با امور دیگر مرتبط است و به افراد مختلف با منظرهای مختلف اجازه میدهد که آن را بفهمند. این همان ذرهی حقیقتی است که در تحقیقگرایی وجود دارد. این امر صادق است، خواه ویژگی موردنظر مایع بودن یا گرما یا درد داشتن باشد. هیچ نوع طبیعیای بدون روابط نظاممند با انواع طبیعی دیگر وجود ندارد. (5)
همهی ویژگیهایی که میتوانیم دربارهی آنها بیندیشیم، باید در شبکهای از روابط واقع شوند و من گمان میکنم که این امر حتی در مورد ویژگیهایی هم که نمیتوانیم دربارهی آنها بیندیشیم، صادق است زیرا این خاصیت بخشی از مفهوم کلی ما از ویژگی است.
گاهی ویژگیهایی که ارتباط با یک نوع طبیعی را برای ما میسر میسازند، ویژگیهایی ربطی و امکانی هستند. من گفتهام که این نکته در مورد بروزهای رفتاری متعارف حالات ذهنی صادق است و به ما اجازه میدهد تا مفاهیم ذهنی عمومی را داشته باشیم. این امر همچنین دربارهی ویژگیهای ظاهریای که از طریق آنها مرجع بسیاری از دیگر واژگان انواع طبیعی را تثبیت میکنیم، صادق است، اما هرچه به خود شیء نزدیکتر میشویم، بروزها، معلولها و روابط آن با برخی از اشیای دیگر بیواسطهتر خواهند بود. در نهایت، به معلولهایی میرسیم که به طور مستقیم لازمهی ویژگیهای ذاتی خود نوع طبیعیاند. برای مثال، جرم و بار یک پروتون که بدون آنها پروتون، پروتون نخواهد بود، لوازم اکیدی برای روابط آن با دیگر ذرات که آنها هم به نحوی مشابه مشخص شدهاند، دارند. حتی در توصیف وضعیتهای کاملاً خلاف واقع، باید فرض کنیم که این روابط بنیادی حفظ شدهاند تا مطمئن شویم که دربارهی ویژگی یا شیء واحدی سخن میگوییم. برخی استعدادها تبعات ضروری ماهیت ذاتی اشیا هستند.
اجازه دهید دقیقتر به مورد فیزیکی متعارف بنگریم. ویژگیهای ظاهری اشیای فیزیکی متعارف مانند شکل، اندازه، وزن و بافت، از قبل دارای لوازم ضروریای در مورد تعاملهای خود با سایر اشیایی هستند که ویژگیهایشان به دقت کافی مشخص شده باشند. این ویژگیها به روابط بیرونی مزبور تحویلپذیر نیستند، ولی این لوازم صرفاً امکانی نیستند. در غیاب نیروهای متضاد، یک شیء اگر بر ترازو به نحو مناسب اثر نگذارد، به هیچوجه نمیتواند یک کیلوگرم وزن داشته باشد، اما همهی روابط ضروری در سطح کلان، لوازمی برای تحلیل در سطح نظریهی فیزیکیای که میتوانند ماهیت درونی چنین شیئی را به نحو کاملتری نشان دهد، دارد. تحلیل براساس مؤلفههای خُردمقیاس- هر اندازه هم که شکل عجیب و پیچیدهای داشته باشد- باید به گونهای این روابط ضروری بیرونی ویژگیهای شیء ظاهری را حفظ کند. ویژگیهای اجزا ممکن است متفاوت باشند؛ نوعی اتمگرایی مکانیستی خام، هرچند حدس طبیعی پیش سقراطی بیش از حد ساده از کار درآمده است، ولی باید لوازم ضروری خودشان را در مورد تعامل با اشیای دیگر داشته باشند، به نوعی که با ترکیب شدن آنها، متضمن ویژگیهای هویت بزرگتری باشند که آن را تشکیل میدهند. هر اندازه هم که از جهان ظاهری ادراک حسی و فهم عرفی دور شویم، این پیوند نباید گسسته شود. حتی اگر برخی از ویژگیهای کل دفعتاً ظاهر شده باشند؛ به این معنا که از طریق ویژگیهای جداگانه تحقیقپذیر اجزا پیشبینی پذیر نباشند، پدیدههای دفعتاً ظاهر شده همچنان از رفتار تجمعی اجزا تشکیل میشوند یا قوام مییابند.
