نویسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهر فقیری با هم زندگی میکردند. مرد بنّا بود. یک روز زنش رفت حمام و دید حمام قرق است. پرسید: «چرا حمام رو قرق کردید؟»
جواب دادند: «زن رمالباشی میخواد بیاد حمام.»
زن آنقدر التماس کرد که راهش دادند. همین موقع یک زن چاق و بدترکیب و چند تا کلفت از راه رسیدند. کلفتها زیر بازوهای زن رمال را گرفته بودند. زن بنا دید عجب جاه و جلالی! به خانه برگشت و به شوهرش گفت: «از فردا باید رمال بشی!»
بنا گفت: «دست بردار زن، من که رمالی بلد نیستم.»
زن گفت: «من این چیزها سرم نمیشه. یا باید رمال بشی یا من رو طلاق بدی.»
بنا که زنش را خیلی دوست داشت قبول کرد.
زن گفت: «فردا بیل و کلنگت رو میفروشی و یک تختهی رمالی و دو سه تا کتاب کهنه میخری. بعد گوشهای مینشینی و رمل میاندازی. هر کس اومد پیشت، بهش میگی طالع تو در برج عقربه و به زودی فلان میشی و بهمان میشی.»
فردای آن روز، بنا بیل و کلنگ را فروخت و اسباب رمالی خرید و گوشهای نشست. از بخت بد، اولین کسی که سراغش آمد، جلودار پادشاه بود. جلودار گفت: «دستم به دامنت، جناب رمالباشی. کمکم کن! شتر پادشاه رو که بارش پر از پول بود، گم کردم. اگر پادشاه بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه. رمل بنداز ببینم کجاست؟»
رمالباشی توی دلش گفت: «پدرت بسوزه زن! دیدی چه بلایی سرم آوردی. حالا من چی کار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
همینطور بیخودی مهرهها را در دستش میگرداند، یک دفعه آنها را روی تخته ریخت و گفت: «جناب جلودار باشی! صد دینار نخود میخری و راه میافتی. راه میری و نخودها رو روی زمین میریزی؛ هر جا تموم شد، سه مرتبه دور خودت میچرخی. دفعهی سوم هر طرف قرار گرفتی، راست شکمت رو میگیری و میری جلو و شترت رو پیدا میکنی.»
جلودار همین کار را کرد. رسید به یک خرابه. شترش آنجا خوابیده بود. خوشحال شد، مهار شتر را گرفت و به قصر برد و آنقدر از رمال تعریف کرد که پادشاه دستور داد او را رمالباشی دربار کنند. زن وقتی فهمید خوشحال شد، اما بنا از عاقبت کار میترسید.
مدتی گذشت. رمالباشی هر روز به دربار میرفت و میآمد، تا اینکه یک شب چهل دزد به خزانهی پادشاه زدند و آن را خالی کردند. صبح که شد، پادشاه رمال را خواست و گفت: «تا چهل روز دیگر باید دزدها را پیدا کنی.»
رمال، ناراحت و غمگین به خانه آمد و ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن کمی فکر کرد و گفت: «نترس، خدا کریمه. حالا برو بازار و چهل تا خرما بگیر. هر شب یک دونه خرما بخور و هستهاش رو بنداز تو کوزه که دست کم بدونیم روز چهلم چه روزیه.»
رمالباشی چهل تا خرما خرید و به خانه آمد.
از آن طرف، دزدها با خبر شده بودند که پادشاه رمالی دارد که همه چیز را میداند و حتی میتواند زیر زمین و بالای آسمان را ببیند. دزدها که خیلی ترسیده بودند، دور هم نشستند و گفتند: «چه کنیم که از دست این رمال جون سالم به در ببریم؟»
فکری به خاطرشان رسید و قرار گذاشتند هر شب، یک نفر به پشت بام خانهی رمال برود و ببیند رمال چه کار میکند.
شب اول، یکی از دزدها به پشت بام خانهی رمال رفت و درست لحظهای رسید که رمال خرما را خورد و گفت: «این اولیش!»
