آرزو

رعیتی بود به نام «کاس‌علی». یک روز چند تا خروس، چند تا تخم مرغ و مقداری جو برداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی رسید، دید در خانه باز است، وارد شد. ارباب با زیرشلوار و زیر پیراهن توی ایوان روی بالش لم
شنبه، 13 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آرزو
آرزو

نویسنده: محمدرضا شمس

 
رعیتی بود به نام «کاس‌علی». یک روز چند تا خروس، چند تا تخم مرغ و مقداری جو برداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی رسید، دید در خانه باز است، وارد شد. ارباب با زیرشلوار و زیر پیراهن توی ایوان روی بالش لم داده بود و دست‌هاش را زیر سرش گذاشته بود و استراحت می‌کرد. تُنگ آب سرد و بادبزنی هم کنارش بود.
کاس‌علی با حسرت به ارباب نگاه کرد و با خودش گفت: «کاش من هم یک روز بتونم مثل ارباب استراحت کنم.»
تابستان و پاییز گذشت و زمستان از راه رسید. کاس‌علی صبح زود که خواست سر کارش برود، دید برف زیادی روی زمین نشسته و هنوز هم می‌بارد. خوشحال شد و با خودش گفت: «امروز همون روزیه که آرزوش رو داشتم. امروز می‌تونم مثل ارباب استراحت کنم.»
فوری لباس‌هاش را درآورد، با زیرشلوار و زیر پیراهن رفت سر ایوان گلی کلبه‌اش دراز کشید. چند تا بالش کهنه زیر سرش گذاشت، بعد کوزه‌ای پر از برف کنارش گذاشت و با بادبزن حصیری خودش را باد زد.
زن‌اش گفت: «مرد، مگه دیوونه شده‌ای؟ این کارها چیه می‌کنی؟»
کاس‌علی جوابش را نداد و همان‌طور به تقلید از اربابش ادامه داد تا اینکه تمام بدنش یخ زد و مرد، اما آرزوش را به زیر خاک نبرد.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط