گزارش: مصطفی رحماندوست
قصّهگو:
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود، خروسی بود. مرغی مثلِ دسته گل، ناز و زیبا و تُپل. خروسی كاكُل زری. تاجِ سرخی به سرش، صاحب بال و پری. هر دو همخانه بودند.
توی یك خانهی كوچك دو تاشان، لانهی كوچكی داشتند، یعنی، همدمِ هم توی یك لانه بودند. صبح تا عصر قُد قُد قُد، قوقولی قوقو. خروسك برای مرغ، قوقولی قوقو میخواند. مرغ هم با قُد قُدا كردن خود، گردِ درد و غصه را، از دلِ خروسِ زیبا میتكاند. چه چیزی بهتر از این؟ دو تا یارِ نازنین! امّا یك روز كه خروس، قوقولی قوقو سر داد، صبح شد. پرده از صورت خورشید افتاد. صدایِ خروس به گوشِ خاله قُدقُدا رسید. ناگهان از جا پرید.
مرغ: وقت صبحانه شده، وقت آب و جاروی لانه شده.
قصّهگو: كمی این گوشه بِگَرد. كمی آن گوشه بِگَرد. آب نبود، دانه نبود. صاحبِ خانه شاید خانه نبود.
مرغ: قوقولی جان بگو پس چی بخوریم؟ آبی نیست، دانهای نیست. بهتر است غُر بزنیم. صاحبِ خانه را دعوا بكنیم.
خروس: قدقدا غصّه نخور. خلاصه، خوردنی پیدا میكنیم. چرا دعوا بكنیم؟
قصّهگو: گر چه دیرتر، صاحبِ خانه رسید. به خروس و مرغِ نازش خندید. برای مرغ و خروسش دانه ریخت. نانِ خشك سفرهی صبحانه را، برای مرغ و خروسِ خانه ریخت. خروسِ كاكل زری به همسرش اشاره كرد. چُرت او را پاره كرد.
خروس: بُدو مرغِ نازنین! غذا ریخته رو زمین.
قصّهگو: قُد قُدا مرغِ تُپل دوید و دوید. تا به نان ریزههای سفرهی صبحانه رسید و خاله مرغِ قُدقُدا گرسنه بود. بیحساب و ترس و بیم، حمله كرد به نان خشك، توی دیگ افتاد از هول حلیم!
مرغ: مُردَم از گرسنگی بُدو بُدو! همه را زود میخورم، هپل هپو!
قصّهگو: همهی نان ریزهها، ریزهنبود. قُدقُدا نانِ درشتی بلعید. شما هیچ وقت نبینید، صحنهای را كه خروس خسته دید. شما هیچ وقت نَكشید، دردی را كه خاله قُدقُدا كشید. نان خشك، نان دُرشت راه گلویش را بست. رفت و یك گوشه نشست. لقمه نه پایین میرفت، نه كه بالا میآمد. نفسش یك باره بند آمده بود. خروس بیچاره به سرش میزد. قُدقُدا مرغ تُپل پر زد و افتاد رو زمین، مثل اینكه مرده بود، قُد قُدای نازنین.
خروس: وای به دادم برسید قدقدا مُرد! حیف كه صبحانه نخورد.
قصّهگو: خروسك قوقولی قوقو زد به سرش. خاك خانه را پاشید، بر سر و تاج و پَرِش. الاغی توی حیاط، بیخیال هی عَر و عر میكرد. عرعرش گوشِ فلك را كر میكرد.
الاغ: عر و عر چه روز خوبی، عر عر! من خرم، خیلی خرم من، خرِ خر!
قصّهگو: نالهی خروس زری به گوشِ هیچ كس نرسید. كسی فریاد كمك خواستن او را نشنید.
وقت گریه زاری بود، عَر عَرِ خر نه فقط گریه نبود، كارِ خندهداری بود.
خروس: مرغ افتاد و مُرد، صبحانه نخورد. از غم مُرغَم، شدم در به در، شدم خاك به سر.
قصّهگو: توی آن حیاط، درخت پیری بود. روی شاخههای آن یك لانهی حصیری بود. لانهی آقا كلاغ خوش خبر، كلاغ خوش بال و پر. ناگهان چشم كلاغ، به قوقولی افتاد. داد و بیداد، ای داد! از توی لانه پرید، به كاكل زری رسید.
كلاغ: خروسِ خاك به سر! چرا خاك به سر؟
خروس: مرغِ تُپلم، دستهی گلم، یك باره افتاد، افتاد و جان داد. از غمِ مرغم، شدم در به در، شدم خاك به سر.
قصّهگو: كلاغك با غم دل از جا پرید. روی این شاخه نشست، روی آن شاخه پرید. پرهای سیاهِ نازش را چید.
كلاغ: این پر میكنم، آن پر میكنم. از غمِ خروس به سر میزنم. كلاغِ بیپر، خروس خاك به سر.
قصّهگو: درخت توی حیاط وقتی كه دید، كلاغك از روی شاخهای پرید، روی شاخه غم و غصه نشست، پر نازش را چید، حال او را پرسید.
درخت: كلاغ زیبا، مرغِ خوش خبر! چرا شدهای، بیبال و پر؟
قصّهگو: كلاغك گریهكنان رفت آن سو. پر كَنان گفت به او:
كلاغ: همدم خروس، مرغ تُپلی، یك باره افتاد، افتاد و جان داد. بیچاره خروس، شده در به در، شده خاك به سر. از غم خروس، كلاغ شده بیپر.
قصّهگو: غم و غصه به دلِ درختِ مهربان نشست. غمِ همسایه آمد. همهی درها را بست. گریه سر داد درخت، كَرد فریاد درخت، بعد هم گریه كنان، هی تكان خورد، تكان. برگهای آن درختِ نازنین، از غم و درد كلاغ، ریخت بر روی زمین. جوی آبی كه از آنجا میگذشت، برگریزان را دید، از درخت غصّهدار، قصّهاش را پرسید.
جوی: درخت برگریزان، چرا برگریزان؟
درخت: همدم خروس، مرغِ تُپلی، یك باره افتاد، افتاد و جان داد. بیچاره خروس، شده در به در، شده خاك به سر. از غمِ خروس، كلاغ شده بیپر. از غم كلاغ، یار مهربان، درخت برگریزان.
قصّهگو: آب، غمگین شد و رفت. برگها روی سرش، بارِ سنگین شد و رفت. خاك اطراف خودش را به سرش ریخت و رفت. آب با خاك در آمیخت و رفت. دخترِ خانه رسید. قَدَح ماست به سر، به همه میخندید. ناگهان آبِ گل آلودی دید، گفت با خود: «چه شده؟!» حال جو را پرسید.
دختر: آب گِل آلود! چرا گِل آلود؟
جوی: همدم خروس، مرغِ تُپلی، یك باره افتاد، افتاد و جان داد. بیچاره خروس، شده در به در، شده خاك به سر. از غم خروس، كلاغ شد بیپر. از غم كلاغ، یار مهربان، درخت برگریزان. از غم درخت، آب شد گل آلود، مسافر رود.
قصّهگو: دخترك ترسید. از غم و غصّه، به خودش پیچید. ترسید و لرزید. آن قَدحِ ماست، از سرش افتاد.ای داد و بیداد! دختر خندان، دختر خوشرو، چی شده بعد از آن؟ دختر ماست به رو، مادرش آمد، از خلق خدا، بهترش آمد.
مادر: دخترِ گُلم، دختر خندان، نازِ تُپلم! دختر ماست به رو، چرا ماست به رو؟
دختر: همدم خروس، مرغِ تُپلی، یك باره افتاد، افتاد و جان داد. بیچاره خروس، شده در به در، شده خاك به سر. از غم خروس، كلاغ شد بیپر. از غم كلاغ، یار مهربان، درخت برگریزان. از غم درخت، آب شد گل آلود، مسافرِ رود. دختر تو گفت: «آب زلال كو؟» از غصّهی او، دختر ماست به رو!
قصّهگو: مادر دختر، یكجا نشست. راه غصه را، روی همه بست. این طرف چرخید. آن طرف چرخید. تا به مرغ رسید. به خروس رسید. مرغ را زود برداشت. كوبید روسرش، زد به پشت او، زد به كمرش. لقمهی ناجور، از دهانش جست، گر چه داشت میمُرد، باز آمد به دست، نفسی كشید، قطرهای نوشید. حالش جا آمد. دوید و دوید، به خروس رسید.
خروس: قُد قُدا خانم! یار مهربان! دوباره آمد، به تن تو جان. نازنین من! خاله قدقدا، همسر خوبم! مرغ با وفا، پس نمردهای، شكرت ای خدا!
قصّهگو: همه گفتند عجب! همه حیران بودند، همه از خوشحالی، شاد و خندان بودند. ناگهان باز صدایی آمد، داشت از عَر عرِ خر، گوشها میشد كر.
الاغ: عر و عر و عر میخندم. در همه جا میخندم. درد و بلا دور شده، من به شما میخندم. با عجله دویدید. میوهی غم را چیدید. قدقدا جان نمرده، قصّه او را دیدید. كاشكی نمینشستید، در انتظارِ مردن، فكر علاجی بودید، به جای غصه خوردن.
همه: قوقولی قوقو، تشكر. دست خدا یارتان. قصّهی ما تمام شد. خدا نگهدارتان.
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.