نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود که سه پسر داشت. موقع مرگ، فرزندانش را صدا کرد و به آنها گفت: «اگر به حرفهای من گوش کنید، هیچوقت در زندگی دچار مشکل نخواهید شد.»
پسرها گفتند: «بگو پدر.»
گفت: «اول اینکه هر سه با هم به شکار بروید. دوم اینکه تنها سفر نکنید و سوم اینکه هیچ وقت زیر درخت، کنار دیوار و توی چمنزار و بیشه نخوابید.»
چند روز بعد پادشاه مرد.
روزی پسرها تیر و کمان برداشتند و به شکار رفتند. تا غروب شکار کردند. غروب به چمنزاری رسیدند. برادر بزرگتر گفت: «امشب اینجا بخوابیم.»
«ملک محمد» که از همه کوچکتر بود، گفت: «نه، پدرمون وصیت کرده که تو چمنزار نخوابیم.»
دو برادر به حرف او گوش ندادند و شب همانجا خوابیدند. ملک محمد بیدار ماند و کشیک داد. نیمههای شب سروکلهی دیو پیدا شد که هر کدام از شاخهاش به اندازهی یک درخت چنار بود. ملک محمد منتظر ماند تا دیو کاملاً نزدیک شد. آن وقت شمشیرش را بالا برد و محکم بر سر دیو زد و او را کشت. فردا صبح همگی راه افتادند و رفتند تا دوباره هوا تاریک شد. کنار دیواری نشستند. برادر بزرگ گفت: «اینجا خوبه، همین جا بمونیم.»
ملک محمد گفت: «پدرمون وصیت کرده کنار دیوار نخوابیم.»
برادر بزرگتر گفت: «نترس، چیزی نمیشه.»
دو برادر به حرف ملک محمد گوش ندادند و همانجا خوابیدند. ملک محمد نخوابید و با خودش گفت: «پدرم بیدلیل چنین وصیتی نکرده، حتماً تو این کار هم سری هست. بهتره بیدار بمونم و ببینم این بار چه اتفاقی میافته.»
نیمههای شب، دیوی که هفت سنگ آسیاب را به درختی آویزان کرده بود به طرف آنها آمد. ملک محمد فوری پنهان شد. وقتی دیوار از کنار دیوار رد میشد، با شمشیر بر سرش زد و او را کشت. این حادثه هم به خیر گذشت. صبح دوباره همگی بیدار شدند و راه افتادند و به جنگلی رسیدند. باز شب شد و نتوانستند خود را به جای امنی برسانند. برادر بزرگتر گفت: «همین جا بخوابیم.»
ملک محمد گفت: «پدرمون وصیت کرده تو جنگل نخوابیم.»
برادر بزرگتر گفت: «نگران نباش، چیزی نمیشه.»
دو برادر خوابیدند. اما ملک محمد انگشت کوچکش را برید و روی زخم آن نمک پاشید تا بیدار بماند. نیمههای شب دیو دیگری از راه رسید که ملک محمد حتی در خواب چنین دیو عجیب و غریبی ندیده بود. دیو خود را نزدیک ملک محمد رساند و گفت: «ای ملک محمد کجا پنهان شدی؟ بیا بیرون. دو برادرم رو کشتی و داغشون رو به دلم گذاشتی. اگر تو رو تکه پاره نکنم، شیر مادرم به من حرام خواهد شد.»
ملک محمد از جایی که پنهان شده بود، بیرون آمد و گفت: «اگه من تو را شکست دادم چی؟»
دیو جواب داد: «پشت این کوه چاهی پر از لعل و جواهره. اگر من رو شکست دادی همهی جواهرات چاه مال تو. حلالت باشه!»
دیو خواست با گرز بر سر ملک محمد بزند که او مهلت نداد و با شمشیرش بر سر دیو کوبید. دیو با سر زخمی، پا به فرار گذاشت.