اگر نقطهی آغاز ما جهان ظاهری اشیای فیزیکی بیجان نباشد، بلکه جهان موجودات آگاه باشد، امر مشابهی لازم است. برای مثال، در موردی مانند تشنگی، کیفیت سابجکتیو و نقش کارکردی از قبل به طور درونی در مفهوم متعارف با هم مرتبطاند. مفهوم حالت پدیدارشناختی، بروزهای فیزیکی نوعی دارد. خصیصهی غیرربطی کامل این حالت باید کشف شود، اما مفهوم متعارف، پیشاپیش تصور آن نوع حالتی را که هست، به نحوی تقریبی دربردارد، همانطور که مفهوم متعارف یک ماده مانند آب پیشاپیش تصور آن نوع حالتی را که هست به نحو تقریبی دربردارد و مسیرهای ممکن را برای کشف بیشتر و تفصیلیتر ماهیت حقیقی آن نشان میدهد؛ مسیرهایی که به توسعهی فیزیک و شیمی منتهی شدهاند.
فرضیهی اتمهای روانی که درست مانند حیوانات، اما کوچکترند، در این مورد حتی نقطهی آغاز هم نیست، زیرا تصور منسجمی از سابجکتهای آگاه بزرگتر که از سابجکتهای آگاه کوچکتری تشکیل شدهاند، در اختیار نداریم، اما تصور انتزاعیتر از شکل تحلیل انداموارههای آگاهی که عناصرشان رابطه میان حقیقت ذهنی و رفتار را به شکلی محکمتر حفظ میکنند، باید توسعهی هرگونه نظریهی تحویلی را در این حیطه محدود و هدایت کند. باید نوعی از پیوند محکم درون- بیرون در سطوح پایهایتری که پیوند سستتر و پیچیدهتر درون- بیرون را در سطح اندامواره تبیین میکند، وجود داشته باشد و مسلماً این تصور، نظریهی کاملاً جدیدی را از ترکیب از جزء و کلهای ذهنی دربردارد. (اجزاء و کلها نه تنها فقراتی را از مغز و اجزای کوچکتر آنها، بلکه فرایندها و کارکردهای به طور غیرمکانی تعریف شده را در برمیگیرند).
حدس من این است که رابطه میان حالات آگاهانه و رفتار که تقریباً به همان نحوی فهمیده میشود که مفاهیم ذهنی متعارف کار میکنند، صورت ظاهری و در عین حال سطحی و امکانی حقیقت است؛ یعنی مغز فعال، صحنهی نظامی از فرایندهای زیرشخصیای است که با ترکیب شدنشان خصیصهی رفتاری کل و خصیصهی پدیدارشناختی مغز را قوام میبخشند و هر یک از این فرایندهای زیرشخصی خود، صورتی از رابطهی «ذهنی- رفتاری» است که امکانی نیست، بلکه ضروری است، زیرا هیچ واسطهای ندارد.
این ایده با کارکردگرایی سنتی که با تبیینی از تحقق فیزیولوژیکی حالات کارکردی همراه است، از این جهت تفاوت دارد که «تحقق» آنطور که در این دیدگاه در نظر گرفته میشود، صرفاً فیزیولوژیک نیست، بلکه به یک معنا به کلی ذهنی است؛ یعنی چیزی که پدیدارشناسی را هم تبیین کند. ترکیب این فرایندهای مفروض نه تنها مستلزم رفتار مشاهدهپذیر و سازمان کارکردی در سطوح پیچیدهتر است، بلکه همچنین مستلزم حیات ذهنی آگاهانهای است که به طور مفهومی با آن مرتبط است، اما به آن تحویلپذیر نیست. ما فقط به دنبال تحقق حالات کارکردی نیستیم، بلکه به دنبال تحقق حالات ذهنی به معنای کامل هستیم؛ بدین معنا که تحقق نمیتواند صرفاً فیزیکی باشد. پایهی تحویلی باید خصیصهی منطقی فرایندهای ذهنی مورد تحویل را به معنای وسیع کلمه، حفظ کن. این امر در اینجا به همان اندازه صادق است که در تحویلهای مواد، فرایندها یا نیروهای فیزیکی محض صادق است.
مسئلهی اتحاد کافی در مفهوم تبیینی استنتاج شده- این مسئله که چگونه میتوان از اینکه این مفهوم صرفاً عطفی از امر پدیداری و فیزیولوژیک باشد، اجتناب کرد- را میتوان اینگونه مطرح کرد که آن را خالصسازی مفهوم متعارف ذهن بدانیم و سرچشمههای امکانی بودن روابط ذهنی- رفتاری را به تدریج با نزدیک شدن به خود شیء از میان برداریم. این نوع حالات اگر وجود داشته باشند، تنها میتوانند از طریق استنتاج نظری تشخیص داده شوند؛ این حالات به صورت عطف مؤلفههای ذهنی و فیزیکی که مستقلاً تشخیصپذیرند، تعریفپذیر نیستند، اما تنها میتوان آنها را به عنوان بخشی از نظریهای فهمید که روابط میان آنها را تبیین میکند.
من این پرسش را که این حالات تا چه اندازه میتوانند پایین بروند، کنار میگذارم. شاید این حالات در نسبت با ویژگیهای اتمها و مولکولها دفعتاً ظاهر شده باشند. در این صورت، این دیدگاه مستلزم آن است که آنچه دفعتاً ظاهر میشود، حالاتی است که فینفسه ضرورتاً هم فیزیکی هستند و هم ذهنی و صرفاً حالات ذهنیای نیستند که به حالات فیزیکی دفعتاً ظاهر نشده، ضمیمه شدهاند. اگر این حالات از سوی دیگر، دفعتاً ظاهر شده نباشند، این دیدگاه مستلزم آن خواهد بود که مقومات بنیادی جهان که هر چیزی ازآنها تشکیل شده است، نه فیزیکی هستند و نه ذهنی، بلکه اموری پایهایتر هستند. این دیدگاه با همه رواندارانگاری (6) همارز نیست. همه رواندارانگاری در واقع همان دوگانهانگاری تمام عیار است. (7) ولی این دیدگاه، یگانهانگاری تمام عیار است.
گفتم که سه پرسش دربارهی پیشنهاد من وجود دارد. پرسش دوم این بود که ما چگونه میتوانیم تصور کنیم که ذهن واحدی از ترکیب اجزای زیرشخصی نتیجه میشود. ما دادههای اندکی برای بحث در این موضوع در اختیار داریم؛ تنها دادهی ما موارد مغز شکافته است. انجام آزمونهای تجربی بیشتر برای بررسی نتایج اجزای تشکیل دهندهی دستگاههای عصبی آگاه مختلف اگر در مورد اشخاص انسانی اجرا شوند، جرم خواهند بود، حال آنکه انسان تنها نوعی است که میتواند دربارهی نتایج تجربی چیزی به ما بگوید. (این هم مجالی برای طرح داستانهای علمی- تخیلی برای شما). اما محتواهای ذهن حیوان چنان پیچیدهاند که ایدهی ترکیب، ایدهی نسبتاً طبیعیای به نظر رسد، هرچند کسی نمیداند اجزای ترکیبپذیر چه «اجزایی» میتوانند باشند. ما قطعاً نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که این اجزا به لحاظ کالبدشناختی تفکیکناپذیر باشند. طرز تفکر رایج در حال حاضر براساس ماجولهای (8) ذهنی، آغاز خامی است، اما ممکن است به جایی برسد و به طور طبیعی به ایجاد مفاهیمی از همان نوع که من پیشنهاد میدهم و هم مستلزم فیزیولوژی و هم مستلزم پدیدارشناسی هستند، بینجامد. مسائل مفهومی حقیقی میکوشند تا عناصر یا عوامل سابجکتیو بودنی را که بیش از حد پایهای هستند به صورت اجزای تشخیصپذیری که در تجربهی آگاهانه یافت شوند، توصیف کنند. من در اینجا بیش از این دربارهی ترکیبمندی سخن نخواهم گفت.
