گزارش: مصطفی رحماندوست
روزی بود روزگاری بود. هر كس به فكرِ كاری بود. شهری بود به نام «هیچاهیچ» پر بود از دكان و خانه و كوچههای پیچ در پیچ، توی این شهر دختری بود، غمگین. چرا غمگین؟ چون غصهای توی دلش داشت. غصهای بزرگ و سنگین.
غصهاش چی بود؟ اینكه پدرش كه مرده بود، قسم خورده بود كه دخترش را به پسر عموی پیرش بدهد. به همان مرد فقیرش بدهد.
دختر كه هزار آرزو داشت، پسر عمویش را دوست نداشت. چه كار كرد؟ نه گذاشت و نه برداشت، بقچهاش را روی كولش گذاشت و رفت به دیدن عمهاش.
عمه، تا دختر را دید، خندید. سلامی داد، جوابی شنید. دختر را بوسید. حالش را پرسید و گفت: «تو كجا، اینجا كجا؟ چه عجب از این طرفها. راه گم كردهای؟ بفرما!»
دختر گفت: «چه حالی عمّه! چه احوالی عمّه! سر به سرم میگذاری؟ تو كه از همه چیز خبر داری. مرد پیر نمیخواهم. شوهر فقیر نمیخواهم. میخواهم از این شهر فرار كنم. بروم شهر دیگری و كار كنم. یك پول سیاه دارم، دو تا تخممرغ سفید هم تو بده. ببرم بازار بفروشم. رخت و لباس نو بخرم و بپوشم. توشه راهم را جور كنم و خودم را گم و گور كنم.»
عمّه گفت: «فدای تو عمه جانت. عمه به قربانت! اینجا شهر هیچاهیچ است، راههایش دور و پیچ در پیچ است. كجا میروی از اینجا؟ آن هم تنهای تنها؟
دختر گفت: «میروم كجا؟ به شهر بیاسم. باكی میروم؟ تنهایِ تنها.»
عمه دو تا تخممرغ به دختر داد و گفت: «ببر به بازار، خدانگهدار.»
دختر رفت به بازار، امّا چه بازاری! پر بود از آدم و اسب و گاری. شلوغ بود. جای سوزن انداختن نداشت. كسی به كسی محل نمیگذاشت. توی آن شلوغی، تخممرغها از دست دختر افتاد. آرزوهایش رفت به باد.
یكی از تخممرغها قل خورد و رفت این طرف. آن یكی هم قل خورد و رفت آن طرف.
دختر ماند و سكّهی پول سیاه. آن هم برای خرجی آن همه راه!
فكری به خاطرش رسید. دختر، پولش را داد و سوزن خرید.
سوزنها را روی هم چید. برج بزرگی از سوزنها ساخت كه كسی آن را ندید. خودش را سوزن به سوزن بالا كشید، تا به نوك برج سوزنی رسید. از آن بالا چی دید؟ یكی از تخممرغهایش، مرغ شده بود. رفته بود كجا؟ خانه خاله پیرزن! چی میكرد؟ تخم میگذاشت، قدقدقدا.
یكی از تخممرغهایش، خروس شده بود، قوقولی قوقو.
رفته بود پیش بابا مهربان و شده بود گاو خرمن كوبی او.
دختر از برج سوزنی پایین پرید. پاشنهاش را كشید و اوّل به طرف مرغش دوید.
رفت و رفت تا به خانهی خاله پیرزن رسید:
- خاله خاله جان،خاله مهربان
- جانِ خاله جان، دخترِ خندان
- مرغ من اینجاست؟
- بله خاله جان!
- چند تا تخم كرده؟
- یك غربیل!
- غربیل كجاست؟
- دیو برده!
- تخمهاش كجاست؟
- دیو خورده!
- دیو كجاست؟
- پشت كوه.
- كدام كوه؟
- كوه قاف!
- كوه قاف كجا بود؟
- آن طرف جنگل و درهها بود. درست سرِ راهِ شهر بیاسم آن دور دورها بود.
دختر گفت: «اگر من منم، سر راهم سری به دیو میزنم. یا به دستش میمیرم، یا پول تخممرغهایم را میگیرم. امّا حالا مرغم را از دور میبوسم و میروم دنبال خروسم.»
خاله خاله جان گفت: «نرو! شب بمان. صبح كه شد، درست صبح خروس خوان، برو دنبال خروس خودت، دختر خندان.»
دختر گفت: «حالا یا فردا، راه رفتنی را باید رفت. پس من هم میروم، به امید خدا.»
پیرزن سوسك سیاهی را به دختر داد و گفت: «دختر دلیر! این سوسك را بگیر. تا گاه و بیگاه، در مسیر و راه، برایت سازی بزند و آوازی بخواند.»
دختر، سوسك را گرفت و دوید، تا به مزرعهی بابا مهربان رسید. سلامی كرد. جوابی شنید و گفت:
- بابا پیرمرد، بابای مهربان
- جانِ بابا جان! دختر خندان
- خروسم اینجاست؟
- بله بابا جان، پیش گندمهاست.
- خیلی كار كرده؟
- خیلی، بابا جان
- مزدش را بده
- پولی ندارم.
- جاش گندم بده.
- همین جا بمان، الان میآرم.
دختر كمی ماند. سوسك آواز میخواند. بابا مهربان كیسهای آورد. از گندم پر كرد. دختر خیلی زود كیسه را برداشت. بار گندم را به پشت خروسش گذاشت. بی غم و اندوه، راه افتاد و رفت به طرفِ كوه.
چند فرسخ كه رفت خروسش از تك و تا افتاد. ای داد و بیداد. خروس نا نداشت و دیگر پا از پا بر نمیداشت. دختر، گندمها را از پشتش برداشت و به زمین گذاشت. امّا ناگهان جیغی كشید.
چی دید؟
دید كه پشت خروس بیچاره زخمی شده. دست روی دست كوبید. وای چه كنم؟ دوا از كجا بیاورم؟ غذا از كجا بیاورم؟
امّا ناامید نشد و گفت: «هر دردی درمانی دارد. هر شبی هم پایانی دارد.»
این طرف دوید، آن طرف دوید. از این پرسید، از آن پرسید تا خلاصه دوای درد را فهمید.
چی بود دوای درد خروس او؟
روغن مغز گردو!
گردو كه داشت، پس غمی نداشت. چند تا گردو شكست. مغزش را در آورد. مغزها را نیم سوز كرد. روغنش را كشید و به پشت خروسش مالید. آن قدر مالید كه روز رفت و شب رسید. خسته شد، گرفت و خوابید. صبح كه شد از خواب پرید، ناگهان چیز عجیبی دید.
از پشت خروسش یك درخت گردو روییده بود. آن قدر بزرگ كه كسی ندیده بود! بچه ها زیر درخت گردو جمع شده بودند و داشتند كار گردوها را میساختند. هر چه سنگ و كلوخ بود به طرف درخت میانداختند.
برای چی؟
برای اینكه گردویی بیفتد و بخورند. چند تایی هم جمع كنند و ببرند.
دختر، بنا كرد به داد و فریاد. خروس تكانی خورد. هزار تا گردو از درخت افتاد.
بچهها گردوها را دیدند. به طرف گردوها دویدند و از درخت گردو دست كشیدند.
دختر از درخت بالا رفت تا گردوها را بچیند. امّا اصلاً انتظار نداشت چیزی را كه دید، ببیند.
چی دید؟
روی درخت زمینی بود كه خروارها سنگ و كلوخ داشت.
دختر دست به كار شد. سنگها را برداشت گردوها را چید. كلوخها را كوبید. زمینی ساخت آمادهی كشت و كار. هموارِ هموار. چارهای نداشت. توی زمینش هندوانه كاشت.
هوا ابری شد. آسمان غرید. روز رفت و شب شد، باران هم بارید. دختر همان جا گرفت و خوابید. خواب خوبی دید.
خواب دید كه گردوها را چیده، هندوانههاش رسیده. همه را برده و فروخته و با پولش رخت و لباس خریده. از شهر هیچاهیچ رفته و در شهر بیاسم به آرزویش رسیده. خوابش كه به اینجا رسید، از خواب پرید. باز هم چیز عجیبی دید. نه بادی بود نه باران. نه حتی تكه ابری توی آسمان. گردوهایی كه چیده بود، دوباره روییده بود. هندوانههاش هم رسیده بود. چشمهایش را از تعجب چند بار باز كرد و بست و بعد هم رفت و كنار هندوانهی بزرگی نشست.
گرسنه بود. باید هندوانه را قاچ میكرد. چاقویش را در آورد. افتاد به جان هندوانه. سوراخی روی آن ایجاد كرد. هندوانه بزرگ بود و چاقو كوچك. چاقو توی هندوانه گم شد. بدون چاقو كه نمیتوانست هندوانه را ببرد، چیز دیگری هم نبود كه بخورد. دور خیزی كرد و شیرجه زد توی هندوانه تا چاقوش را پیدا كند، تا فكری به حال شكم گرسنه و بیغذا بكند.
هندوانه، فقط هندوانه نبود. هندوانه ی بزرگ روی درخت گردو، شهری بود، بزرگ و پر هیاهو. توی هندوانه، شهری بود قشنگ. پر از دكان و خانه و دیدنیهای رنگارنگ. هر چه میخواستی توی شهر هندوانه دیده میشد. هر صدایی شنیده میشد. پر بود از گاری و ماشین و هواپیما. دختر و پسر و مامان و بابا.
یك طرف عروسی بود، یك طرف دعوا. امّا توی آن شهر پر هیاهو، چاقو بیچاقو. دختر هر چه گشت چاقو را پیدا نكرد. دیگر از گرسنگی شكمش قاروقور میكرد. اینجا سر كشید، آنجا سر كشید، تا به جای شلوغی رسید.
چه خبر بود؟
آش نذری میدادند. صلوات میفرستادند.
دختر خوشحال شد و خندید. ایستاد تا نوبتش رسید. یك كاسه آش گرفت و خورد. ته كاسه را هم لیسید. آن قدر لیسید و لیسید كه ته كاسه سوراخ شد.
توی سوراخ چی دید؟
چاقوی گم شدهاش را.
چاقویش را گرفت و گفت: «شكرت خدا. هم چاقویم را پیدا كردم و هم سیر شدم.»
چاقیش را كه از توی سوراخ بیرون آورد، دید كه تار مویی هم به آن چسبیده. تار مویی كه قبلاً ندیده. تار مو را هم از سوراخ بیرون كشید. باز هم چیز عجیبی دید. دنباله مو به یك كاروان شتر میرسید.
دختر تار مو را كشید و كشید، تا به كاروان شتر رسید. روی هر شتری یك دنیا بار بود. طلا بود، نقره بود، پارچه بود، لیره و دینار بود.
دختر پولدار شد. تاجر شد و توی همان شهر هندوانه مشغول كار شد.
او كه میخواست به شهر بیاسم برود، از شهر هندوانه سر در آورد. همان جا ماند و كار كرد.
كجا؟
شهری كه توی هندوانه بود. هندوانهای كه روی زمین سبز شده بود. زمینی كه روی درخت گردو بود. درختی كه روی پشت خروس بود. خروسی كه زخم پشتش خوب شده بود و این طرف آن طرف میرفت تا آب و دانهای پیدا كند و بخورد.
بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ما خیال بود، دروغ بود.
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.