صبح، ملک محمد ماجرای کشتن دیوها را برای برادرانش تعریف کرد. برادرها به پدرشان رحمت فرستادند و به سمت کوه حرکت کردند. اطراف کوه را گشتند و چاه را پیدا کردند. ملک محمد وارد چاه شد. دید به اندازهی شنهای بیابان، جواهر دارد. تمام آنها را با طناب بیرون فرستاد. بعد سه دختر زیبا را که آنجا اسیر بودند، آزاد کرد و بیرون فرستاد و خودش داخل چاه تنها ماند. برادرها به هم گفتند: «اگر ملک محمد رو بیرون بیاریم، صاحب همهی این ثروت خواهد شد. بهتره بذاریم تو چاه بمونه و بریم.»
ملک محمد را گذاشتند و جواهرات را برداشتند و با دخترها راهی خانه شدند.
ملک محمد از ته چاه، راهی پیدا کرد و چهل روز و چهل شب رفت، سرانجام به شهری رسید و مهتر تاجری شد.
تاجر اسب بسیار خوبی داشت. ملک محمد به اسب میرسید و به موقع آب و علفش را میداد. یک روز که اسب را کنار برکه برده بود، زن تاجر او را دید و عاشقش شد. او را پیش خود خواند و گفت: «باید مال من باشی!»
ملک محمد به خواهش او تن نداد. زن تاجر از او عصبانی شد و گفت: «میدونم چی کارت کنم، اگه گذاشتم زنده بمونی...» بعد به شوهرش گفت: «میخوام برام خونهای بسازی که دیوارهاش هزار رنگ داشته باشه و هر کس وارد شه، فکر کنه وارد بهشت شده. اگر نسازی، با تو زندگی نمیکنم.»
تاجر گفت: «زن، معماری که بتونه چنین خونهای بسازه از کجا پیدا کنم؟ چیزی بگو که شدنی باشه.»
زن گفت: «جای این معمار رو ملک محمد میدونه.»
تاجر به ملک محمد گفت. ملک محمد، ناراحت و پریشان پیش اسب رفت.
اسب پرسید: «چی شده ملک محمد؟ چرا ناراحتی؟»
ملک محمد تمام ماجرا را برای اسب تعریف کرد. اسب گفت: «غصه نخور! من چارهی این کار رو میدونم. سوارم شو تا بریم.»
ملک محمد سوار شد. اسب مثل باد تاخت و او را به یک گورستان خرابه برد. هفت قبر را پشت سر گذاشت و جلوی قبر هشتم ایستاد و گفت: «ملک محمد، به این قبر ضربهای بزن.»
ملک محمد ضربه زد، قبر شکاف برداشت. است گفت: «بگو استاد معمار، اسباب و وسایلت رو بردار و بیا خونهی ما رو بساز.»
ملک محمد گفت. از قبر صدایی آمد: «اسباب و وسایلم اینجاست، بیا بردار بریم.»
اسب گفت: «ملک محمد نترس، برو تو قبر. جلوی پات دو تا قالیچهی بسته و باز هست. قالیچهی بسته رو باز کن و قالیچهی باز رو ببند. بعد به دو تا در بسته و باز میرسی. در بسته رو باز کن و در باز رو ببند. بعد پیش چشمهات یک اسب و یک سگ ظاهر میشه. جلوی اسب استخون و جلوی سگ علف ریختهاند. علفها رو پیش اسب بریز و استخون رو بنداز برای سگ. بعد با پیرزنی روبه رو میشی. به پیرزن بگو مادرجان، اسباب و وسایل پسرت رو بده. پیرزن عجوزه دندونهاش رو تیز میکنه که تو رو بخوره. کنارش خورجینی هست. فوری خورجین رو بردار و فرار کن. نترس! کسی نمیتونه تو رو بگیره.»
ملک محمد هرچه اسب گفته بود، انجام داد و وسایل را برداشت. بعد از قبر بیرون آمد و گفت: «استاد معمار، ابزار رو آوردم.»
از قبر صدایی به گوش رسید: «استخونهام رو سر جاش بذار.»
ملک محمد استخوانها را بیرون آورد و با دقت به هم وصل کرد. معمار عطسهای کرد و بلند شد. بعد هر دو سوار اسب شدند و به خانهی تاجر رفتند. محمد، اسب را در طویله بست و با استاد معمار، پیش تاجر رفت.
استاد گفت: «من دیوارهای خونه رو میسازم و میرم. سقفش رو خودتون باید بسازید.» تاجر گفت: «عیبی نداره، دیوارهاش رو تو بساز، سقفش با ما.»
معمار شروع به کار کرد و پس از یکماه خانهای ساخت که دیوارهاش هزار و یک رنگ بود. هر کس واردخانه میشد، فکر میکرد وارد بهشت شده است. دهان تاجر از تعجب باز مانده بود. استاد معمار کارش را تمام کرد و رفت.
تاجر هرقدر تیر چوبی آورد که سقف را بپوشاند، هیچ کدام اندازه نشد. به تمام دنیا خبر داد که تیرهای چوبی به اندازهی سقف خانهاش میخواهد، اما هیچ جا پیدا نشد.
زن تاجر به شوهرش گفت: «کسی که خونه رو ساخته، میتونه تیرش رو هم پیدا کنه.»
تاجر از ملک محمد خواست سقف خانه را درست کند.
ملک محمد، ناراحت پیش اسب رفت و ماجرا را گفت.
اسب گفت: «غصه نخور، چهل چوب دستی بردار و سوار من شو.»
ملک محمد چهل چوب دستی پیدا کرد و سوار اسب شد. اسب پرواز کرد. ملک محمد چوب دستیها را یکییکی روی خانه انداخت، چوب دستیها به تیرهای چوبی بزرگی تبدیل شدند و سقف خانه را پوشاندند.
تاجر پرسید: «به جای این لطفی که به من کردی، از من چی میخوای؟»
ملک محمد گفت: «میخوام اسبت رو به من ببخشی و اجازه بدی برگردم پیش خانوادهام.»
تاجر گفت: «اسب مال تو. سوار شو و برو. خدا به همراهت.»
ملک محمد از تاجر خداحافظی کرد و سوار اسب شد. اسب مثل عقاب پر کشید و به آسمان رفت. هفتاد و یک روز پرواز کرد تا به دنیای روشنایی و به کشور ملک محمد رسید. وقتی برادرها ملک محمد را دیدند، به پای او افتادند و از او خواستند آنها را ببخشد. ملک محمد آنها را بخشید. بعد با کوچکترین دختری که از چاه بیرون آورده بود، عروسی کرد و تاج شاهی بر سر گذاشت و اسب را وزیر خود کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پسرها گفتند: «بگو پدر.»
گفت: «اول اینکه هر سه با هم به شکار بروید. دوم اینکه تنها سفر نکنید و سوم اینکه هیچ وقت زیر درخت، کنار دیوار و توی چمنزار و بیشه نخوابید.»
چند روز بعد پادشاه مرد.
روزی پسرها تیر و کمان برداشتند و به شکار رفتند. تا غروب شکار کردند. غروب به چمنزاری رسیدند. برادر بزرگتر گفت: «امشب اینجا بخوابیم.»
«ملک محمد» که از همه کوچکتر بود، گفت: «نه، پدرمون وصیت کرده که تو چمنزار نخوابیم.»
دو برادر به حرف او گوش ندادند و شب همانجا خوابیدند. ملک محمد بیدار ماند و کشیک داد. نیمههای شب سروکلهی دیو پیدا شد که هر کدام از شاخهاش به اندازهی یک درخت چنار بود. ملک محمد منتظر ماند تا دیو کاملاً نزدیک شد. آن وقت شمشیرش را بالا برد و محکم بر سر دیو زد و او را کشت. فردا صبح همگی راه افتادند و رفتند تا دوباره هوا تاریک شد. کنار دیواری نشستند. برادر بزرگ گفت: «اینجا خوبه، همین جا بمونیم.»
ملک محمد گفت: «پدرمون وصیت کرده کنار دیوار نخوابیم.»
برادر بزرگتر گفت: «نترس، چیزی نمیشه.»
دو برادر به حرف ملک محمد گوش ندادند و همانجا خوابیدند. ملک محمد نخوابید و با خودش گفت: «پدرم بیدلیل چنین وصیتی نکرده، حتماً تو این کار هم سری هست. بهتره بیدار بمونم و ببینم این بار چه اتفاقی میافته.»
نیمههای شب، دیوی که هفت سنگ آسیاب را به درختی آویزان کرده بود به طرف آنها آمد. ملک محمد فوری پنهان شد. وقتی دیوار از کنار دیوار رد میشد، با شمشیر بر سرش زد و او را کشت. این حادثه هم به خیر گذشت. صبح دوباره همگی بیدار شدند و راه افتادند و به جنگلی رسیدند. باز شب شد و نتوانستند خود را به جای امنی برسانند. برادر بزرگتر گفت: «همین جا بخوابیم.»
ملک محمد گفت: «پدرمون وصیت کرده تو جنگل نخوابیم.»
برادر بزرگتر گفت: «نگران نباش، چیزی نمیشه.»
دو برادر خوابیدند. اما ملک محمد انگشت کوچکش را برید و روی زخم آن نمک پاشید تا بیدار بماند. نیمههای شب دیو دیگری از راه رسید که ملک محمد حتی در خواب چنین دیو عجیب و غریبی ندیده بود. دیو خود را نزدیک ملک محمد رساند و گفت: «ای ملک محمد کجا پنهان شدی؟ بیا بیرون. دو برادرم رو کشتی و داغشون رو به دلم گذاشتی. اگر تو رو تکه پاره نکنم، شیر مادرم به من حرام خواهد شد.»
ملک محمد از جایی که پنهان شده بود، بیرون آمد و گفت: «اگه من تو را شکست دادم چی؟»
دیو جواب داد: «پشت این کوه چاهی پر از لعل و جواهره. اگر من رو شکست دادی همهی جواهرات چاه مال تو. حلالت باشه!»
دیو خواست با گرز بر سر ملک محمد بزند که او مهلت نداد و با شمشیرش بر سر دیو کوبید. دیو با سر زخمی، پا به فرار گذاشت.
صبح، ملک محمد ماجرای کشتن دیوها را برای برادرانش تعریف کرد. برادرها به پدرشان رحمت فرستادند و به سمت کوه حرکت کردند. اطراف کوه را گشتند و چاه را پیدا کردند. ملک محمد وارد چاه شد. دید به اندازهی شنهای بیابان، جواهر دارد. تمام آنها را با طناب بیرون فرستاد. بعد سه دختر زیبا را که آنجا اسیر بودند، آزاد کرد و بیرون فرستاد و خودش داخل چاه تنها ماند. برادرها به هم گفتند: «اگر ملک محمد رو بیرون بیاریم، صاحب همهی این ثروت خواهد شد. بهتره بذاریم تو چاه بمونه و بریم.»
ملک محمد را گذاشتند و جواهرات را برداشتند و با دخترها راهی خانه شدند.
ملک محمد از ته چاه، راهی پیدا کرد و چهل روز و چهل شب رفت، سرانجام به شهری رسید و مهتر تاجری شد.
تاجر اسب بسیار خوبی داشت. ملک محمد به اسب میرسید و به موقع آب و علفش را میداد. یک روز که اسب را کنار برکه برده بود، زن تاجر او را دید و عاشقش شد. او را پیش خود خواند و گفت: «باید مال من باشی!»
ملک محمد به خواهش او تن نداد. زن تاجر از او عصبانی شد و گفت: «میدونم چی کارت کنم، اگه گذاشتم زنده بمونی...» بعد به شوهرش گفت: «میخوام برام خونهای بسازی که دیوارهاش هزار رنگ داشته باشه و هر کس وارد شه، فکر کنه وارد بهشت شده. اگر نسازی، با تو زندگی نمیکنم.»
تاجر گفت: «زن، معماری که بتونه چنین خونهای بسازه از کجا پیدا کنم؟ چیزی بگو که شدنی باشه.»
زن گفت: «جای این معمار رو ملک محمد میدونه.»
تاجر به ملک محمد گفت. ملک محمد، ناراحت و پریشان پیش اسب رفت.
اسب پرسید: «چی شده ملک محمد؟ چرا ناراحتی؟»
ملک محمد تمام ماجرا را برای اسب تعریف کرد. اسب گفت: «غصه نخور! من چارهی این کار رو میدونم. سوارم شو تا بریم.»
ملک محمد سوار شد. اسب مثل باد تاخت و او را به یک گورستان خرابه برد. هفت قبر را پشت سر گذاشت و جلوی قبر هشتم ایستاد و گفت: «ملک محمد، به این قبر ضربهای بزن.»
ملک محمد ضربه زد، قبر شکاف برداشت. است گفت: «بگو استاد معمار، اسباب و وسایلت رو بردار و بیا خونهی ما رو بساز.»
ملک محمد گفت. از قبر صدایی آمد: «اسباب و وسایلم اینجاست، بیا بردار بریم.»
اسب گفت: «ملک محمد نترس، برو تو قبر. جلوی پات دو تا قالیچهی بسته و باز هست. قالیچهی بسته رو باز کن و قالیچهی باز رو ببند. بعد به دو تا در بسته و باز میرسی. در بسته رو باز کن و در باز رو ببند. بعد پیش چشمهات یک اسب و یک سگ ظاهر میشه. جلوی اسب استخون و جلوی سگ علف ریختهاند. علفها رو پیش اسب بریز و استخون رو بنداز برای سگ. بعد با پیرزنی روبه رو میشی. به پیرزن بگو مادرجان، اسباب و وسایل پسرت رو بده. پیرزن عجوزه دندونهاش رو تیز میکنه که تو رو بخوره. کنارش خورجینی هست. فوری خورجین رو بردار و فرار کن. نترس! کسی نمیتونه تو رو بگیره.»
ملک محمد هرچه اسب گفته بود، انجام داد و وسایل را برداشت. بعد از قبر بیرون آمد و گفت: «استاد معمار، ابزار رو آوردم.»
از قبر صدایی به گوش رسید: «استخونهام رو سر جاش بذار.»
ملک محمد استخوانها را بیرون آورد و با دقت به هم وصل کرد. معمار عطسهای کرد و بلند شد. بعد هر دو سوار اسب شدند و به خانهی تاجر رفتند. محمد، اسب را در طویله بست و با استاد معمار، پیش تاجر رفت.
استاد گفت: «من دیوارهای خونه رو میسازم و میرم. سقفش رو خودتون باید بسازید.» تاجر گفت: «عیبی نداره، دیوارهاش رو تو بساز، سقفش با ما.»
معمار شروع به کار کرد و پس از یکماه خانهای ساخت که دیوارهاش هزار و یک رنگ بود. هر کس واردخانه میشد، فکر میکرد وارد بهشت شده است. دهان تاجر از تعجب باز مانده بود. استاد معمار کارش را تمام کرد و رفت.
تاجر هرقدر تیر چوبی آورد که سقف را بپوشاند، هیچ کدام اندازه نشد. به تمام دنیا خبر داد که تیرهای چوبی به اندازهی سقف خانهاش میخواهد، اما هیچ جا پیدا نشد.
زن تاجر به شوهرش گفت: «کسی که خونه رو ساخته، میتونه تیرش رو هم پیدا کنه.»
تاجر از ملک محمد خواست سقف خانه را درست کند.
ملک محمد، ناراحت پیش اسب رفت و ماجرا را گفت.
اسب گفت: «غصه نخور، چهل چوب دستی بردار و سوار من شو.»
ملک محمد چهل چوب دستی پیدا کرد و سوار اسب شد. اسب پرواز کرد. ملک محمد چوب دستیها را یکییکی روی خانه انداخت، چوب دستیها به تیرهای چوبی بزرگی تبدیل شدند و سقف خانه را پوشاندند.
تاجر پرسید: «به جای این لطفی که به من کردی، از من چی میخوای؟»
ملک محمد گفت: «میخوام اسبت رو به من ببخشی و اجازه بدی برگردم پیش خانوادهام.»
تاجر گفت: «اسب مال تو. سوار شو و برو. خدا به همراهت.»
ملک محمد از تاجر خداحافظی کرد و سوار اسب شد. اسب مثل عقاب پر کشید و به آسمان رفت. هفتاد و یک روز پرواز کرد تا به دنیای روشنایی و به کشور ملک محمد رسید. وقتی برادرها ملک محمد را دیدند، به پای او افتادند و از او خواستند آنها را ببخشد. ملک محمد آنها را بخشید. بعد با کوچکترین دختری که از چاه بیرون آورده بود، عروسی کرد و تاج شاهی بر سر گذاشت و اسب را وزیر خود کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.