نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود، دختری داشت مثل پنجهی آفتاب. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و نمیگذاشت حتی روی آفتاب را ببیند، دختر فقط دایهاش را میدید و بس.
یک روز دایه یادش رفت پنجره را ببندد. آن روز برف باریده بود، روی برف هم دو تا خرگوش سیاه نشسته بودند، آن طرفتر هم دو قطره خون روی برف ریخته بود.
یکی از خرگوشها به دیگری گفت: «به نظر تو، تو دنیا چیزی قشنگتر از برف و خون پیدا میشه؟»
دیگری جواب داد: «چرا پیدا نمیشه؟ «محمد گلبادام» از هر چیزی قشنگتره.»
دختر پادشاه، ندیده و نشناخته عاشق محمد گلبادام شد. پادشاه فهمید و دستور داد دختر را توی صندوقی بگذارند و توی رودخانه بیندازند.
محمد گلبادام باغش را آبیاری میکرد که دید صندوقی جلوی آب را گرفته است. صندوق را باز کرد، دید دختری توی صندوق نشسته است. دختر را رها کرد و رفت خانه. دختر دنبال او رفت و پشت در خانه ایستاد.
مادرش پرسید: «محمد گلبادام، چی پیدا کردی؟»
گفت: «هیچچی، یک صندوق بود، توش یک دختر. درش آوردم، بره پی کارش.»
دختر حرفهاشان را که شنید، فهمید این مرد محمد گلبادام است.
مادر دست برنداشت و مدام گفت: «آخه پسرجون، من هم تک و تنهام. برو دختررو بیار، همدم و هم صحبتم بشه.»
محمد، دختر را پیش مادرش برد. مدتی با هم زندگی کردند. مادر محمد گلبادام، دختر را خوب زیر نظر گرفت و دید رفتارش شبیه دخترهای معمولی نیست. زیر زبان دختر را کشید و فهمید که از عشق پسرش روز و شب ندارد.
هر روز که محمد گلبادام به خانه میآمد، مادرش به او میگفت: «محمد گلبادام، بیا این دختر رو بگیر...»
محمد گلبادام هم میگفت: «ول کن، مادر! اگر دختر خوبی بود، روی آب نبود!»
یک روز صبح که محمد میخواست بیرون برود، مادرش پرسید: «پسرم، به کدوم باغ میری؟»
گفت: «به باغ گل سفید.»
بعد از رفتن او، یک اسب سفید و یک دست لباس سفید به دختر داد و صورتش را هفت قلم آرایش کرد، طوری که اگر محمد گلبادام هفت شب و هفت روز هم او را نگاه میکرد نمیشناخت. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ سفید فرستاد. دختر وارد باغ که شد، دید محمد گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
صندلی آوردند. دختر نشست. کمی از اینجا و آنجا حرف زدند. دختر دوروبرش را نگاه کرد. گل بادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
گفت: «آب.»
گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
دختر گفت: «نه، ما از ظرف طلا آب نمیخوریم. با ظرف نقره بیارید.»
آب را خورد، پا شد برود. باغبانها، از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. گلها را گرفت و برگشت خانه. عصر، محمد گلبادام آمد. مادرش گفت: «پسرم، بیا این دختر رو بگیر...»
محمد گلبادام گفت: «خبر نداری مادر، امروز دختری اومده بود به باغمون، چه دختری!... زیبا صنم!... آدم میخواست صبح تا شب بشینه و نگاهش کنه.»
صبح، محمد گلبادام به باغ گل زرد رفت. مادرش یک اسب زرد و یک دست لباس زرد به دختر داد و صورتش را هفت قلم آرایش کرد. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ گل زرد فرستاد. دختر از در که وارد شد، دید گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
باز صندلی آوردند. دختر نشست. گلبادام هم نشست. کمی از اینجا و آنجا حرف زدند. دختر دوروبرش را نگاه کرد. محمد گلبادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
گفت: «آب.»
گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
گفت: «ما تو ظرف طلا آب نمیخوریم، تو ظرف چینی میخوریم.»
آب را در ظرف چینی ریختند و آوردند و باز از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. دختر برگشت خانه. عصر که گلبادام آمد، مادرش گفت: «محمد بیا، این دختر رو بگیر...»
محمد گفت: «مادر دختر ندیدی و خیال میکنی این آش دهنسوزه. امروز دختری اومده بود باغمون، چه دختری... صد بار قشنگتر از دختر دیروزی!»
مادرش چیزی نگفت. صبح دوباره از پسرش پرسید: «محمد گلبادام، امروز به کدوم باغ میری؟»
گفت: «به باغ گل سرخ.»
