نویسنده: محمدرضا شمس
دو برادر بودند، یکی عاقل و یکی کم عقل که همدیگر را خیلی دوست داشتند. روزی کم عقل سراغ عاقل رفت و گفت: «بریم سفر؟»
عاقل گفت: «بریم.»
نزدیک عصر راه افتادند. کم عقل از جیبش یک دانه کشمش درآورد، نصف کرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را داد به برادرش. کمی که رفتند، به کیسهای خالی رسیدند. کم عقل گفت: «برش دار!»
عاقل گفت: «آخه این گونی به چه درد میخوره؟»
کم عقل گفت: «حالا که برنمیداری، نصف کشمشم رو بده.»
عاقل کیسهی خالی را برداشت. رفتند، به شیپوری رسیدند. کم عقل گفت: «برش دار!»
عاقل گفت: «آخه این شیپور زنگ زده به چه درد میخوره؟»
کم عقل گفت: «حالا که برنمیداری، زود نصف کشمشم رو بده.»
عاقل ناچار شد این را هم بردارد و توی کیسه بیاندازد. یک طناب و قورباغه هم پیدا کردند و رفتند تا به جنگلی رسیدند. دیوی سر راهشان نشسته بود. گفتند: «برو کنار.»
دیو گفت: «شرط داره.»
گفتند: «چه شرطی؟»
دیو گفت: «باید با هم مسابقه بدیم، اگر من بردم شما رو میخورم، اگر شما بردید هر کاری دلتون خواست بکنید.»
برادرها قبول کردند. دیو گفت: «اول هر کدوم یک مو از سرمون میکَنیم. مال هر کی بلندتر بود برنده است.»
دیو یک مو از سرش کند؛ چند وجب بود. کم عقل طناب را بیرون آورد. شرط اول را برادرها بردند. دیو خیلی عصبانی شد و گفت: «حالا باید داد بزنیم، هر کی صداش بلندتر بود برنده است.»
دیو نعرهای زد که جنگل به لرزه درآمد. کم عقل شیپور را درآورد و با تمام قدرتش در آن دمید. صدای شیپور زنگ زدن چنان وحشتناک بود که حیوانات جنگ پا به فرار گذاشتند.
دیو این بار هم شکست خورد. شرط سوم این بود که کَکهای بدنشان را درآورند، مال هر کس بزرگتر بود او برنده است.
این بار برادر کم عقل قورباغه را درآورد و برنده شدند.
دیو که همهی مسابقه را باخته بود، برادرها را به خانهی خودش برد. کم عقل روی تاقچه، شیشهای دید و آن را شکست. دیو دود شد و رفت هوا.
برادرها تمام ثروت و دارایی دیو را برداشتند و به ولایتشان برگشتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
عاقل گفت: «بریم.»
نزدیک عصر راه افتادند. کم عقل از جیبش یک دانه کشمش درآورد، نصف کرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را داد به برادرش. کمی که رفتند، به کیسهای خالی رسیدند. کم عقل گفت: «برش دار!»
عاقل گفت: «آخه این گونی به چه درد میخوره؟»
کم عقل گفت: «حالا که برنمیداری، نصف کشمشم رو بده.»
عاقل کیسهی خالی را برداشت. رفتند، به شیپوری رسیدند. کم عقل گفت: «برش دار!»
عاقل گفت: «آخه این شیپور زنگ زده به چه درد میخوره؟»
کم عقل گفت: «حالا که برنمیداری، زود نصف کشمشم رو بده.»
عاقل ناچار شد این را هم بردارد و توی کیسه بیاندازد. یک طناب و قورباغه هم پیدا کردند و رفتند تا به جنگلی رسیدند. دیوی سر راهشان نشسته بود. گفتند: «برو کنار.»
دیو گفت: «شرط داره.»
گفتند: «چه شرطی؟»
دیو گفت: «باید با هم مسابقه بدیم، اگر من بردم شما رو میخورم، اگر شما بردید هر کاری دلتون خواست بکنید.»
برادرها قبول کردند. دیو گفت: «اول هر کدوم یک مو از سرمون میکَنیم. مال هر کی بلندتر بود برنده است.»
دیو یک مو از سرش کند؛ چند وجب بود. کم عقل طناب را بیرون آورد. شرط اول را برادرها بردند. دیو خیلی عصبانی شد و گفت: «حالا باید داد بزنیم، هر کی صداش بلندتر بود برنده است.»
دیو نعرهای زد که جنگل به لرزه درآمد. کم عقل شیپور را درآورد و با تمام قدرتش در آن دمید. صدای شیپور زنگ زدن چنان وحشتناک بود که حیوانات جنگ پا به فرار گذاشتند.
دیو این بار هم شکست خورد. شرط سوم این بود که کَکهای بدنشان را درآورند، مال هر کس بزرگتر بود او برنده است.
این بار برادر کم عقل قورباغه را درآورد و برنده شدند.
دیو که همهی مسابقه را باخته بود، برادرها را به خانهی خودش برد. کم عقل روی تاقچه، شیشهای دید و آن را شکست. دیو دود شد و رفت هوا.
برادرها تمام ثروت و دارایی دیو را برداشتند و به ولایتشان برگشتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.