نویسنده: محمدرضا شمس
بازرگانی بود که ثروت زیادی داشت. روزی مال و اموالش را بار شترها کرد و به سفر رفت. بین راه، دزدها به کاروان او حمله کردند. بازرگان فوری پسر پنج سالهاش را در خورجینی پنهان کرد. دزدها بازرگان را گرفتند و دست و پاش را بستند و دار و ندارش را بردند.
دزدها رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. آنجا بود که صدای گریهی بچه را شنیدند. او را از توی خورجین درآوردند. پسر به طرف شتری دوید که باردار بود و محکم او را بغل کرد. پسر را روی شتر نشاندند. پسر آرام شد. دزدها اموال بازرگان را تقسیم کردند؛ پسر بازرگان و شتر، سهم دزدی شدند که فرزند نداشت.
دزدها از هم جدا شدند و هر کدام به راهی رفتند. پسر بازرگان و شتر باردار و دزد هم همراه شدند. چند ماه بعد، شتر سه قلو زایید. پسر آنقدر به شتر و بچههاش علاقه داشت که لحظهای از آنها جدا نمیشد، برای همین اسم او را «ساربان» گذاشتند.
ساربان هر روز شترها را به صحرا میبرد و میچراند. روزی زیر سایهی درختی نشسته بود و نی میزد که درویشی هو حق یا علی مددگویان از راه رسید و کنارش نشست. صدای نی ساربان خیلی غم انگیز بود. درویش پرسید: «چی شده، ساربان؟ کوه غمی!»
ساربان جواب داد: «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.»
درویش گفت: «خب بندهی خدا، این که غصه نداره. برو بهشون سر بزن.»
ساربان گفت: «چطوری؟ من نه اونها رو میشناسم و نه میدونم کجان.»
بعد ماجرای دزدیده شدنش را برای درویش تعریف کرد. درویش فکر کرد و گفت: «این هم غصه نداره. سوار شترت شو و افسارش رو ول کن تا هر جا میخواد بره. هر جا ایستاد، همون جا محل زندگی پدر و مادرته.»
درویش این را گفت و رفت.
ساربان با خوشحالی، سوار شترش شد و افسارش را رها کرد. شتر راه افتاد، بچههاش هم به دنبالش. روزها و شبها در راه بودند. از چند شهر و آبادی گذشتند تا به چشمهای رسیدند. شتر لب چشمه زانو زد و نشست. ساربان خسته از راه، از شتر پایین آمد، آب خورد و کنار چشمه خوابید. وقتی بیدار شد، دید چوپانی با گلهی گوسفندانش به آنجا آمده است. ناگهان چشم چوپان به داغی افتاد که بر پشت شتر بود و پرسید: «این شتر مال ماست. این شتر رو از کجا آوردی؟ نکنه دزدیدهای؟»
ساربان گفت: «چی میگی، برادر! این شتر مال خودمه، از بچگی مونس و غمخوار من بوده. اگر این شتر نبود، من از غصه دق کرده بودم.»
چوپان که کنجکاو شده بود پرسید: «چطور مگه؟»
ساربان هم همه چیز را براش تعریف کرد. وقتی قصهاش تمام شد، چوپان او را در آغوش گرفت، سر و رویش را بوسید و گفت: «پس تو برادر گم شدهی منی!»
ساربان از خوشحالی به گریه افتاد.
کمی بعد، خبر به گوش بازرگان و همسرش رسید. آنها که پیر و شکسته شده بودند عصازنان کنار چشمه آمدند و پسرشان را در آغوش گرفتند.
شتر سرش را به پای بازرگانی میمالید و ساربان را نگاه میکرد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
دزدها رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. آنجا بود که صدای گریهی بچه را شنیدند. او را از توی خورجین درآوردند. پسر به طرف شتری دوید که باردار بود و محکم او را بغل کرد. پسر را روی شتر نشاندند. پسر آرام شد. دزدها اموال بازرگان را تقسیم کردند؛ پسر بازرگان و شتر، سهم دزدی شدند که فرزند نداشت.
دزدها از هم جدا شدند و هر کدام به راهی رفتند. پسر بازرگان و شتر باردار و دزد هم همراه شدند. چند ماه بعد، شتر سه قلو زایید. پسر آنقدر به شتر و بچههاش علاقه داشت که لحظهای از آنها جدا نمیشد، برای همین اسم او را «ساربان» گذاشتند.
ساربان هر روز شترها را به صحرا میبرد و میچراند. روزی زیر سایهی درختی نشسته بود و نی میزد که درویشی هو حق یا علی مددگویان از راه رسید و کنارش نشست. صدای نی ساربان خیلی غم انگیز بود. درویش پرسید: «چی شده، ساربان؟ کوه غمی!»
ساربان جواب داد: «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.»
درویش گفت: «خب بندهی خدا، این که غصه نداره. برو بهشون سر بزن.»
ساربان گفت: «چطوری؟ من نه اونها رو میشناسم و نه میدونم کجان.»
بعد ماجرای دزدیده شدنش را برای درویش تعریف کرد. درویش فکر کرد و گفت: «این هم غصه نداره. سوار شترت شو و افسارش رو ول کن تا هر جا میخواد بره. هر جا ایستاد، همون جا محل زندگی پدر و مادرته.»
درویش این را گفت و رفت.
ساربان با خوشحالی، سوار شترش شد و افسارش را رها کرد. شتر راه افتاد، بچههاش هم به دنبالش. روزها و شبها در راه بودند. از چند شهر و آبادی گذشتند تا به چشمهای رسیدند. شتر لب چشمه زانو زد و نشست. ساربان خسته از راه، از شتر پایین آمد، آب خورد و کنار چشمه خوابید. وقتی بیدار شد، دید چوپانی با گلهی گوسفندانش به آنجا آمده است. ناگهان چشم چوپان به داغی افتاد که بر پشت شتر بود و پرسید: «این شتر مال ماست. این شتر رو از کجا آوردی؟ نکنه دزدیدهای؟»
ساربان گفت: «چی میگی، برادر! این شتر مال خودمه، از بچگی مونس و غمخوار من بوده. اگر این شتر نبود، من از غصه دق کرده بودم.»
چوپان که کنجکاو شده بود پرسید: «چطور مگه؟»
ساربان هم همه چیز را براش تعریف کرد. وقتی قصهاش تمام شد، چوپان او را در آغوش گرفت، سر و رویش را بوسید و گفت: «پس تو برادر گم شدهی منی!»
ساربان از خوشحالی به گریه افتاد.
کمی بعد، خبر به گوش بازرگان و همسرش رسید. آنها که پیر و شکسته شده بودند عصازنان کنار چشمه آمدند و پسرشان را در آغوش گرفتند.
شتر سرش را به پای بازرگانی میمالید و ساربان را نگاه میکرد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.