خره شیر شكار می‌كرد

یكی بو، یكی نبود. غیر از خدای مهربان، خاركنی بود نامهربان. خاركنِ ما صبح تا غروب، تلاش می‌كرد و كار می‌كرد، خار بیابان را می‌كند، كُپّه می‌كرد و بار می‌كرد. خاركن ما باغی نداشت. مزرعه و آبیِ نداشت. بچه
شنبه، 20 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خره شیر شكار می‌كرد
 خره شیر شكار می‌كرد

گزارش: مصطفی رحماندوست

 

یكی بو، یكی نبود. غیر از خدای مهربان، خاركنی بود نامهربان. خاركنِ ما صبح تا غروب، تلاش می‌كرد و كار می‌كرد، خار بیابان را می‌كند، كُپّه می‌كرد و بار می‌كرد. خاركن ما باغی نداشت. مزرعه و آبیِ نداشت. بچه و خان و مان نداشت. حتی میان سینه‌اش، یك دل مهربان نداشت. تنها بود و خَرجی نداشت. فرصتِ ولخَرجی نداشت. خار بیابان را می‌كَند، می‌بُرد به مردم می‌فروخت. پول می‌گرفت و جمع می‌كرد، برای پول كیسه می‌دوخت. خسیس بود و از خسیسی، هدیه به جایی نمی‌بُرد. هفته می‌رفت، ماه می‌آمد. غذای خوبی نمی‌خورد. خاركن ما اُلاغی داشت. الاغی كه همتا نداشت. باربرِ باوفایی بود. حیف كه غذا و جا نداشت. روزها برای خاركن، بارهای سنگین می‌كشید. شب توی یك طویله‌ی كثیف و كوچك می‌خوابید. روزها همیشه بار می‌برد، شبها همیشه خار می‌خورد. خاركنِ ما به این الاغ، غذای بهتر نمی‌داد. كاه نمی‌داد، جو نمی‌داد، یونجه و شبدر نمی‌داد. الاغه با خودش می‌گفت: «آخر خدای مهربان! روز، كار و كار و خستگی. شب چی؟ فقط گرسنگی؟ زندگی این جور كه نشد. سهم ما چی؟ خار خوری و زور كه نشد.»
تا اینكه در شبی سیاه، فكری به خاطرش رسید. برای زنده ماندنش، نقشه‌ی جالبی كشید. اگر چه خیلی خسته بود، آن شب تا صبح نخوابید. خودش را زد به ناخوشی، هی ناله كرد و آه كشید. صبح شد و با قوقولی قوقو، مردم ده بیدار شدند. هر كسی رفت به گوشه‌ای، مشغولِ كشت و كار شدند. خار كن ما چه كار كرد؟ قصه‌ی روز را ساز كرد. رفت و در طویله را مثل همیشه باز كرد. دو تا لَگَد زد به الاغ، گفت: «چی شده، باز خوابیدی! خرِ ضعیفِ هاف هافو، مگر قوقولی قوقو را، مثل همیشه نشنیدی؟» الاغ ما تكان نخورد. نفس نفس زد، آه كشید. صدای آه و ناله‌اش به گوش خاركن رسید. دوباره مردِ خاركن، دو تا لگد، دو سیخونك، دو مشت آبدار و بعد، شلپ شلوپ، كشیده، چك! الاغ نه تنها جُم نخرد، حسابی آه و ناله كرد. تحملش زیاد بود، فقط نگاه و ناله كرد. نشست مرد خاركن، گفت: «بابا این الاغ ما، لاغر و مردنی شده، آخر عمرش رسیده، مریض شده، ضعیف و رفتنی شده. باید كه او را خیلی زود، به دشت و صحرا ببرم. ولش كنم تا بمیرد، یك خر بهتر بخرم.»
خاركن قصه بعد از آن، كشان كشان، كشان كشان، الاغ خسته را كشید، از توی ده گذشت و رفت، تا كه به جنگلی رسید. باز لگدی زد به الاغ، گفت كه برو تا بمیری. حالا كه بار نمی‌كشی، خیر نبینی، درد ‌بی درمان بگیری.
