نویسنده: محمدرضا شمس
خارکنی بود که به او «کریم» میگفتند. اسم پادشاه آن شهر هم کریم بود.
یک روز کریم پادشاه، با زن و کنیز و غلامانش برای شکار به صحرا رفت. در آنجا چادر زدند. از قضا، کریم خارکن در آن نزدیکی خار میکند. پادشاه پرسید: «اسمت چیست؟»
گفت: «کریم خارکن.»
پادشاه ناراحت شد، خارکن را هل داد و گفت: «مردک احمق! من کریم باشم و تو هم کریم باشی؟ پس فرق من و تو چیست؟ برو اسمت را عوض کن!»
کریم خارکن افتاد روی خارها، دست و پاش زخمی شدند. بلند شد و از آنجا رفت. زن کریم پادشاه با او دعوا کرد و گفت: «اینکه ناراحتی نداره، روزگار خواسته تو کریم پادشاه باشی، این بیچاره کریم خارکن و اونکه اون بالاست، اوستاکریم.»
کریم پادشاه از حرفهای زنش بیشتر ناراحت شد. او را کتک زد و گفت: «کسی که از یک خارکن طرفداری کند به درد من نمیخورد. برو دنبال کارت، دیگر نمیخواهم تو را ببینم.»
بعد به غلامان و کنیزها دستور داد چادر را جمع کنند و به شهر برگردند.
زن پادشاه تنها ماند، وقتی خارکن خارهاش را کند و خواست برود، زن پادشاه به او گفت: «من رو هم با خودت ببر.»
کریم خارکن گفت: «من غیر از یک اتاق گلی چیزی ندارم و به زور شکم خودم رو سیر میکنم.»
زن گفت: «غصه نخور، خدا بزرگه. تو برادر من باش و من خواهرت، تا ببینم خدا چی میخواد.»
خارکن قبول کرد. با هم راه افتادند و رفتند خانهی خارکن. زن گفت: «من یک تکه از طلاهام رو میفروشم و با هم خرج میکنیم. تو هم تو این مدت، خار جمع کن و یک جا به شهر ببر و بفروش.»
خارکن قبول کرد. او مثل قبل، روزها به صحرا میرفت، خار میکند میآورد، یک جا جمع میکرد.
یک روز، خارها آتش گرفتند و سوختند. خارکن فریاد زد: «ای داد و بیداد! دیدی چه خاکی به سرم شد؟ خارها رو نفروختم، آتش گرفت و سوخت. بیچاره شدم!»
خارکن و زن پادشاه هرچه کردند نتوانستند آتش را خاموش کنند، ناچار ایستادند و سوختن خارها را نگاه کردند. آتش که خاموش شد، زیر خارهای سوخته، هفت کوزهی جواهر پیدا شد.
فردای آن روز، کارگر و بنا خبر کردند و توی بیابان، قصری ساختند شبیه قصر کریم پادشاه. تختی هم برای کریم خارکن ساختند.
کریم خارکن به تخت نشست و قشون زیادی به خدمت گرفت. بعد دستور داد عکس زن پادشاه را نقاشی کردند و بالای در قصر چسباندند.
روزی کریم خارکن، برای کریم پادشاه پیغام فرستاد: «یا به من باج و خراج بده، یا آمادهی جنگ شو.»
پادشاه دید نمیتواند با قشون خارکن بجنگد، باج و خراج هم که نمیتواند بدهد، پس بهتر است با او دست دوستی بدهد. با این فکر همراه قشوناش به طرف قصر خارکن حرکت کرد.
نزدیکیهای قصر که رسیدند، خارکن به پیشوازشان رفت و آنها را داخل قصر برد.
کریم پادشاه چشمش به عکس بالای در افتاد و آهی از دل کشید. کریم خارکن چیزی نگفت.
ظهر، ناهار مفصلی برای پادشاه و همراهانش آماده کردند.
کمی که گذشت، کریم خارکن از کریم پادشاه پرسید: «چرا با دیدن عکس، آه کشیدی؟»
پادشاه گفت: «من زنی داشتم که شبیه آن عکس بود.»
خارکن گفت: «او خواهر من است.»
پادشاه گفت: «زن من میشود؟»
خارکن جواب داد: «تو خواهرت را به من بده، من هم خواهرم را به تو میدهم.»
پادشاه قبول کرد. همین موقع زن پادشاه پیش شوهرش آمد و روبندهاش را بالا زد و گفت: «من زن سابق توام. وقتی بیرونم کردی، با خارکن دست برادری دادم. حالا میبینی که کریم خارکن به خواست خدا، به دم و دستگاه و قشونی رسید که با تو برابری میکنه.»
بعد از آن با شوهرش به قصر برگشت. کریم خارکن هم با خواهر پادشاه عروسی کرد و سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز کریم پادشاه، با زن و کنیز و غلامانش برای شکار به صحرا رفت. در آنجا چادر زدند. از قضا، کریم خارکن در آن نزدیکی خار میکند. پادشاه پرسید: «اسمت چیست؟»
گفت: «کریم خارکن.»
پادشاه ناراحت شد، خارکن را هل داد و گفت: «مردک احمق! من کریم باشم و تو هم کریم باشی؟ پس فرق من و تو چیست؟ برو اسمت را عوض کن!»
کریم خارکن افتاد روی خارها، دست و پاش زخمی شدند. بلند شد و از آنجا رفت. زن کریم پادشاه با او دعوا کرد و گفت: «اینکه ناراحتی نداره، روزگار خواسته تو کریم پادشاه باشی، این بیچاره کریم خارکن و اونکه اون بالاست، اوستاکریم.»
کریم پادشاه از حرفهای زنش بیشتر ناراحت شد. او را کتک زد و گفت: «کسی که از یک خارکن طرفداری کند به درد من نمیخورد. برو دنبال کارت، دیگر نمیخواهم تو را ببینم.»
بعد به غلامان و کنیزها دستور داد چادر را جمع کنند و به شهر برگردند.
زن پادشاه تنها ماند، وقتی خارکن خارهاش را کند و خواست برود، زن پادشاه به او گفت: «من رو هم با خودت ببر.»
کریم خارکن گفت: «من غیر از یک اتاق گلی چیزی ندارم و به زور شکم خودم رو سیر میکنم.»
زن گفت: «غصه نخور، خدا بزرگه. تو برادر من باش و من خواهرت، تا ببینم خدا چی میخواد.»
خارکن قبول کرد. با هم راه افتادند و رفتند خانهی خارکن. زن گفت: «من یک تکه از طلاهام رو میفروشم و با هم خرج میکنیم. تو هم تو این مدت، خار جمع کن و یک جا به شهر ببر و بفروش.»
خارکن قبول کرد. او مثل قبل، روزها به صحرا میرفت، خار میکند میآورد، یک جا جمع میکرد.
یک روز، خارها آتش گرفتند و سوختند. خارکن فریاد زد: «ای داد و بیداد! دیدی چه خاکی به سرم شد؟ خارها رو نفروختم، آتش گرفت و سوخت. بیچاره شدم!»
خارکن و زن پادشاه هرچه کردند نتوانستند آتش را خاموش کنند، ناچار ایستادند و سوختن خارها را نگاه کردند. آتش که خاموش شد، زیر خارهای سوخته، هفت کوزهی جواهر پیدا شد.
فردای آن روز، کارگر و بنا خبر کردند و توی بیابان، قصری ساختند شبیه قصر کریم پادشاه. تختی هم برای کریم خارکن ساختند.
کریم خارکن به تخت نشست و قشون زیادی به خدمت گرفت. بعد دستور داد عکس زن پادشاه را نقاشی کردند و بالای در قصر چسباندند.
روزی کریم خارکن، برای کریم پادشاه پیغام فرستاد: «یا به من باج و خراج بده، یا آمادهی جنگ شو.»
پادشاه دید نمیتواند با قشون خارکن بجنگد، باج و خراج هم که نمیتواند بدهد، پس بهتر است با او دست دوستی بدهد. با این فکر همراه قشوناش به طرف قصر خارکن حرکت کرد.
نزدیکیهای قصر که رسیدند، خارکن به پیشوازشان رفت و آنها را داخل قصر برد.
کریم پادشاه چشمش به عکس بالای در افتاد و آهی از دل کشید. کریم خارکن چیزی نگفت.
ظهر، ناهار مفصلی برای پادشاه و همراهانش آماده کردند.
کمی که گذشت، کریم خارکن از کریم پادشاه پرسید: «چرا با دیدن عکس، آه کشیدی؟»
پادشاه گفت: «من زنی داشتم که شبیه آن عکس بود.»
خارکن گفت: «او خواهر من است.»
پادشاه گفت: «زن من میشود؟»
خارکن جواب داد: «تو خواهرت را به من بده، من هم خواهرم را به تو میدهم.»
پادشاه قبول کرد. همین موقع زن پادشاه پیش شوهرش آمد و روبندهاش را بالا زد و گفت: «من زن سابق توام. وقتی بیرونم کردی، با خارکن دست برادری دادم. حالا میبینی که کریم خارکن به خواست خدا، به دم و دستگاه و قشونی رسید که با تو برابری میکنه.»
بعد از آن با شوهرش به قصر برگشت. کریم خارکن هم با خواهر پادشاه عروسی کرد و سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.