پرسش سوم دربارهی رابطه میان تبیینی که این مفاهیم و نظریه را به کار میگیرد و تبیین سنتی و فیزیکی محض است. ایده این است که چنین نظریهای هم پدیدارشناسی و هم فیزیولوژی را با ارجاع به یک سطح بنیادیتر تبیین میکند؛ سطحی که در آن، رابطهی درونی آنها با یکدیگر آشکار میشود، اما آیا این وضعیت نیازمند آن نیست که تبیینی از تعاملهای فیزیکی انداموارهی آگاه با محیطش و از عملکرد فیزیکی درونی آن تنها براساس قوانین فیزیک و شیمی وجود نداشته باشد؟ چه این تبیین ممکن باشد چه نباشد، انکار امکان آن قطعاً ادعایی جداً قوی به نظر میرسد که از فرضیهای که من پیشنهاد میدهم، حاصل میشود.
پاسخ فوری من به این پرسش این است که دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم تبیینهایی که به این سطح روانی- فیزیکی اشاره میکنند، باید با تبیینهای فیزیکی محض از خصوصیات فیزیکی محض همین پدیدهها تضاد داشته باشند، همانطور که تبیینهای فیزیکی لازم نیست با تبیینهای شیمی تضاد داشته باشند. اگر نوعی توصیف وجود داشته باشد که هم مستلزم امر ذهنی و هم مستلزم امر فیزیکی باشد، میتواند برای تبیین بیش از آنچه یک نظریهی فیزیکی محض میتواند تبیین کند به کار رود، اما در عین حال باید تبیینهایی را که تنها نیازمند ارجاع به امور فیزیکی هستند، دست نخورده باقی بگذارد. اگر مسائل خاصی در اینجا وجود داشته باشند، باید به مطابقت تبیینهای روانشناختی و فیزیکی از عمل و آزادی اراده مربوط باشند. این مشکلات جدی هستند، اما من فکر میکنم که این نوع پیشنهادی که من دادهام، آنها را جدیتر نمیکند؛ پیشنهادی که طبق آن، رابطه میان امر ذهنی و فیزیولوژیک ضروری است، نه امکانی. در واقع، چنین پیشنهادی احتمالاً یک مشکل را از سر راه برمیدارد: مشکل علیت دوگانه، زیرا مستلزم آن است که تمایز میان علل ذهنی و فیزیکی در سطحی عمیقتر از میان میرود.