خاركن از آنجا دور شد. الاغ خسته تنها شد. نقشه‌ی او گرفته بود. خوشحال از این ماجرا شد. وقتی كه دید تنها شده، این طرف آن طرف دوید. عرعری كرد، جُفتگی زد. به آرزوی خود رسید. خر، توی جنگل خدا، حسابی خورد و خوب خوابید. هر جوری كه دلش می‌خواست، یك، دو سه هفته‌ای چرید. یواش یواش جانی گرفت. آب زیر پوست او دوید. آب بود و سبزه بود و گل، چشمه و رود و قُل و قُل. نه صاحبی نه مشكلی، نه ظلم و زور خاركنی. نه های و هوی دشمنی، تا اینكه یك روز قشنگ، شادی از آنجا پركشید. الاغه داشت علف می‌خورد، با آن دو تا گوش بزرگ، غرّش شیری را شنید. لرزه به جانِ جنگل از، نعره‌ی شیر افتاده بود. الاغ نازنین ما، دوباره گیر افتاده بود. گفت: «حالا من چه كار كنم؟ اینجا بمانم یا كه نه، تا وقت هست فرار كنم؟»
دوباره شیر نعره كشید. الاغ بیچاره شنید. ترسید و لرزید و دوید. از این صدا، به فكر خر، نقشه‌ی تازه‌ای رسید. گفت كه ما هم برای خود، فریاد و جنجالی داریم. بجز صدا، هوشی داریم، فكری داریم، یالی و كوپالی داریم. باید كه عرّ و عرّ كنم، تا شیر را خوب بترسانم. اگر كه شیر ترسید و رفت، دوباره اینجا می‌مانم. اگر نرفت، فرار و فرار، دوباره كار و كار و كار!
سینه‌ی خود را صاف كرد، نفس كشید و باد كشید. با تمام زوری كه داشت، عرعری كرد و داد كشید. صدای عرعرِ الاغ، به گوش شیر، هم رسید. شیر كه الاغ ندیده بود، گفت: «خدا این صدای چیست؟! عر عرِ ترسناكی بود. غرش كیست، صدای كیست؟»
ترسید و خو است فرار كند. یواش یواش عقب نشست. كه ناگهان الاغ ما، راه را به شیر ترسو بست. شیر واقعاً ترسیده بود، چون كه الاغ ندیده بود. قلب این از ترس می‌تپید. قلب او از ترس می‌تپید. هیچ كدام حرفی نمی‌زد. حتی تكان هم نمی‌خورد، كه ناگهان الاغِ ما، فكری به خاطرش رسید. وقتی كه شیرِ حمله نكرد، الاغه دانست چی شده، دنیا زیر و زِبر شده. دانست كه شیر ترسیده و اسیر عرّ و عرّ شده. گفت: «تو كجا، اینجا كجا؟ عربده در جنگلِ ما؟ اسم تو چیست، چه می‌كنی؟ نوكری، دوستی، دشمنی؟»
گفت: «سَ سلام، حالِ شما؟ نوكرت هستم به خدا، من كجا، دشمنی كجا؟ من شیرم، اما مخلصم، چاكرِ امسال شما.»
الاغه گفت: «عجب، عجب، خواستی كه چاكری كنی؟ پس بی‌اجازه آمدی، اینجا كه نوكری كنی؟ هزار تا ببر و گرگ و شیر، نوكر و چاكر من‌اند، به یك اشاره كوه را، یك باره از جا می‌كَنَند.
منم جناب شیر شكار عر، عر
پر زور و فرز و نابكار عر، عر
هر كسی من را ببیند عر، عر
می كند از اینجا فرارِ عر، عر»
الاغ پس از این عرّ و عرّ، گفت كه تو هم شیر جوان، برایِ خدمت به من، همین جا پیشِ من بمان. اما تو دل می‌ترسید و خدا خدا می‌كرد. باید كه شرّ شیر را، یك جوری از سر وا می‌كرد. بعد رو به شیر كرد و گفت: «بمان كه كارت ندارم. اگر چه من شیر شكارم، گاهگاهی هم بی‌آزارم. باید كه نوكری كنی. همیشه فرمان ببری. كارهای بی‌جا نكنی. نیفتی فكر خودسری. اگر كه خودسری كنی، یا دشمنی پیشه كنی، یا دو تا اشتباه كنی، با سُمهای فولادیم، خرد و خمیرت می‌كنم. شیر جوانی، ولی من، یك شبه پیرت می‌كنم. می‌زنمت، می‌كشمت، یا نه، اسیرت می‌كنم.»
شیر احترامی كرد و گفت: «هر چی شما بفرمایید! خودسری و دشمنی هیچ، اگر كه از نوكرتان، دو كار اشتباه دیدید، صاحب جانش شمایید.»
جنگل اگر كه شیر نداشت، عیبی نداشت. دُرُست، مثل خانه بود. به این دلیل، الاغ هم، به دنبال بهانه بود.
یك روز الاغ شیر شكار، نشسته بود كنار رود، خودش را به خواب زده بود و چرت می‌زد. شیر كنارش نشسته بود، كه ناگهان تو هوا، پشه‌ای ریز و ناقلا، وز وزی كرد و سر رسید. چرخی زد و روی سرِ الاغ شیر شكار پرید. شیر با دُمش یواشكی، زد آن مگس را دور كرد، كه ناگهان الاغ ما از جا پرید و بعد هم، فریاد و دارّ و دور كرد: «ای شیر نادانِ بلا، دشمنِ ناتوان ما، كارت به اینجا كشیده، كه كارها را خراب كنی؟ دوستی دوستان مرا، نقشه‌ی روی آب كنی؟ مگس مگر چه می‌كرد؟ با تو كه دشمنی نداشت، چرا زدی پرید و رفت؟ سر به سر تو می‌گذاشت؟ مگس همیشه وقت خواب، كنار گوشم می‌نشست. برای من قصه می‌گفت، یا اینكه لالایی می‌خواند. بعد روی دوشم می‌نشست.»
- سرور بنده، شیر شكار! مرا ببخش و در گذر، قصد بدی نداشتم، نبوده كار من بجز، یك اشتباه مختصر.
- می‌گذرم، ولی بدان، یك اشتباه كرده‌ای، تو نصف كارنامه را، بد و سیاه كرده‌ای.
فردا كه خورشید قشنگ، از آسمان نور می‌پاشید. نوبتِ فصلِ دوم قصه شیر و خر رسید.
هوا حسابی داغ بود. الاغ ما عرق می‌ریخت. خواست كه كمی خنك شود. رفت توی آب رودخانه، چه كیفی داشت تماشای موج و حُباب رودخانه. رفت توی آب و غلتی زد. شنایی كرد، تكانی خورد. اما فشار آب رود، زیاد بود و الاغ را برد. اگر كه شیر نمی‌رسید، الاغ بینوا می‌مُرد. شیر كه كنار رود بود، خطر را حس كرد و دوید. بیكار نماند و ناگهان، میان آب رود پرید. میان آب دست و پا زد، تا به الاغ ما رسید. خر را گرفت كشان كشان، آورد كنار رودخانه، خرِ بِه سلامتی گذشت، از آن فشار رودخانه. الاغ كه از آب در آمد، حساب شیر هم سر آمد! عَرعَر و فریادی كشید. بر سر شیر دادی كشید. عرعری كه صدای آن، به دور و دورترها رسید. گفت كه چرا بی اجازه، یك باره تو آب پریدی؟ پریدی و مرا از آب، این جوری بیرون كشیدی؟ حسابی داشتم توی آب، جفتك و وارو می‌زدم. با شنا كردن خودم، به ماهی پهلو می‌زدم. ولی تو شیر نابكار، مزاحم شنا شدی. مزاحم شنای ما، یعنی جناب شیر شكار، در آبِ با صفا شدی، با نوكری به شكل تو، بگو كه من چه كار كنم. تكه و پاره‌ات كنم، یا فریاد و هوار كنم. دومین اشتباه تو، همین و بعد، والسلام. یك سره شد حساب ما، كار تو هم شده تمام.
جناب شیر وقتی كه دید، افتاده چنگ شیر شكار، چهار تا دست و پا كه داشت، چهار تا قرض گرفت و گفت: «بزن به چاك، اَلفرار»
دوید با سرعت تمام، به پشت سر نگاه كرد. دو اشتباه كرده بود. دوباره اشتباه نكرد.
الاغه وقتی شیر را به حال الفرار دید. دروغكی با عرّ و عرّ، كمی به دنبالش دوید. همین جوری كه می‌دوید، به شیر در حال فرار، گفت: «بی خودی فرار نكن. منم جناب شیر شكار، دوباره نوكران من، به زودی بر می‌گردانند، تو را به آشیان من.»
شیر حسابی ترسیده بود، دوید و خیلی دور شد. گفت با خودش: «خدا را شكر، كسی مرا ندیده، چشم تمام نوكران شیر شكار، حسابی كورِ كور شد.»
