نویسنده: محمدرضا شمس
خارکنی بود که به کوه میرفت، پشتهی خاری میکند و به آبادی میبرد و میفروخت.
یک روز آمد پشتهاش را بردارد، دیوی از لابهلای خارها بیرون آمد. خارکن ترسید. دیو به زبان آمد و گفت: «ای پیرمرد، من گرسنهام و باید تو رو بخورم.»
خارکن التماس کرد و گفت: «من رو نخور. امشب بیا خونهی من. دختر و پسرم رو بخور.»
دیو قبول کرد. خارکن فوری رفت و به بچهها گفت: «امشب قراره دیو بیاد اینجا و شما رو بخوره. باید هرچی زودتر فرار کنید.»
بعد کمی غذا و یک مشک آب به آنها داد و گفت: «اگر دیو به شما رسید، آب مشک رو بریزید سر راهش.»
خواهر و برادر باعجله رفتند و راهی بیابان شدند. شب شد، دیو به در خانهی خارکن آمد. خارکن گفت: «چون دیر اومدی، من پسر و دخترم رو فرستادم صحرا دنبالت. برو دنبالشون.»
دیو فوری به طرف صحرا رفت. از دور، دختر و پسر را دید و به طرفشان تنوره کشید. دختر وقتی دید دیو نزدیک میشود، آب مشک را روی زمین ریخت. صحرا یک دریای توفانی شد.
دیو هرچه کرد، نتوانست از دریا رد شود.
دختر و پسر با خیال راحت رفتند تا به چشمهای رسیدند. پسر خیلی تشنه بود، خواست از آب چشمه بخورد. خواهر گفت: «برادرجان! این چشمهی آهوی لنگه. هر کس از اون آب بخوره، آهو میشه.»
برادر گوش نکرد، خورد و آهوی لنگ شد. خواهر گریهاش گرفت. نمیدانست چه کند. بالاخره از درختی که کنار چشمه بود، بالا رفت و همانجا لای شاخهها و برگها خوابید.
دو روز گذشت. در این دو روز برادرش که آهو شده بود همان دوروبرها میچرید.
روز سوم، شاهزادهای برای گردش کنار چشمه رفت. عکس دختر توی آب افتاده بود. بالا را نگاه کرد، دید دختری مثل پنجهی آفتاب بالای دختر خوابیده است.
دختر را به قصر برد و او را به عقد خود درآورد. بعد از مدتی دختر فهمید شاهزاده زن دیگری هم دارد و غمگین و افسرده شد.
از قضا روزی شاهزاده پاش را در آب چشمهی آهوی لنگ زد و فلج شد. طبیب دربار گفت: «برای اینکه شاهزاده خوب بشه، باید بهش خون آهوی لنگ بدید.»
شاه دستور داد چند سوار سر چشمه رفتند و آهوی لنگ را شکار کردند و به قصر آوردند. هرچه دختر التماس کرد که این آهو را نکشید، برادر من است، به خرج پادشاه نرفت و دستور داد آهو را بکشند و خونش را به شاهزاده بدهند. شاهزاده، خون آهو را خورد و خوب شد.
دختر که نمیتوانست به راحتی غم مرگ برادرش را فراموش کند، دنبال فرصتی میگشت تا انتقام بگیرد.
روزی، چند کارگر و بنا را صدا کرد و دستور داد چاهی کندند و کف آن را شمشیر و خنجر آب داده نشاندند. بعد قالیچهای روی چاه انداخت و شاه و شاهزاده را برای عصرانه دعوت کرد.
شاه و شاهزاده تا روی قالی نشستند، توی چاه افتادند و خنجر و شمشیر توی بدنشان فرو رفت.
دختر که انتقام برادرش را گرفته بود، بیآنکه کسی بفهمد، از قصر فرار کرد و به خانهاش برگشت.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز آمد پشتهاش را بردارد، دیوی از لابهلای خارها بیرون آمد. خارکن ترسید. دیو به زبان آمد و گفت: «ای پیرمرد، من گرسنهام و باید تو رو بخورم.»
خارکن التماس کرد و گفت: «من رو نخور. امشب بیا خونهی من. دختر و پسرم رو بخور.»
دیو قبول کرد. خارکن فوری رفت و به بچهها گفت: «امشب قراره دیو بیاد اینجا و شما رو بخوره. باید هرچی زودتر فرار کنید.»
بعد کمی غذا و یک مشک آب به آنها داد و گفت: «اگر دیو به شما رسید، آب مشک رو بریزید سر راهش.»
خواهر و برادر باعجله رفتند و راهی بیابان شدند. شب شد، دیو به در خانهی خارکن آمد. خارکن گفت: «چون دیر اومدی، من پسر و دخترم رو فرستادم صحرا دنبالت. برو دنبالشون.»
دیو فوری به طرف صحرا رفت. از دور، دختر و پسر را دید و به طرفشان تنوره کشید. دختر وقتی دید دیو نزدیک میشود، آب مشک را روی زمین ریخت. صحرا یک دریای توفانی شد.
دیو هرچه کرد، نتوانست از دریا رد شود.
دختر و پسر با خیال راحت رفتند تا به چشمهای رسیدند. پسر خیلی تشنه بود، خواست از آب چشمه بخورد. خواهر گفت: «برادرجان! این چشمهی آهوی لنگه. هر کس از اون آب بخوره، آهو میشه.»
برادر گوش نکرد، خورد و آهوی لنگ شد. خواهر گریهاش گرفت. نمیدانست چه کند. بالاخره از درختی که کنار چشمه بود، بالا رفت و همانجا لای شاخهها و برگها خوابید.
دو روز گذشت. در این دو روز برادرش که آهو شده بود همان دوروبرها میچرید.
روز سوم، شاهزادهای برای گردش کنار چشمه رفت. عکس دختر توی آب افتاده بود. بالا را نگاه کرد، دید دختری مثل پنجهی آفتاب بالای دختر خوابیده است.
دختر را به قصر برد و او را به عقد خود درآورد. بعد از مدتی دختر فهمید شاهزاده زن دیگری هم دارد و غمگین و افسرده شد.
از قضا روزی شاهزاده پاش را در آب چشمهی آهوی لنگ زد و فلج شد. طبیب دربار گفت: «برای اینکه شاهزاده خوب بشه، باید بهش خون آهوی لنگ بدید.»
شاه دستور داد چند سوار سر چشمه رفتند و آهوی لنگ را شکار کردند و به قصر آوردند. هرچه دختر التماس کرد که این آهو را نکشید، برادر من است، به خرج پادشاه نرفت و دستور داد آهو را بکشند و خونش را به شاهزاده بدهند. شاهزاده، خون آهو را خورد و خوب شد.
دختر که نمیتوانست به راحتی غم مرگ برادرش را فراموش کند، دنبال فرصتی میگشت تا انتقام بگیرد.
روزی، چند کارگر و بنا را صدا کرد و دستور داد چاهی کندند و کف آن را شمشیر و خنجر آب داده نشاندند. بعد قالیچهای روی چاه انداخت و شاه و شاهزاده را برای عصرانه دعوت کرد.
شاه و شاهزاده تا روی قالی نشستند، توی چاه افتادند و خنجر و شمشیر توی بدنشان فرو رفت.
دختر که انتقام برادرش را گرفته بود، بیآنکه کسی بفهمد، از قصر فرار کرد و به خانهاش برگشت.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.