دزد فکر کرد او را میگوید. باعجله پیش دوستانش برگشت و گفت: «اینکه گفتند رمال تو کارش استاده حقیقت داره، چون تا من پام رو تو خونهاش گذاشتم، گفت این اولیش!»
رنگ از روی دزدها پرید و حسابی ترسیدند. روزها پشت سر هم میگذشتند. رمال هر شب یک خرما میخورد و هستهاش را توی کوزه میانداخت و میگفت: «این دومیش، این سومیش...»
و از خوششانسی این حرف را درست در لحظهی آمدن دزدها میزد و آنها فکر میکردند رمال آنها را میگوید.
شب سی و نهم شد. دزدها دور هم نشستند و گفتند: «ما اگر زیر زمین و بالای آسمون هم بریم، نمیتونیم از دست رمالباشی فرار کنیم و آخرش ما رو به کشتن میده. پس بهتره خودمون بریم و جای پولها رو نشونش بدیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیر ما بگذره.»
صبح روز بعد شمشیر و قرآن برداشتند و رفتند پیش رمالباشی و گفتند: «یا ما را با این شمشیر بکش و یا به این قرآن ببخش!» بعد جای جواهرات را به او گفتند. رمالباشی کمی نصیحتشان کرد. بعد دوان دوان خدمت پادشاه رفت و محل جواهرات را نشان داد و از دزدها شفاعت کرد. شاه قبول کرد و پرسید: «راستش را بگو، چرا دزدان را شفاعت کردی؟»
رمالباشی جواب داد: «قربان، دزدها وقتی خبردار شدند که شما این کار رو به من سپردید از ترس فرار کردند و به یکی از شهرهای مغرب زمین رفتند. حالا اگر شما بخواهید پیداشون کنید، باید دو برابر پولی که دزدیده شده خرج لشکرکشی کنید.»
پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «انگار حق با توست. تو نه تنها رمال خوبی هستی، بلکه مشاور کاردانی هم هستی.» بعد دستور داد پاداش خوبی به رمال بدهند. رمال خوشحال شد و خدا را شکر کرد. شب به زنش گفت: «ما اونقدر ثروت داریم که برای هفت پشتمون هم بسه. بیا تا کار به جاهای باریک نکشیده، از این وضع خلاصم کن.»
زن کمی فکر کرد و گفت: «فردا صبح وقتی شاه به حمام رفت، تو باید خودت رو به او برسونی و دست و پاش رو بگیری و اون رو از آب بندازی بیرون. اینطوری فکر میکنه دیوونه شدی و از دربار بیرونت میکنه.»
فردای آن روز، همانطور که زن گفته بود، رمال شاه را مثل دیوانهها از آب بیرون کشید. ناگهان سقف حمام ریخت. پادشاه اول از دست رمال خیلی عصبانی شد، اما وقتی فهمید قضیه از چه قرار است، دستور داد او را از مال دنیا بینیاز کنند.
از آن روز به بعد مهر رمال بیشتر به دل پادشاه نشست و رمال یکی از نزدیکان پادشاه شد. روزی از روزها شاه هوای شکار به سرش زد و با خدم و حشم فراوان عازم شکار شد. رمالباشی هم با او رفت. همانطور که میرفتند، ملخی آمد و روی زین اسب پادشاه نشست. پادشاه آن را گرفت و مشت خود را بست و از رمال پرسید: «بگو ببینم، در دست من چیست؟»
رنگ از روی رمال پرید. سرش را به آسمان کرد و گفت: «خدایا، آخر مشتم رو باز کردی!»
بعد زیر لب گفت: «یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر تو دستی ملخک...»
پادشاه که گمان کرد رمال فهمیده است، به او آفرین گفت و مشتش را باز کرد. ملخ پرید و رفت. پادشاه به بنا گفت: «هر آرزویی داری بگو تا برات برآورده کنم.»
بنا که فرصت را مناسب دید، گفت: «من فقط یک آرزو دارم...»
پادشاه گفت: «بگو!»
بنا گفت: «از کار رمالی خسته شدهام. دلم میخواد بقیهی عمرم رو استراحت کنم.»
پادشاه گفت: «با آنکه میدانم دیگر رمالی به خوبی تو پیدا نخواهم کرد، اما چون قول دادم قبول میکنم.»
بعد به او هدایای زیای بخشید. بنا و زنش سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
جواب دادند: «زن رمالباشی میخواد بیاد حمام.»
زن آنقدر التماس کرد که راهش دادند. همین موقع یک زن چاق و بدترکیب و چند تا کلفت از راه رسیدند. کلفتها زیر بازوهای زن رمال را گرفته بودند. زن بنا دید عجب جاه و جلالی! به خانه برگشت و به شوهرش گفت: «از فردا باید رمال بشی!»
بنا گفت: «دست بردار زن، من که رمالی بلد نیستم.»
زن گفت: «من این چیزها سرم نمیشه. یا باید رمال بشی یا من رو طلاق بدی.»
بنا که زنش را خیلی دوست داشت قبول کرد.
زن گفت: «فردا بیل و کلنگت رو میفروشی و یک تختهی رمالی و دو سه تا کتاب کهنه میخری. بعد گوشهای مینشینی و رمل میاندازی. هر کس اومد پیشت، بهش میگی طالع تو در برج عقربه و به زودی فلان میشی و بهمان میشی.»
فردای آن روز، بنا بیل و کلنگ را فروخت و اسباب رمالی خرید و گوشهای نشست. از بخت بد، اولین کسی که سراغش آمد، جلودار پادشاه بود. جلودار گفت: «دستم به دامنت، جناب رمالباشی. کمکم کن! شتر پادشاه رو که بارش پر از پول بود، گم کردم. اگر پادشاه بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه. رمل بنداز ببینم کجاست؟»
رمالباشی توی دلش گفت: «پدرت بسوزه زن! دیدی چه بلایی سرم آوردی. حالا من چی کار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
همینطور بیخودی مهرهها را در دستش میگرداند، یک دفعه آنها را روی تخته ریخت و گفت: «جناب جلودار باشی! صد دینار نخود میخری و راه میافتی. راه میری و نخودها رو روی زمین میریزی؛ هر جا تموم شد، سه مرتبه دور خودت میچرخی. دفعهی سوم هر طرف قرار گرفتی، راست شکمت رو میگیری و میری جلو و شترت رو پیدا میکنی.»
جلودار همین کار را کرد. رسید به یک خرابه. شترش آنجا خوابیده بود. خوشحال شد، مهار شتر را گرفت و به قصر برد و آنقدر از رمال تعریف کرد که پادشاه دستور داد او را رمالباشی دربار کنند. زن وقتی فهمید خوشحال شد، اما بنا از عاقبت کار میترسید.
مدتی گذشت. رمالباشی هر روز به دربار میرفت و میآمد، تا اینکه یک شب چهل دزد به خزانهی پادشاه زدند و آن را خالی کردند. صبح که شد، پادشاه رمال را خواست و گفت: «تا چهل روز دیگر باید دزدها را پیدا کنی.»
رمال، ناراحت و غمگین به خانه آمد و ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن کمی فکر کرد و گفت: «نترس، خدا کریمه. حالا برو بازار و چهل تا خرما بگیر. هر شب یک دونه خرما بخور و هستهاش رو بنداز تو کوزه که دست کم بدونیم روز چهلم چه روزیه.»
رمالباشی چهل تا خرما خرید و به خانه آمد.
از آن طرف، دزدها با خبر شده بودند که پادشاه رمالی دارد که همه چیز را میداند و حتی میتواند زیر زمین و بالای آسمان را ببیند. دزدها که خیلی ترسیده بودند، دور هم نشستند و گفتند: «چه کنیم که از دست این رمال جون سالم به در ببریم؟»
فکری به خاطرشان رسید و قرار گذاشتند هر شب، یک نفر به پشت بام خانهی رمال برود و ببیند رمال چه کار میکند.
شب اول، یکی از دزدها به پشت بام خانهی رمال رفت و درست لحظهای رسید که رمال خرما را خورد و گفت: «این اولیش!»
دزد فکر کرد او را میگوید. باعجله پیش دوستانش برگشت و گفت: «اینکه گفتند رمال تو کارش استاده حقیقت داره، چون تا من پام رو تو خونهاش گذاشتم، گفت این اولیش!»
رنگ از روی دزدها پرید و حسابی ترسیدند. روزها پشت سر هم میگذشتند. رمال هر شب یک خرما میخورد و هستهاش را توی کوزه میانداخت و میگفت: «این دومیش، این سومیش...»
و از خوششانسی این حرف را درست در لحظهی آمدن دزدها میزد و آنها فکر میکردند رمال آنها را میگوید.
شب سی و نهم شد. دزدها دور هم نشستند و گفتند: «ما اگر زیر زمین و بالای آسمون هم بریم، نمیتونیم از دست رمالباشی فرار کنیم و آخرش ما رو به کشتن میده. پس بهتره خودمون بریم و جای پولها رو نشونش بدیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیر ما بگذره.»
صبح روز بعد شمشیر و قرآن برداشتند و رفتند پیش رمالباشی و گفتند: «یا ما را با این شمشیر بکش و یا به این قرآن ببخش!» بعد جای جواهرات را به او گفتند. رمالباشی کمی نصیحتشان کرد. بعد دوان دوان خدمت پادشاه رفت و محل جواهرات را نشان داد و از دزدها شفاعت کرد. شاه قبول کرد و پرسید: «راستش را بگو، چرا دزدان را شفاعت کردی؟»
رمالباشی جواب داد: «قربان، دزدها وقتی خبردار شدند که شما این کار رو به من سپردید از ترس فرار کردند و به یکی از شهرهای مغرب زمین رفتند. حالا اگر شما بخواهید پیداشون کنید، باید دو برابر پولی که دزدیده شده خرج لشکرکشی کنید.»
پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «انگار حق با توست. تو نه تنها رمال خوبی هستی، بلکه مشاور کاردانی هم هستی.» بعد دستور داد پاداش خوبی به رمال بدهند. رمال خوشحال شد و خدا را شکر کرد. شب به زنش گفت: «ما اونقدر ثروت داریم که برای هفت پشتمون هم بسه. بیا تا کار به جاهای باریک نکشیده، از این وضع خلاصم کن.»
زن کمی فکر کرد و گفت: «فردا صبح وقتی شاه به حمام رفت، تو باید خودت رو به او برسونی و دست و پاش رو بگیری و اون رو از آب بندازی بیرون. اینطوری فکر میکنه دیوونه شدی و از دربار بیرونت میکنه.»
فردای آن روز، همانطور که زن گفته بود، رمال شاه را مثل دیوانهها از آب بیرون کشید. ناگهان سقف حمام ریخت. پادشاه اول از دست رمال خیلی عصبانی شد، اما وقتی فهمید قضیه از چه قرار است، دستور داد او را از مال دنیا بینیاز کنند.
از آن روز به بعد مهر رمال بیشتر به دل پادشاه نشست و رمال یکی از نزدیکان پادشاه شد. روزی از روزها شاه هوای شکار به سرش زد و با خدم و حشم فراوان عازم شکار شد. رمالباشی هم با او رفت. همانطور که میرفتند، ملخی آمد و روی زین اسب پادشاه نشست. پادشاه آن را گرفت و مشت خود را بست و از رمال پرسید: «بگو ببینم، در دست من چیست؟»
رنگ از روی رمال پرید. سرش را به آسمان کرد و گفت: «خدایا، آخر مشتم رو باز کردی!»
بعد زیر لب گفت: «یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر تو دستی ملخک...»
پادشاه که گمان کرد رمال فهمیده است، به او آفرین گفت و مشتش را باز کرد. ملخ پرید و رفت. پادشاه به بنا گفت: «هر آرزویی داری بگو تا برات برآورده کنم.»
بنا که فرصت را مناسب دید، گفت: «من فقط یک آرزو دارم...»
پادشاه گفت: «بگو!»
بنا گفت: «از کار رمالی خسته شدهام. دلم میخواد بقیهی عمرم رو استراحت کنم.»
پادشاه گفت: «با آنکه میدانم دیگر رمالی به خوبی تو پیدا نخواهم کرد، اما چون قول دادم قبول میکنم.»
بعد به او هدایای زیای بخشید. بنا و زنش سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.