8. ذهن کلی
همهی اینها نوع بسیار عجیبی از گمانهپردازی است، اما این باعث نمیشود که آنها را ممنوع بدانیم. پیش علم (9) نظری به عنوان صورتبندی فلسفی امکانها، پیششرط اجتنابناپذیر علم تجربی است و در مورد مسئلهی ذهن و بدن غرق در امکانهای کاربردی نیستیم. (10) من خصیصهی منطقی یک نظریهی متفاوت و مفاهیم متفاوت را با واژگان انتزاعی توصیف کردم. اگر اساساً ایجاد این نظریه و مفاهیم ممکن باشد، باید بر تحقیق تجربی و ابداع نظری مبتنی باشد، اما خصوصیتی که چنین نظریهای باید داشته باشد و دارای بیشترین اهمیت است، کلیتی است که به همهی انواع حیات آگاهانه تعمیم مییابد و انسان محدود نیست. این خصوصیت به نظر من، بخشی از فهم عرفی ما از طرز کار جهان است. رابطهی ذهن و بدن در ما باید نمونهای از یک امر کاملاً کلی باشد و هرگونه تبیینی از آن باید بخشی از یک نظریهی کلیتر باشد. این تلقی باید بر ما حاکم باشد، حتی اگر مجبور باشیم از انسانها و موجوداتی مانند آن برای گردآوری دلایلی که مبنای نظریهی مزبور را فراهم میکنند، آغاز کنیم.این امر لوازم مهمی برای واژگان نظری پایهای که نظریه آنها را به کار خواهد گرفت، دارد؛ واژگانی که هم مستلزم توصیفات پدیدارشناختی و هم مستلزم توصیفات فیزیولوژیک حالات درونی هستند. این واژگان را باید اینطور فهمید که مستلزم این هستند که تجربیات خصیصهی سابجکتیو دارند، بیآنکه ضرورتاً نظریهپردازان را به فهم کامل خصیصهی سابجکتیو تجربیات مورد بحث برسانند، زیرا این تجربیات ممکن است از نوعی باشند که خود نظریهپردازان نتوانند آنها را تجربه یا تصور کند و در نتیجه، نتوانند مفاهیم ذهنی کامل اول شخص و سوم شخصی را از آنها به دست آورند؛ بنابراین واژگان فوق باید در کلیت خود تا حد زیادی بر آنچه من در جای دیگر (11) «پدیدارشناسی عینی» نامیدهام، تکیه کنند؛ خصوصیات ساختاری مانند فضاهای کیفی که میتوانند به عنوان جنبههای نوعی منظر سابجکتیو فهمیده و توصیف شوند، بدون اینکه کاملاً به طور سابجکتیو تصورپذیر باشند مگر به وسیلهی کسانی که میتوانند در این منظر با ما شریک باشند.
اگر چنین نظریهای اساساً بسط یابد، دلیل باور به حقیقی بودن آنچه این نظریه مفروض میگیرد همانند دلیل باور به حقیقی بودن سایر هویات نظری، استنتاج از طریق بهترین تبیین است. رابطه میان پدیدارشناسی و فیزیولوژی نیازمند تبیین است. هیچ تبیینی با شفافیت کافی درون حلقهی مفاهیم ذهنی و فیزیکی کنونی نمیتواند طرح شود، پس باید به دنبال تبیینی بود که مفاهیم جدیدی را معرفی میکند و به ما معرفتی دربارهی اشیای واقعیای که قبلاً چیزی در مورد آنها نمیدانستیم، میدهد. ما این فرضیه را مطرح میکنیم که اموری وجود دارند که خصیصهی لازم برای فراهم کردن تبیینی کافی از دادهها را دارند و هرچه حیطهی دادههایی که این فرضیه میتواند تبیین کند بیشتر باشد، وجود واقعی آنها بهتر تأیید میشود، ولی باید در مورد این امور به عنوان تبیینی برای مجموع دادههای ذهنی و فیزیکی فرضیهسازی کرد، زیرا دلیلی وجود ندارد که این امور را از دادههای فیزیولوژیک و رفتاری به تنهایی استنتاج کنیم. طبق نظر جفری گری:
"دلیل اینکه مسئلهی آگاهی دست کم برای غیر کارکردگرایان، دشوار به نظر میرسد این است: هیچ یک از چیزهایی که تاکنون دربارهی رفتار، فیزیولوژی، تکامل رفتار یا فیزیولوژی یا امکان ساخت ماشینهایی که شکلهای پیچیدهای از رفتار را انجام دهند میدانیم، به گونهای نیستند که فرضیهی آگاهی در صورتی که افزون بر آن، به عنوان دادهای در تجربهی خود ما واقع نشده باشد، ظهور یابد و نه اینکه در صورتی که این فرضیه ظهور یابد، تبیین سودمندی از پدیدههای مشاهده شده در حیطههای مزبور فراهم کند. (12)"
ریشهایترین موضوع دربارهی حدس کنونی، این ایده است که امری بنیادیتر از امر فیزیکی وجود دارد؛ امری که هم امر فیزیکی و هم امر ذهنی را تبیین میکند. چگونه ممکن است که یک امر فیزیکی را چیزی جز امر فیزیکی تبیین کند؟ و آیا دلیل کافی نداریم که همهی آنچه برای به دست آوردن تبیینهای عمیقتر از پدیدههای فیزیکی نیاز داریم، تنها فیزیک بیشتر است؟ اما من پیشنهاد نمیدهم که به دنبال نظریهای باشیم که نوع متعارف از تبیین فیزیکی را کنار بگذارد یا در تضاد با آن قرار گیرد، همانطور که در تضاد با تبیین روانشناختی متعارف از عمل یا رویدادهای ذهنی قرار ندارد. به وضوح فرایندها و هویاتی که چنین نظریهای فرض میکند، باید با قانون فیزیکی مطابق باشند. تنها چیزی که هست، این است که در امور فیزیکی چیزی بیش از این وجود دارد. آنچه خود را در مشاهدهی بیرونی به عنوان عملکرد روانشناختی مغز در تطابق با قانون فیزیکی نشان میدهد، امری است که خصوصیات فیزیکی، یک بروز و خصوصیات ذهنی بروز دیگری از آن هستند. طبق اصطلاحات کانت، یکی بروز برای حس بیرونی و دیگر بروز برای حس درونی است.
این امر پرسش از سطح و نوع سازمانی را که در آن شیء صرفاً یک مادهی مرده نیست، بلکه در واقع آگاه است، گشوده میگذارد. قابلیتهای ذهنی شیء ممکن است در همهی شرایط خاص کاملاً راکد باشند. این نظریه باید همچنان امر ذهنی را در جایی که ظاهر میشود، تبیین کند به گونهای که تبیینی از روابط نظاممند میان امر ذهنی و فیزیکی و همبودی تبیینهای ذهنی و فیزیکی در موارد تفکر و عمل، به دست دهد و این تلقی اگر صحیح باشد، تبیینی از ماهیت درونی مغز عرضه خواهد کرد که از توصیف پدیدارشناختی یا فیزیولوژیک یا عطف آن دو کاملتر است.
توصیف خصوصیات منطقی چنین نظریهای به معنای ایجاد آن نیست. این کار نیازمند فرض ساختارهای نظری خاصی است که براساس قوانین حاکم بر لوازم فیزیکی و ذهنی آنها تعریف میشوند و به لحاظ تجربی آزمودنی هستند و بر معرفت دقیق و کافی از همبستگیهای مصداقی میان پدیدههای فیزیکی و ذهنی مبتنیاند. مسیر رسیدن به چنین نظریهای احتمالاً متضمن کشف شباهتهای نظاممند ساختاری میان فرایندهای فیزیولوژیک و پدیدارشناختی است که نهایتاً به ایدهی ساختار واحدی که هر دوی آنهاست، منتهی میشود و باید بر اطلاعات تجربی بسیار بیشتری از آنچه فعلاً داریم، مبتنی باشد.
این نظریه باید برای ما فهمپذیر باشد و در نتیجه، باید براساس الگویی صورتبندی شود که بتوانیم با آن کار کنیم و دادههای روانی- فیزیکیای را که هنوز نداریم، در آن بگنجانیم، ولی این نظریه صرفاً نمیتواند بسط ایدههای موجود ما دربارهی ذهن و ماده باشد، زیرا این ایدهها در درون خود، امکان توسعهای را که از طریق آن به هم «برسند» ندارند.
من شکلی ممکن از رهیافتی را پیشنهاد کردم که چنین همگراییای را میسر میسازد، اما به ما امکان نمیدهد که از جدایی میان منظرهای سابجکتیو و عینی فراتر برویم، بلکه هدف این است که آنها را به طور کامل در بن جهانبینی خود تلفیق کنیم، به گونهای که هیچ یک فرع بر دیگری نباشند. این نکته بدان معناست که آنچه برنارد ویلیامز تصور «مطلق» از واقعیت (13) مینامد، یک تلقی فیزیکی نیست، بلکه امر غنیتری است که مستلزم امر ذهنی و هم مستلزم امر فیزیکی است. تا جایی که ما میتوانیم دریابیم، این نظریه میتواند تجربهی سابجکتیو را با واژگان کلیای توصیف کند که مستلزم سابجکتیو بودن آن است، بیآنکه ضرورتاً بر قابلیت ما برای تجربه یا تصور کامل تجربیاتی از این نوع مبتنی باشد؛ یعنی فهم ما از چنین تلقی مطلقی ناگزیر ناقص خواهد بود. این تلقی همچنان چیزی بیش از یک توصیف فیزیکی محض از واقعیت را دربردارد.
به هرگونه اتحاد منظرهای سابجکتیو و ساختارهای فیزیکی پیچیده که برسیم، هر یک از ما همچنان خودش خواهد بود و سایر منظرها را از طریق تصور همدلانهی آنها تا حد امکان و از طریق برونیابی از تصور به ورای آن تصور میکند. تفاوت میان منظر درونی و بیرونی از میان نمیرود. برای هر یک از ما، مکان و مبدأ تلقیمان از جهان به عنوان یک دستگاه فیزیکی- پدیداری همواره همان موجود جزئی خواهد بود که هست و بنابراین این تلقی شکلی مرکزی خواهد داشت که با محتوای بیمرکزش تفاوت دارد، اما این نکته نباید ما را از بسط این محتوا به گونهای که اتحاد واضح آنچه را در مورد خودمان میتوانیم هم از درون و هم از بیرون تجربه کنیم، نشان دهد، بازدارد.
تلاشهای قبلی برای تحویل، بیش از حد بیرونی و به یک معنا بیش از حد محافظهکارانه بودهاند. ما به یک ابداع مفهومی نیازمندیم که با آشکار کردن یک ارتباط ضروری پنهان، آنچه در حال حاضر تصورناپذیر است را تصورپذیر سازد؛ بنابراین تصور این نظریه چنانکه باید و شاید، پیشاپیش ممکن نیست، ولی امکان ندارد که به دنبال چنین راهحلی برویم مگر آنکه با تصور ناقصی از آن آغاز کنیم و این کار نیازمند عزم برای غور در ایدهی پدیدهی طبیعی واحدی است که فینفسه و ضرورتاً هم از درون به طور سابجکتیو ذهنی است و هم از بیرون به طور عینی فیزیکی است، دقیقاً همانطور که ما هستیم. (14)
پینوشتها:
1- من در مقالهی زیر دربارهی این یافتهها بحث کردهام؛
Brain Bisection and the Unity of Consciousness, Synthese, 1971; reprinted in Mortal Questions, 1979
2- agnosia
3- برای بحثی مفصل دربارهی این اختلالات ر.ک:
Norman Geschwind, Disconnecxion Syndromes in Animals and Man, Brain 88, 1965
4- deconnection sundromes
5- این دیدگاه را سیدنی شومیکر به طور دقیقتر و کاملتر در مقالهی زیر بیان کرده است:
Causality and Properties, Identity, Cause and Mind: Philosophical Essays, 1984
کاملاً با این دیدگاه موافقم. او همچنین خاطر نشان میکند که نتیجهی این دیدگاه- اگر کاملاً پرداخته شود- این است که ضرورت علّی، نوعی از ضرورت منطقی است.
6- panpsychism
7- See: Panpsychism, Mortal Questions, 1979
8- module
9- proto-science
10- ر.ک: خطابهی رئیس بخش مرکزی انجمن فلسفی آمریکا: مایکل فریدمن:
Michael Friedman, Philosophical Naturalism, Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, vol. 71 no. 2, November 1997, pp. 7-21
11- in: What Is It Like to Be a Bat
12- Jeffery A. Gray, The contents of consciousness: A neuropsychological conjecture, Behavioral and Brain Sciences 18, 1995, p.660
13- Bernard Williams, Descartes, 1978
14- بخشهایی از این مقاله از مقالهی زیر گرفته شدهاند:
Conceiving the Impossible and the Mind-Body Problem, Philosophy 73, 1998, pp. 337-352
1. Chalmers, David, The Conscious Mind, Oxford University Press, 1996
2. Cottrell, Allin, Tertium datur? Reflections on Owen Flanagan's Consciousness Reconsiderd, Philosophical Psychology 8, 1995
3. Davidson, Donald, Mental Events, Essays on Actions and Events, Oxford University Press, 1980
4. Friedman, Michael, Philosophical Naturalism, Proceedings and Addresses of the American Philosophical Assaciation 71, no. 2, November 1997
5. Geschwind, Norman, Disconnecxion Syndromes in Animals and Man, Brain 88, 1965
6. Gray, Jeffrey A., The contents of consciousness: A neuropsychological conjecture, Behavioral and Brain Sciences 18, 1995
7. Hill, Christopher, Imaginability, Conceivability, Possibility and the Mind-Body Problem, Philosophical Studies, 1995
8. Kripke, Saul, Naming and Necessity, Harvard University Press, 1980
9. Levin, Michael E., Metaphysics and the Mind-Body Problem, Oxford: Clarendon Press, 1979
10. Lewis, David, Psychophysical and Theoretical Identifications, Australian Journal of Philosophy, 1972
11. Lockwood, Michael, Mind, Brain and the Quantum, Blackwell, 1989
12. Maxwell, Grover, Rigid Designators and Mind-Brain Identity, C. Wade (ed.), Minnesota Studies in the Philosophy of Science IX, University of Minnesota Press, 1978
13. McGinn, Colin, Consciousness and Space, Journal of Consciousness Studies 2, 1995
14. ـــ ، The Problem, of Consciousness, Blackwell, 1991
15. ـــ ، The Problem of Consciousness, Blackwell, 1991
16. Nagel, Thomas, Brain Bisection and the Unity of Consciousness, Synthese, 1971; reprinted Mortal Questions, Cambridge University Press, 1979
17. ـــ ، Conceiving the Impossible and the Mind-Body Problem, Philosophy 73, 1998
18. ـــ ، Panpsychism, Mortal Questions, Cambridge University Press, 1979
19. ـــ ، What Is It Like to Be a Bat? Philosophical Review, 1974; reprinted in Mortal Questions, Cambridge University Press, 1979
20. ـــ ، The View From Nowhere, Oxford University Press, 1986
21. Putnam, Hilary, The Nature of Mental States, Mind, Language and Reality: Philosophical Papers Vol. II, Cambridge University Press, 1975
22. Russell, Bertrand, The Analysis of Matter, London, Allen and Unwin, 1927
23. Searle, John, The Rediscovery of the Mind, MIT Press, 1992
24. Shoemaker, Sydney, Causality and Properties, Identity, Cause and Mind: Philosophical Essays, Cambridge University Press, 1984
25. ـــ ، The First-Person Perspective, The First-Person perspective and Other Essays, Cambridge University Press, 1996
26. ـــ ، The First-Person Perspective and Other Essays, Cambridge University Press, 1996
27. Strawson, Galen, Mental Reality, MTT Press, 1994
28. Williams, Bernard, Descartes, Penguin Books, 1978
منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه اینهمانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.