مادرش یک اسب سرخ و یک دست لباس سرخ به دختر داد و هفت قلم او را آرایش کرد. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ گل سرخ فرستاد.
دختر وارد باغ که شد، دید گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
باز صندلی آوردند. دختر نشست و کمی با محمد گلبادام از اینجا و آنجا حرف زدند. بعد دوروبرش را نگاه کرد. گلبادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
دختر گفت: «آب.»
گلبادام گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
دختر گفت: «ما با ظرف طلا آب نمیخوریم، با ظرف بلوری میخوریم.»
در ظرف بلوری آب آوردند. آب را که خورد، ظرف را انداخت روی پاش، ظرف شکست و پاش زخمی شد. محمد دستمالش را درآورد و زخم پای دختر را بست. باز از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. دختر برگشت خانه. عصر محمد گلبادام آمد. مادرش گفت: «محمد! بیا این دختر رو بگیر...»
گلبادام گفت: «آخه مادر، تو چی دیدی؟ امروز دختری اومده بود باغمون، چه دختری...! صد بار قشنگتر از دخترهای قبلی. آدم از تماشاش سیر نمیشد.»
مادر به دختر یاد داده بود که برود لب حوض، جا بیندازد و بخوابد.
گلبادام رفت وضو بگیرد، دید دختر پشت سر هم ناله میکند و میگوید:
«به عشق تو، ای جام طلا
جان و دل من افتاد در بلا
بسوزی، ای باغ گل سرخ
خار شدی برای من
آخ پای من...!
آخ پای من...!»
گلبادام این طرف و آن طرف را نگاه کرد ببیند کسی دیگری آن طرفها هست یا نه. وقتی مطمئن شد صدا از کس دیگری نیست، پای دختر را نگاه کرد و دستمال خودش را دید که به پای دختر سرخپوش بسته بود. پیش مادر رفت و گفت: «مادر، این دفعه میخوام این دختر رو بگیرم...»
مادرش گفت: «پسرم، این دختر پادشاهه، همون دختر سفیدپوش و زردپوش و سرخپوش.»
محمد گلبادام با دختر ازدواج کرد. هفت شبانهروز جشن گرفتند و شادی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز دایه یادش رفت پنجره را ببندد. آن روز برف باریده بود، روی برف هم دو تا خرگوش سیاه نشسته بودند، آن طرفتر هم دو قطره خون روی برف ریخته بود.
یکی از خرگوشها به دیگری گفت: «به نظر تو، تو دنیا چیزی قشنگتر از برف و خون پیدا میشه؟»
دیگری جواب داد: «چرا پیدا نمیشه؟ «محمد گلبادام» از هر چیزی قشنگتره.»
دختر پادشاه، ندیده و نشناخته عاشق محمد گلبادام شد. پادشاه فهمید و دستور داد دختر را توی صندوقی بگذارند و توی رودخانه بیندازند.
محمد گلبادام باغش را آبیاری میکرد که دید صندوقی جلوی آب را گرفته است. صندوق را باز کرد، دید دختری توی صندوق نشسته است. دختر را رها کرد و رفت خانه. دختر دنبال او رفت و پشت در خانه ایستاد.
مادرش پرسید: «محمد گلبادام، چی پیدا کردی؟»
گفت: «هیچچی، یک صندوق بود، توش یک دختر. درش آوردم، بره پی کارش.»
دختر حرفهاشان را که شنید، فهمید این مرد محمد گلبادام است.
مادر دست برنداشت و مدام گفت: «آخه پسرجون، من هم تک و تنهام. برو دختررو بیار، همدم و هم صحبتم بشه.»
محمد، دختر را پیش مادرش برد. مدتی با هم زندگی کردند. مادر محمد گلبادام، دختر را خوب زیر نظر گرفت و دید رفتارش شبیه دخترهای معمولی نیست. زیر زبان دختر را کشید و فهمید که از عشق پسرش روز و شب ندارد.
هر روز که محمد گلبادام به خانه میآمد، مادرش به او میگفت: «محمد گلبادام، بیا این دختر رو بگیر...»
محمد گلبادام هم میگفت: «ول کن، مادر! اگر دختر خوبی بود، روی آب نبود!»
یک روز صبح که محمد میخواست بیرون برود، مادرش پرسید: «پسرم، به کدوم باغ میری؟»
گفت: «به باغ گل سفید.»
بعد از رفتن او، یک اسب سفید و یک دست لباس سفید به دختر داد و صورتش را هفت قلم آرایش کرد، طوری که اگر محمد گلبادام هفت شب و هفت روز هم او را نگاه میکرد نمیشناخت. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ سفید فرستاد. دختر وارد باغ که شد، دید محمد گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
صندلی آوردند. دختر نشست. کمی از اینجا و آنجا حرف زدند. دختر دوروبرش را نگاه کرد. گل بادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
گفت: «آب.»
گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
دختر گفت: «نه، ما از ظرف طلا آب نمیخوریم. با ظرف نقره بیارید.»
آب را خورد، پا شد برود. باغبانها، از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. گلها را گرفت و برگشت خانه. عصر، محمد گلبادام آمد. مادرش گفت: «پسرم، بیا این دختر رو بگیر...»
محمد گلبادام گفت: «خبر نداری مادر، امروز دختری اومده بود به باغمون، چه دختری!... زیبا صنم!... آدم میخواست صبح تا شب بشینه و نگاهش کنه.»
صبح، محمد گلبادام به باغ گل زرد رفت. مادرش یک اسب زرد و یک دست لباس زرد به دختر داد و صورتش را هفت قلم آرایش کرد. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ گل زرد فرستاد. دختر از در که وارد شد، دید گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
باز صندلی آوردند. دختر نشست. گلبادام هم نشست. کمی از اینجا و آنجا حرف زدند. دختر دوروبرش را نگاه کرد. محمد گلبادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
گفت: «آب.»
گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
گفت: «ما تو ظرف طلا آب نمیخوریم، تو ظرف چینی میخوریم.»
آب را در ظرف چینی ریختند و آوردند و باز از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. دختر برگشت خانه. عصر که گلبادام آمد، مادرش گفت: «محمد بیا، این دختر رو بگیر...»
محمد گفت: «مادر دختر ندیدی و خیال میکنی این آش دهنسوزه. امروز دختری اومده بود باغمون، چه دختری... صد بار قشنگتر از دختر دیروزی!»
مادرش چیزی نگفت. صبح دوباره از پسرش پرسید: «محمد گلبادام، امروز به کدوم باغ میری؟»
گفت: «به باغ گل سرخ.»
مادرش یک اسب سرخ و یک دست لباس سرخ به دختر داد و هفت قلم او را آرایش کرد. بعد گفتنیها را گفت و او را به باغ گل سرخ فرستاد.
دختر وارد باغ که شد، دید گلبادام دارد میآید. گفت:
«گل بچینم، غنچه بچینم
از گل و غنچه خونچه بچینم
ای گل بادام
ناز مکن برام
درد آوردم و درمان میخوام.»
باز صندلی آوردند. دختر نشست و کمی با محمد گلبادام از اینجا و آنجا حرف زدند. بعد دوروبرش را نگاه کرد. گلبادام پرسید: «خانم، چی میخواهید؟»
دختر گفت: «آب.»
گلبادام گفت: «برای خانم با ظرف طلا آب بیارید!»
دختر گفت: «ما با ظرف طلا آب نمیخوریم، با ظرف بلوری میخوریم.»
در ظرف بلوری آب آوردند. آب را که خورد، ظرف را انداخت روی پاش، ظرف شکست و پاش زخمی شد. محمد دستمالش را درآورد و زخم پای دختر را بست. باز از هر گل، یک دسته چیدند و به او دادند. دختر برگشت خانه. عصر محمد گلبادام آمد. مادرش گفت: «محمد! بیا این دختر رو بگیر...»
گلبادام گفت: «آخه مادر، تو چی دیدی؟ امروز دختری اومده بود باغمون، چه دختری...! صد بار قشنگتر از دخترهای قبلی. آدم از تماشاش سیر نمیشد.»
مادر به دختر یاد داده بود که برود لب حوض، جا بیندازد و بخوابد.
گلبادام رفت وضو بگیرد، دید دختر پشت سر هم ناله میکند و میگوید:
«به عشق تو، ای جام طلا
جان و دل من افتاد در بلا
بسوزی، ای باغ گل سرخ
خار شدی برای من
آخ پای من...!
آخ پای من...!»
گلبادام این طرف و آن طرف را نگاه کرد ببیند کسی دیگری آن طرفها هست یا نه. وقتی مطمئن شد صدا از کس دیگری نیست، پای دختر را نگاه کرد و دستمال خودش را دید که به پای دختر سرخپوش بسته بود. پیش مادر رفت و گفت: «مادر، این دفعه میخوام این دختر رو بگیرم...»
مادرش گفت: «پسرم، این دختر پادشاهه، همون دختر سفیدپوش و زردپوش و سرخپوش.»
محمد گلبادام با دختر ازدواج کرد. هفت شبانهروز جشن گرفتند و شادی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.