پسر بازرگان

بازرگان ثروتمندی در اصفهان زندگی می‌کرد که پسری داشت. پسر، تنبل و بیکار بود و جز خوش‌گذرانی کار دیگری نداشت. او هر شب با دوستانش به گردش می‌رفت. هرچه بازرگان نصیحتش می‌کرد، فایده‌ای نداشت.
جمعه، 5 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پسر بازرگان
 پسر بازرگان

نویسنده: محمدرضا شمس

 
بازرگان ثروتمندی در اصفهان زندگی می‌کرد که پسری داشت. پسر، تنبل و بیکار بود و جز خوش‌گذرانی کار دیگری نداشت. او هر شب با دوستانش به گردش می‌رفت. هرچه بازرگان نصیحتش می‌کرد، فایده‌ای نداشت. بازرگان که مرد دنیا دیده‌ای بود همیشه می‌گفت: «پسر جان! تو بعد از من، به بدبختی خواهی افتاد.»
به همین دلیل، هزار اشرفی پشت سقف اتاق پنهان کرد و به پسرش گفت: «اگر روزی به فقر و بدبختی افتادی و خواستی خودت رو بکُشی، از سقف همین اتاق خودت رو دار بزن.»
جوان وقتی این حرف را شنید، شروع به خندیدن کرد و پیش خودش گفت: «پدر من چه حرف‌هایی می‌زنه. مگه آدم عاقل هم خودش رو می‌کشه؟»
مدتی گذشت. بازرگان مُرد. جوان نااهل هم از خدا خواسته، شروع کرد به خرج کردن ثروت پدر و هنوز چند سالی نگذشته بود که تمام ثروت پدر را به باد داد.
روزی یکی از دوستانش به او گفت: «فردا باید یک مهمونی حسابی راه بندازی و مثل همیشه بساط عیش ونوش ما رو آماده کنی.»
جوان گفت: «خیلی دلم می‌خواد، اما پول زیادی برام نموده.» بعد پیش مادرش رفت و با التماس گفت: «کاری کن پیش دوستانم سرافکنده نشم.»
دل مادرش سوخت. النگوهاش را گرو گذاشت، پولی گرفت و به جوان داد. جوان خوردنی و نوشیدنی خرید که پیش دوستانش برود. بین راه خسته شد. سفره‌ی نان و غذاها را روی زمین گذاشت و خودش زیر سایه‌ی درختی دراز کشید.
ناگهان سگی از راه رسید و سفره‌ی غذا را برداشت و فرار کرد. جوان دنبال سگ دوید، اما نتوانست به او برسد. با ناراحتی پیش دوستانش رفت و ماجرا را برای‌شان تعریف کرد. دوستانش که فهمیده بودند دیگر آه در بساط ندارد، زدند زیر خنده و مسخره‌اش کردند. بعد غذایی تهیه کردند و خوردند، به جوان هم اعتنا نکردند.
ناگهان جوان به خودش آمد و فهمید چه اشتباهی کرده و ثروت پدرش را برای چه کسانی خرج کرده است. از شدت ناراحتی بغض گلوش را گرفت و اشک از چشم‌هاش سرازیر شد. او که از همه جا ناامید شده بود تصمیم گرفت خودش را بکشد تا حداقل از سرزنش دیگران در امان باشد. یک دفعه یاد وصیت پدرش افتاد و با خودش گفت: «پدر خدا بیامرزم هرچی نصیحتم کرد، گوش نکردم. حالا بهتره به آخرین وصیتش عمل کنم و همان‌طور که گفته بود، خودم رو بکشم.»
ریسمانی پیدا کرد و یک سرش را به حلقه‌ی وسط اتاق و سر دیگرش را به گردن خود بست و با پا، چهارپایه را انداخت. با این کار، خشت بالای سرش کنده شد و محکم زمین خورد و سکه‌های طلا کف اتاق ریختند.
جوان خوشحال شد و تازه فهمید پدرش تا چه اندازه او را دوست داشته و به فکر او بوده است. فردای آن روز، پسر هرچه را فروخته بود خرید و سر جاش گذاشت. بعد حجره‌ی پدرش را باز کرد و مشغول کسب و کار شد.
روزی از روزها یکی از دوستان سابقش را دید و دوباره دوستان نااهل دور او را گرفتند. اما این بار حواسش جمع بود و می‌دانست چه کار می‌کند.
او یک روز از دوستانش خواست ناهار مهمان او باشند. آن‌ها از خدا خواسته قبول کردند و قرار شد در همان باغی که آخرین بار پسر بازرگان مهمانی داده بود، جمع شوند. ظهر که شد، پسر بازرگان با دست خالی به باغ رفت و گفت: «امروز وقتی آشپزمون گوشت می‌کوبید، موشی اومد و گوشت‌کوب و دیگ رو برداشت و به سوراخش برد، برای همین نتونستم برای شما غذا تهیه کنم.»
یکی از دوستانش گفت: «بله، درسته، اتفاقاً همین بلا سر ما هم اومد و موشی گوشت‌کوب ما رو برداشت و به سوراخش برد.»
یکی دیگر از دوستانش گفت: «اینکه چیزی نیست، همین اتفاق برای ما هم افتاد و موش نصف اثاث ما رو به لونه‌اش برد.
دیگری گفت: «نمی‌دونید موش با ما چی کار کرده! اگر بشنوید، شاخ درمی‌آرید. موش ما وسایل خونه و حتی آشپزخونه‌رو با خودش به لونه‌اش برد.»
جوان خندید و گفت: «واقعاً که خیلی خنده‌داره. اون روز که سگ، ناهار رو برد و من حقیقت رو به شما گفتم، چون پولی نداشتم، حرفم رو باور نکردید و خندیدید. حالا که دوباره پولدار شدم، هرچی می‌گم، بی‌چون و چرا قبول می‌کنید و حتی برای خوشایند من دروغ‌های شاخ‌دار سر هم می‌کنید. آخه مگه یک موش کوچک می‌تونه گوشت‌کوب و اثاث خونه و آشپزخونه رو به لونه‌اش ببره؟ من مخصوصاً غذا تهیه نکردم که به شما ثابت کنم رفیق پول من هستید، نه رفیق خودم.»
از آن به بعد، پسر بازرگان دیگر سراغ دوستان نااهل نرفت و به کسب و کار خود چسبید و سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کرد.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط