نویسنده: محمدرضا شمس
شکارچی جوانی بود به نام «جانمراد». یک روز که جانمراد در کوه و کمر دنبال شکار بود، اژدهایی را دید که جلوی آب رودخانه را گرفته بود و نمیگذاشت آب به شهر برسد. مردم شهر، هر روز به حکم پادشاه، لاشهی یک گاومیش را به اژدها میدادند. اژدها تکانی میخورد و آب باریکی از زیر تنهی سنگینش، راه میافتاد و به شهر میرفت.
جانمراد شمشیرش را بیرون کشید و به جنگ اژدها رفت و او را کشت. خبر کشته شدن اژدها به پادشاه رسید. پادشاه، جانمراد را خواست و گفت: «اگر دختر سبزگیسو را برام بیاوری، نصف مملکتام را به تو میدهم.»
جانمراد توشهای فراهم کرد و سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا به مردی رسید که گوشهایی به بزرگی فیل داشت و هر صدایی، حتی صدای روییدن گیاهان را میشنید. جانمراد که تعجب کرده بود، گفت: «واقعاً قدرت عجیبی داری!»
فیلگوش گفت: «من که کاری نمیکنم، کار عجیب رو جانمراد کرده که اژدها رو کشته!»
جانمراد پرسید: «اگر او را ببینی، چی کار میکنی؟»
فیلگوش گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش میشم.»
جانمراد گفت: «من جانمرادم و دنبال سبزگیسو میگردم.»
فیلگوش گفت: «من هم همرات میآم.»
جانمراد و فیلگوش رفتند و رفتند تا به مردی رسیدند که پاهایی دراز داشت و با یک قدم میتوانست فرسخها راه را طی کند. پا دراز هم وقتی جانمراد را شناخت، با آنها همراه شد. بعد به آبخور و طبال و سنگانداز رسیدند. آبخور میتوانست همهی آب دریا را یکجا بخورد. طبال وقتی طبل میزد، جای همه چیز عوض میشد. سنگانداز هم میتوانست سنگهایی به بزرگی کوه را به این طرف و آن طرف پرت کند.
جانمراد و همراهانش رفتند تا به کشور همسایه رسیدند. جانمراد به قصر پادشاه رفت و سبزگیسو را خواستگاری کرد.
پادشاه گفت: «سه شرط دارم که اگر انجام دهی، دختر را به تو میدهم. اول اینکه باید امشب مهمان من باشید. دوم اینکه هفت سال است قاصدی را دنبال انار گرگر فرستادهام و هنوز برنگشته، باید او را پیدا کنی و انار گرگر را برام بیاوری. سوم اینکه با دوستانت به حمام قصر بروی.»
جانمراد قبول کرد. شب مهمان پادشاه شدند. آن شب شش تن از درباریان هم مهمان پادشاه بودند.
فیلگوش آهسته به جانمراد گفت: «تو آشپزخانه دارند تو غذای ما زهر میریزند.»
طبال گفت: «وقتی غذا را آوردند، من ترتیبش رو میدم!»
خدمتکاران غذا را آوردند و جلوی مهمانها گذاشتند. طبال بر طبل کوبید و در یک چشم به هم زدن، غذاشان با غذای درباریان عوض شد. درباریان یکی دو لقمه بیشتر نخورده بودند که هلاک شدند.
پادشاه که از شدت عصبانیت، خون، خونش را میخورد، گفت: «حالا باید قاصد را پیدا کنید و انار گرگر را بیاورید.»
فیلگوش گفت: «قاصد انار گرگر رو آورده و الان پای تپهای خوابیده؛ صدای خروپفش رو میشنوم!»
پادراز گفت: «این کار منه!»
بعد یک قدم اینجا گذاشت و یک قدم جایی که قاصد خواب بود و انار گرگر را از زیر سر او بیرون کشید و باز یک قدم آنجا گذاشت و یک قدم اینجا و انار را جلوی پادشاه گذاشت. پادشاه خیلی ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «فردا باید شرط سوم را انجام دهید و صبح زود به حمام قصر بروید.»
پادشاه به حمامی سپرد حمام را چنان داغ کند که هر کس وارد آن شد، جزغاله شود. فیلگوش حرف پادشاه را شنید و به جانمراد خبر داد.
آبخور گفت: «این کار منه!»
صبح زود رفت و نصف آب رودخانه را سر کشید و توی حمام ریخت. حمام سرد شد و همه با خیال راحت حمام کردند و صحیح و سالم بیرون آمدند. پادشاه که نقشههاش بر آب شده بودند، دستور داد آنها را از شهر بیرون بیندازند.
سنگانداز گفت: «این کار منه!»
بالای کوه رفت و صخرههای بزرگ را در کمان گذاشت و قصر پادشاه را سنگ باران کرد. جانمراد برای پادشاه پیغام فرستاد که: «مملکت مال خودت، من سبزگیسو را میخواهم.»
پادشاه عصبانی شد و لشکری بزرگ آماده کرد و به جنگ جانمراد رفت. جنگ شروع شد. اول طبال طبل زد و جای لشکر پادشاه عوض شد و لشکر به خدمت جانمراد درآمد. بعد سنگانداز، سنگ انداخت و لشکر را تار و مار کرد. آخر از همه هم آبخور، شکمش را پر از آب کرد و روی لشکر شاه پاشید. سیل راه افتاد و پادشاه و لشکرش را با خود برد.
مردم جانمراد را پادشاه خود کردند. جانمراد هم با سبزگیسو ازدواج کرد و با کمک او، سالهای سال با عدل و انصاف بر مردم حکومت کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
جانمراد شمشیرش را بیرون کشید و به جنگ اژدها رفت و او را کشت. خبر کشته شدن اژدها به پادشاه رسید. پادشاه، جانمراد را خواست و گفت: «اگر دختر سبزگیسو را برام بیاوری، نصف مملکتام را به تو میدهم.»
جانمراد توشهای فراهم کرد و سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا به مردی رسید که گوشهایی به بزرگی فیل داشت و هر صدایی، حتی صدای روییدن گیاهان را میشنید. جانمراد که تعجب کرده بود، گفت: «واقعاً قدرت عجیبی داری!»
فیلگوش گفت: «من که کاری نمیکنم، کار عجیب رو جانمراد کرده که اژدها رو کشته!»
جانمراد پرسید: «اگر او را ببینی، چی کار میکنی؟»
فیلگوش گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش میشم.»
جانمراد گفت: «من جانمرادم و دنبال سبزگیسو میگردم.»
فیلگوش گفت: «من هم همرات میآم.»
جانمراد و فیلگوش رفتند و رفتند تا به مردی رسیدند که پاهایی دراز داشت و با یک قدم میتوانست فرسخها راه را طی کند. پا دراز هم وقتی جانمراد را شناخت، با آنها همراه شد. بعد به آبخور و طبال و سنگانداز رسیدند. آبخور میتوانست همهی آب دریا را یکجا بخورد. طبال وقتی طبل میزد، جای همه چیز عوض میشد. سنگانداز هم میتوانست سنگهایی به بزرگی کوه را به این طرف و آن طرف پرت کند.
جانمراد و همراهانش رفتند تا به کشور همسایه رسیدند. جانمراد به قصر پادشاه رفت و سبزگیسو را خواستگاری کرد.
پادشاه گفت: «سه شرط دارم که اگر انجام دهی، دختر را به تو میدهم. اول اینکه باید امشب مهمان من باشید. دوم اینکه هفت سال است قاصدی را دنبال انار گرگر فرستادهام و هنوز برنگشته، باید او را پیدا کنی و انار گرگر را برام بیاوری. سوم اینکه با دوستانت به حمام قصر بروی.»
جانمراد قبول کرد. شب مهمان پادشاه شدند. آن شب شش تن از درباریان هم مهمان پادشاه بودند.
فیلگوش آهسته به جانمراد گفت: «تو آشپزخانه دارند تو غذای ما زهر میریزند.»
طبال گفت: «وقتی غذا را آوردند، من ترتیبش رو میدم!»
خدمتکاران غذا را آوردند و جلوی مهمانها گذاشتند. طبال بر طبل کوبید و در یک چشم به هم زدن، غذاشان با غذای درباریان عوض شد. درباریان یکی دو لقمه بیشتر نخورده بودند که هلاک شدند.
پادشاه که از شدت عصبانیت، خون، خونش را میخورد، گفت: «حالا باید قاصد را پیدا کنید و انار گرگر را بیاورید.»
فیلگوش گفت: «قاصد انار گرگر رو آورده و الان پای تپهای خوابیده؛ صدای خروپفش رو میشنوم!»
پادراز گفت: «این کار منه!»
بعد یک قدم اینجا گذاشت و یک قدم جایی که قاصد خواب بود و انار گرگر را از زیر سر او بیرون کشید و باز یک قدم آنجا گذاشت و یک قدم اینجا و انار را جلوی پادشاه گذاشت. پادشاه خیلی ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «فردا باید شرط سوم را انجام دهید و صبح زود به حمام قصر بروید.»
پادشاه به حمامی سپرد حمام را چنان داغ کند که هر کس وارد آن شد، جزغاله شود. فیلگوش حرف پادشاه را شنید و به جانمراد خبر داد.
آبخور گفت: «این کار منه!»
صبح زود رفت و نصف آب رودخانه را سر کشید و توی حمام ریخت. حمام سرد شد و همه با خیال راحت حمام کردند و صحیح و سالم بیرون آمدند. پادشاه که نقشههاش بر آب شده بودند، دستور داد آنها را از شهر بیرون بیندازند.
سنگانداز گفت: «این کار منه!»
بالای کوه رفت و صخرههای بزرگ را در کمان گذاشت و قصر پادشاه را سنگ باران کرد. جانمراد برای پادشاه پیغام فرستاد که: «مملکت مال خودت، من سبزگیسو را میخواهم.»
پادشاه عصبانی شد و لشکری بزرگ آماده کرد و به جنگ جانمراد رفت. جنگ شروع شد. اول طبال طبل زد و جای لشکر پادشاه عوض شد و لشکر به خدمت جانمراد درآمد. بعد سنگانداز، سنگ انداخت و لشکر را تار و مار کرد. آخر از همه هم آبخور، شکمش را پر از آب کرد و روی لشکر شاه پاشید. سیل راه افتاد و پادشاه و لشکرش را با خود برد.
مردم جانمراد را پادشاه خود کردند. جانمراد هم با سبزگیسو ازدواج کرد و با کمک او، سالهای سال با عدل و انصاف بر مردم حکومت کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.