نویسنده: محمدرضا شمس
در روزگاران قدیم خارکن پیری با زن و فرزندانش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگیشان را میگذراندند.
چند سال گذشت. خارکن پیرتر و خستهتر شد. یک روز در بیابان از خستگی خوابش برد. یک نفر او را بیدار کرد و پرسید: «خسته نشدی؟ تا کی میخوای کار کنی؟» پیرمرد جواب داد: «چارهای ندارم، باید شکم زن و بچهام رو سیر کنم.»
مرد گفت: «این دونه رو بگیر و بکار. بعد از چند سال، صاحب یک درخت اشرفی میشی، به شرطی که چیزی به زنت نگی.»
خارکن، دانه را کاشت. بعد از چندسال، صاحب یک درخت اشرفی شد. او دیگر بزرگترین ثروت دنیا را داشت و زن و بچهاش در ناز و نعمت بودند.
یک روز برادرزن خارکن که مرد حسودی بود به خانهی خارکن آمد و به خواهرش گفت: «تو باید بفهمی که شوهرت این همه ثروت رو از کجا آورده؟»
زن گفت: «هرچی هست، زیر سر این درخته.»
برادرزن گفت: «اگر بخوای راز این درخت رو بفهمی، باید خودت رو به مریضی بزنی.»
زن خودش را به مریضی زد و برادرش پشت در ایستاد. شب که خارکن به خانه آمد، پرسید: «چی شده؟» زن گفت: «از بس به این درخت فکر کردم، مریض شدم. تو باید راز این درخت رو به من بگی.»
خارکن گفت: «نمیتونم.»
زن گفت: «اگر نگی، میمیرم.»
خارکن ناچار شد همهی ماجرا را برای زنش تعریف کند.
صبح که خارکن به حجرهاش رفت، برادرزن پیش او آمد و گفت: «اگر بگم ثروتت رو از کجا آوردهای، به من چی میدی؟»
خارکن گفت: «هرچی بخوای.»
برادرزن کسانی را که آنجا بودند، شاهد گرفت و تمام چیزهایی را که شنیده بود، به خارکن گفت و درخت اشرفی را از خارکن گرفت. خارکن دوباره فقیر شد.
یک روز که خارکن مثل گذشته برای جمع کردن خار به بیابان رفته بود، دوباره آن مرد را دید. مرد گفت: «گفتم رازت رو به زنت نگو، گوش نکردی و به این روز افتادی، اما غصه نخور، کمکت میکنم حقت رو از اون مرد بدجنس بگیری.»
بعد به او گفت که چه کار کند.
خارکن پیش برادر زنش رفت و پرسید: «فردا خورشید از کدوم طرف طلوع میکنه؟»
برادرزن گفت: «خب معلومه، از شرق.»
خارکن گفت: «اگر از غرب طلوع کرد، درختم رو پس میدی؟»
برادرزن گفت: «درخت رو که میدم هیچ، زندگیم رو هم میدم.»
چند نفر را شاهد گرفتند. صبح، خورشید از غرب طلوع کرد و خارکن دوباره درخت و ثروتش را به دست آورد. خانه و زندگی برادرزن حسود را هم به خودش برگرداند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
چند سال گذشت. خارکن پیرتر و خستهتر شد. یک روز در بیابان از خستگی خوابش برد. یک نفر او را بیدار کرد و پرسید: «خسته نشدی؟ تا کی میخوای کار کنی؟» پیرمرد جواب داد: «چارهای ندارم، باید شکم زن و بچهام رو سیر کنم.»
مرد گفت: «این دونه رو بگیر و بکار. بعد از چند سال، صاحب یک درخت اشرفی میشی، به شرطی که چیزی به زنت نگی.»
خارکن، دانه را کاشت. بعد از چندسال، صاحب یک درخت اشرفی شد. او دیگر بزرگترین ثروت دنیا را داشت و زن و بچهاش در ناز و نعمت بودند.
یک روز برادرزن خارکن که مرد حسودی بود به خانهی خارکن آمد و به خواهرش گفت: «تو باید بفهمی که شوهرت این همه ثروت رو از کجا آورده؟»
زن گفت: «هرچی هست، زیر سر این درخته.»
برادرزن گفت: «اگر بخوای راز این درخت رو بفهمی، باید خودت رو به مریضی بزنی.»
زن خودش را به مریضی زد و برادرش پشت در ایستاد. شب که خارکن به خانه آمد، پرسید: «چی شده؟» زن گفت: «از بس به این درخت فکر کردم، مریض شدم. تو باید راز این درخت رو به من بگی.»
خارکن گفت: «نمیتونم.»
زن گفت: «اگر نگی، میمیرم.»
خارکن ناچار شد همهی ماجرا را برای زنش تعریف کند.
صبح که خارکن به حجرهاش رفت، برادرزن پیش او آمد و گفت: «اگر بگم ثروتت رو از کجا آوردهای، به من چی میدی؟»
خارکن گفت: «هرچی بخوای.»
برادرزن کسانی را که آنجا بودند، شاهد گرفت و تمام چیزهایی را که شنیده بود، به خارکن گفت و درخت اشرفی را از خارکن گرفت. خارکن دوباره فقیر شد.
یک روز که خارکن مثل گذشته برای جمع کردن خار به بیابان رفته بود، دوباره آن مرد را دید. مرد گفت: «گفتم رازت رو به زنت نگو، گوش نکردی و به این روز افتادی، اما غصه نخور، کمکت میکنم حقت رو از اون مرد بدجنس بگیری.»
بعد به او گفت که چه کار کند.
خارکن پیش برادر زنش رفت و پرسید: «فردا خورشید از کدوم طرف طلوع میکنه؟»
برادرزن گفت: «خب معلومه، از شرق.»
خارکن گفت: «اگر از غرب طلوع کرد، درختم رو پس میدی؟»
برادرزن گفت: «درخت رو که میدم هیچ، زندگیم رو هم میدم.»
چند نفر را شاهد گرفتند. صبح، خورشید از غرب طلوع کرد و خارکن دوباره درخت و ثروتش را به دست آورد. خانه و زندگی برادرزن حسود را هم به خودش برگرداند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.