یکی بود، یكی نبود. كسی كه بود از همه جا خبر داشت. امّا آن كسی كه نبود، سه تا پسر داشت. سه تا پسرِ كاكل به سر داشت. دو تا از پسرهاش نه میدیدند و نه میشنیدند. مرده بودند و نفس نمیكشیدند. پسر سوّمی، فقط جان نداشت، پا داشت، امّا دست و دهان نداشت. پسری كه جان نداشت، سه تا خانه داشت. دو تا خانهی خراب، یكی هم ویرانه داشت. خانههای او نه سقف داشت و نه در داشت، نه هیچ كس از جا و مكانش خبر داشت. پسری كه جان نداشت، یك روز تصمیم گرفت برود به شكار.
شكار چی؟ شكار ماهی و مار.
پسری كه جان نداشت، رفت به طرفِ خانه، كدام خانه؟ همان خانهی ویرانه.
برای چی؟ برای اینكه كمان بردارد، تیر و تیردان بردارد، برود و كاری بكند، كار كه نه، شكاری بكند.
تو آن خانهی ویرانه، نه تیر بود و نه تیردان بود، فقط سه تا كمان بود. دو تا از كمانها پوسیده بودند و یكی هم شكسته بود و زه نداشت.
پسری كه جان نداشت، كمان شكسته را برداشت. رفت تا رسید به سه تا طویلهی خانه. همان خانهی ویرانه. دو تا از طویلهها سقف نداشت. یكی هم در و دیوار نداشت. تو هر طویله سه تا اسب بود كه كسی با آنها كار نداشت. توی طویلهای كه دیوار و در نداشت، سه تا اسب بود. دو تاش مرده بودند و یكی هم سر نداشت.
پسری كه جان نداشت، كمان شكسته را برداشت. توی طویلهی بیدیوار و در، پرید روی اسب بی سر. بعد هم به تاخت رفت به شكار. شكار چی؟ ماهی و مار.
رفت و رفت تا رسید به یك جنگل انبوه. جنگلی كه نه درخت داشت، نه چشمه.
پس چی داشت؟ فقط سه تا كوه! دو تا از كوهها قله نداشتند و یكی از آنها كوه قاف بود.
چطوری بود؟ صاف صاف بود. پسری كه جان نداشت از جنگل و كوهها گذشت. رفت تا رسید به یك دشت، توی دشت، سه تا آهو دید.
دو تا از آهوها مرده بودند. یكی هم جان نداشت و میلنگید. پسری كه جان نداشت و دهان نداشت، آهوها را دید، خندید. كمان شكسته را كشید. بعد چه كار كرد؟ آهوی بیجان را شكار كرد. شكار را برداشت و به خانه آورد.
كدام خانه؟ همان خانهی ویرانه، به كجای خانه؟ به مطبخ، یعنی همان آشپزخانه.
پسری كه جان نداشت، اسب بیسر را توی طویله بست. رفت و توی آشپزخانه نشست. آشپزخانه، سه تا اجاق داشت. دو تاش خاموش بودند و یكی هم هیزم نداشت. آشپزخانه سه تا دیگ هم داشت. یكی ته نداشت و دو تا هم دسته و دُم نداشت.
پسری كه جان نداشت، آهوی بی سر را برداشت. آن را توی دیگ بی ته گذاشت. هوس گوشت شكار كرد. دیگ آهو را روی اجاق بیهیزم بار كرد. آهویی كه سر نداشت، روی اجاق آن قدر پخت كه استخوانش سوخت و گوشتش خبر نداشت.
آن كسی كه نبود و خبر نداشت، چیزی بجز سه تا پسر نداشت. با آن پسرش كه جان نداشت، تیر نداشت و كمان نداشت. نشستند و شكار پخته خوردند. آن قدر خوردند كه مردند. گرسنه بودند، تشنه شدند. رفتند بیرون از خانه، تا رسیدند به سه تا رودخانه. دو تا از رودها خشك بود و یكی هم نم نداشت. رودی كه نم نداشت، جز آب چیزی كم نداشت. پدر و پسر سرشان را كردند توی رود، چی خوردند؟ آب گل آلود.
آن یكی كه بود و خبر داشت، چماقش را برداشت. برای چی؟ برای اینكه بكوبد به سر آنها. واویلا! كلاغی دید و گفت: «قار، قار!»
یعنی چی؟
یعنی خدانگهدار.
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.