اگر چه خسته بود ولی، تا آنجا كه می‌شد دوید. تا اینكه در راه خودش، به روباهی جوان رسید.
جناب شیر با آن روباه، از قدیم آشنایی داشت. سلام و رفت و آمدی، دوستیِ با صفایی داشت. پس از سلام و حال و كیف، زخم دلش را باز كرد. قصه‌ی شیر شكار را، با آب و تاب ساز كرد. از عر عر الاغ گفت، از اینكه خیلی ترسیده. از هیكل بزرگ او، از آن دو تا گوش دراز. از اینكه در عمر خودش، كسی را چون او ندیده، خلاصه گفت: «شیر شكار، پرید و دنبالم دوید. خدا را خدا را شكر كه خیس بود، به گرد من هم نرسید!»
روباه كه خر را می‌شناخت، خندید و قاه قاه كرد. روز خراب شیر را، مثلِ شبِ سیاه كرد. گفت: «عجبا جناب شیر! آنكه تو دیدی خر بوده. چیزی كه ترسانده تو را، فقط یك عر و عر بوده. تو را با هوش و زیركی، به زیر بارش كشیده. كسی توی قصه‌ها هم، الاغ پر زور ندیده. خر كجا و شكار كجا؟ چه بد شده دنیای ما!»
خلاصه روباه جوان، به گوش شیر قصه‌ای خواند، تا اینكه از كارِ خودش، شیر خجالت كشید و ماند. گفت: «چه كنم كه كار من، به آبرو ریزی كشیده؟ هیچ جای دنیای بزرگ، شیر نفهمیِ مثل من، هیچ كسی اصلاً ندیده. باید كه برگردم و باز، ذره‌ای آبرو بخرم. با چنگ و دندان خودم، پیكر خر را بدَرَم.»
از راهی كه آمده بود، دوباره برگشت ناگهان، روباهِ حقه باز هم، به دنبالش دوان دوان. خر توی صحرای خدا، با بی خیالی می‌چرید. بد نبینی چرا كه خر، صحنه‌ی وحشتناكی دید. دید كه گذار شیر باز، به آن محله افتاده. روباهِ حقه باز هم، كنارِ شیر، ایستاده. شیر نگو، یك كوهِ غَضَب.
دندانِ تیز، چنگالِ تیز، آماده‌ی جنگ و ستیز. چریدن از سرش پرید. بیشه و صحرا را ندید. جانی تو دست و پا نداشت. برای دفاع، دست نداشت، برای فرار، پا نداشت. حتب برای عر و عر، دهان او وا نمی‌شد. خلاصه بیچاره‌تر از، خر توی آن دشت و چمن، حیوانی پیدا نمی‌شد. الاغ، همان دراز گوش، چیزی نداشت جز عقل و هوش. زود به خودش آمد و گفت: «چطوری شیر نابكار؟ چی شد دوباره آمدی، پیش الاغ شیر شكار؟ گفته بودم كه حیوانها، وظیفه‌شان را می‌دانند. هر جا كه باشی باز تو را، به اینجا بر می‌گردانند. خوب، تو بگو روباهِ ما! نوكرِ خوبِ با صفا! چه كار خوبی كرده‌ای، كه شیر نابكار را، به پیش ما آورده‌ای.»
روباه آمد حرف بزند، شیر دوباره ترسید و رفت. از حرفِ روباه و الاغ، یك كَلَمه نشنید و رفت. گفت به خودش: «دیدی كه باز، اسیر شیر شكار شدم. اسیرِ حقه‌های این، روباهِ نابكار شدم. پس روباه آن رفیق ما، نوكر شیر شكار بوده! پیشِ الاغ شیر شكار، مشغول كار و بار بوده!»
چهار تا دست و پا كه داشت، چهار تا قرض كرد و دوید. دوید و رفت و رفت و رفت، تا كه به جای دیگری، خیلی دور از آنجا رسید. روباه كه دید فكرِ الاغ، قویتر از حقه‌ی اوست، شد با جناب شیر شكار، یك یار مهربان و دوست. الاغ با هوش و زرنگ، به آرزوی خود رسید. عر عری كرد، جفتكی زد. این طرف آن طرف دوید. باز توی جنگل خدا، خوب می‌چرید و می‌خوابید. با دوست تازه‌ای كه داشت، قصه می‌گفت و می‌شنید.
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانه‌ی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط