معارضه امام صادق (علیه السلام) با حاکمان عباسی
نويسنده: دکترسید جعفر شهیدی(رحمت الله علیه)
عباسیان در آغاز کار، دعوی زنده کردن سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را داشتند و مردم را به الرضا من آل محمد میخواندند و برای به دست آوردن دل دوستداران خاندان پیغمبر ستمهایی را که سفیانیان و مروانیان بر آنان روا داشتند یاد آور میشدند. ] در مجلسی که در آغاز حکومت ابو العباس سفاح برقرار گردید، و سران بنی امیه در آن حاضر بودند، شاعر عباسیان سدیف شهادت سید الشهدا و بنی هاشم را یاد آورد و گفت:
و اذکروا مصرع الحسین و زید و قتیل بجانب المهراس
اما چون جای پای خود را استوار ساختند، بیش از امویان بر هاشمیان و بر مردم ستم کردند. برای آگاهی از شمار فرزندان رسول خدا که در حکومت عباسیان مخصوصا دوران حکومت منصور شهید شدهاند کافی است نگاهی به مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانی بکنیم. سروده آن شاعر درست است که:
فلیت جور بنی مروان عاد لنا و لیت عدل بنی العباس فی النار (1)
این داستان که ابن عبد ربه آورده، نشان میدهد هنوز سالی چند از حکومت منصور نگذشته، جامعه اسلامی از او و ماموران او چه ستمی را تحمل میکردهاند:
شبی منصور در طواف بود، شنید کسی میگوید: خدایا از آشکاری ستم و تباهی در زمین و طمعی که میان حق و اهل حق در میآید به تو شکایت میکنم.
منصور از طواف برون رفت و در گوشهای از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وی دو رکعت نماز گزارد و دستبر رکن کشید و با فرستاده منصور نزد او آمد و به خلافتبر وی سلام داد.
منصور گفت: چه بود که از تو شنیدم؟ از آشکاری تباهی و ستم در زمین یاد کردی. طمعی که میان حق و اهل حق در آمده چیست؟ به خدا گوشهایم را از سخنی پر کردی که مرا به درد آورد.
مرد گفت: اگر مرا ایمن میداری، تو را از اساس کارها آگاه میکنم، و گرنه از تو دور میشوم و به کار خود میپردازم که مرا از دیگر کارها باز میدارد.
منصور گفت: در امانی.
مرد گفت: ای امیر مؤمنان آنکه طمع در او راه یافته و آشکار بودن تباهی و ستم را از او پوشیده تویی!
-وای بر تو! چگونه چنین میشود، زر و سیم در اختیار من است.
شیرین و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه مییابد؟
-آیا طمعی که در تو است در دیگری هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را به دست تو داده و تو از کار آنان غافلی و به گرد آوردن مال سرگرمی. میان خود و آنان پردهای از آجر و گچ کشیدهای و درهایی ازآهن گذاردهای! نگهبانانی با سلاح گماردهای و خود را در زندانی نگاه داشتهای و مامورانت را برای گرفتن مال به این سو و آن سو فرستادهای و آنان را با سپاهیان و سلاح و اسبها تقویت کردهای و گفتهای کسی جز فلان و فلان-که نام آنان را بردهای-بر تو در نیاید و نگفتهای ستم دیده و درمانده و گرسنه و برهنه و ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالی که هیچ کس نیست جز آنکه او را در این مال حقی است.
از یک سو این مردم را بر خود مخصوص کردهای و آنان را بر رعیتخویش مقدم داشتهای و گفتهای هیچ کس مانع درآمدن آنان بر تو نشود و از سوی دیگر مالها را میگیری و گرد میآوری. آنان که تو را چنین میبینند گویند: او در مال خدا خیانت میکند، چرا ما نکنیم؟ پس با هم یک سخن شدهاند که کسی تو را از حال مردم خبری ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هیچ ماموری خلاف آنان نکند جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که وی را مقامی نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان شمارند و از ایشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستین کسان که به آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هدیه و پول دهند تا در ستم کردن به رعیت تو قوی شوند. پس از آنان، قدرتمندان و مالداران رعیت که تا بتوانند به زیردستان ستم کنند. بدین سان طمع شهرها را پر از ستم، تعدی و تباهی کرده و این مردم در قدرت تو شریکاند و تو از آنان غافل. و اگر داد خواهی بیاید او را نگذارند نزد تو آید. و هنگامی که برون میآیی اگر کسی بخواهد شکایت نامه خود را به تو دهد میبیند از این کار نهی کردهای و کسی را گماردهای تا او در شکایت نامه آنان بنگرد و اگر داد خواهی نزد تو آید و خبر آمدن او به نزدیکان تو رسد، از آنکه برای رسیدگی گماردهایبخواهند تا شکایت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمدیده پیوسته نزد او رود و بدو پناه برد و شکایت کند و فریاد خواهد و او بازش گرداند، و او ناچار شود هنگامی که تو را بیند فریاد شکایتبرآرد، اما چنانش بزنند که عبرت دیگران گردد و تو بینی و مانع نشوی. پس ای امیر مؤمنان اسلام بدین سان چگونه پایدار ماند؟
من به چین میروم. یک بار هنگامی رفتم که پادشاه آنان کر شده بود. او گریهای سخت میکرد. همنشینان او وی را به شکیبایی خواندند. گفت: من از این بلا که رسیده نمیگریم. گریهام برای ستمدیدهای است که بر درگاه من فریاد برآرد و بانگ او را نشنوم. پس گفت: اگر گوشم آفت دیده، چشمم به جاست، بگویید دادخواه باید جامه سرخ پوشد و کسی جز دادخواه جامه سرخ نپوشد. آنگاه بامداد و پسین بر فیل سوار میشد و مینگریست که آیا ستمدیدهای را میبینید.
ای امیر مؤمنان این کردار مشرکی است. دلسوزی او به مشرکان تا بدین اندازه رسیده است.
تو به خدا ایمان داری. از خاندان پیغمبر او هستی، لیکن رافت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمیشود. اگر مال را برای فرزندانت گرد میآوردی خدا دیده عبرت تو را گشوده تا ببینی کودک از شکم مادر برون میآید و او را در روی زمین مالی نیست و هر مالی را دستبخیلی از او باز میدارد با این همه خدا بر این طفل مهربانی میکند و رغبت مردم را بدو فراوان میسازد.
این تو نیستی که میبخشی! خداست که به هر کس آنچه خواهد میبخشد. اگر میگویی مال را فراهم میآوری تا سلطنتخود را قوی سازی، خدا بنی امیه را برای تو مایه عبرت ساخت. مالها که فراهمآوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند آنان را سودی نبخشید.
و اگر گویی مال را برای به دست آوردن مرتبتی بالاتر از آنچه در آن هستی فراهم میکنی، به خدا سوگند مرتبتی از آنچه در آن هستی برتر نیست. مگر مرتبتی که آن را به خلاف این حالتخواهی به دست آورد (آخرت) . آیا آن را که نافرمانیت کند به سختتر از کشتن کیفر خواهی داد؟
-نه.
-پس با آنکه دنیا را در اختیارت نهاده چه خواهی کرد؟ کیفر او کشتن نیست، جاودانگی در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو میگذرد و اندامت میکند و دیده تو بدان مینگرد و دستانت میورزد و پاهایتبه سوی او میرود میبیند. اگر آنچه از مال دنیا بر آن حریص هستی از تو بگیرد و تو را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟ منصور گریست و گفت: کاش آفریده نشده بودم، چه کنم؟
-مردم را پیشوایانی است که در دین خود بدانها حاجت میبرند و در دنیای خویش به آنان راضی هستند. آنان را به خود نزدیک ساز تا راهنمای تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن تا تو را بر راه راستبدارند.
-من پی آنان فرستادم، اما آنان از من گریختند.
-ترسیدند که تو از آنان بخواهی به راه تو بروند. در خانهات را باز بگذار و دربانهای ملایم بگمار. ستمدیده را یاری کن، ریشه ستمکار را بکن. مالیات و صدقات را به حق بگیر و به حق و عدالتبر مستحقان آن بخش کن. من از سوی آنان ضامنم که بیایند و تو را در آنچه به صلاح امت استیاری کنند.
اذان گویان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جای خود برگشت و در پی آن مرد فرستاد، اما او یافت نشد. (2)
منصور پیوسته نگران بود مبادا ستمدیدگان گرد امام صادق (ع) فراهم شوند. او قیام زید و یحیی را در دوره امویان و خروج محمد بن عبد الله را در عصر خود دیده بود. و چون از محبت مردم به امام صادق آگاهی داشت، توجه خود را بیشتر بدو معطوف میکرد و از هر جهت مراقب او بود. گه گاه ماموران خود را ناشناس نزد او میفرستاد. چنان که اشارت شد، بعض شیعیان از امام همان درخواست را میکردند که از زید و فرزند او کرده بودند. اما امام صادق که از ناپایداری مردم در رویارویی با این حاکمان آگاه بود، مصلحت در آن میدید که با آنان درنیفتند و میکوشید شاگردانی بپروراند که علم اهل بیت را فرا گیرند و به مردم برسانند. بدین رو از پیروان خود میخواستبا این حاکمان مدارا کنند.
مجلسی از امالی ابن شیخ طوسی به اسناد خود از ابو بصیر چنین روایت کرده است: از ابو عبد الله شنیدم که میگفت: از خدا بترسید و از حاکمان خود فرمان ببرید و آنچه گویند بگویید و آنجا که خاموشاند خاموش باشید، چه شما در حوزه قدرت کسی هستید که خدا در بارهشان فرموده: و ان کان مکرهم لتزول منه الجبال (3) و از مضمون این آیه عباسیان را در نظر داشت. ) پس از خدا بترسید که در آرامش به سر میبرید. در جمع آنان نماز بخوانید و بر جنازههاشان حاضر شوید و در خبری که بدانها میبرید امانت را رعایت کنید. امام این سخنان را برای حفظ آرامش میفرمود، اما چنین نبود که در هر کار و هر سخن پذیرای گفتار آنان یامامورانشان باشد. اگر بدو یا به خاندان او از جانب ماموران دولت عباسی سخنی ناروا گفته میشد یا اهانتی از آنان میدید اعتراض میکرد و مردم را از حقیقت آگاه میفرمود.
مجلسی نویسد: چون محمد و ابراهیم فرزندان عبد الله بن حسن شهید شدند، مردی به نام شیبة بن غفال از جانب منصور به مدینه آمد. وی روز جمعهای به منبر شد و در باره امیر مؤمنان سخنان نادرست گفت، از جمله اینکه او میان مسلمانان تفرقه افکند و با مؤمنان جنگید و حکومت را برای خود خواست. اکنون فرزندان او نیز چنین میخواهند، ولی کشته میشوند و به خون میغلتند. این سخنان بر مردم گران افتاد، اما جرئت پاسخ گفتن در خود ندیدند. ناگاه مردی برخاست و گفت: خدا را سپاس میگوییم و بر محمد (صلی الله علیه و آله) خاتم پیغمبران و همه پیمبران او درود میفرستیم. آنچه ستودی ما سزاوار آنیم و آنچه ناستوده گفتی تو و آنکه تو را فرستاده بدان سزاوارتری. سپس روی به مردم کرد و گفت: آنکه دین خود را به دنیای دیگری بفروشد، روز رستاخیز از همه سبک میزانتر است و او این فاسق است. پرسیدم این مرد که بود گفتند: جعفر بن محمد. (4)
کلینی به اسناد خود از جعفر بن محمد بن اشعث روایت کند: موجب شیعه شدن ما چنین بود که منصور پدرم را خواست و گفت: مردی خردمند را برای انجام کاری میخواهم. پدرم گفت: دایی من شایسته است. گفت: او را نزد من بیاور. چون او را نزد وی بردم، منصور بدو گفت: این مال را بگیر و به مدینه نزد عبد الله بن حسن بن حسن وخویشاوندان او که جعفر بن محمد در جمله آنهاستببر و بگو من مردی غریب و خراسانیم و شیعیان شما در آنجا این مال را برای شما فرستادهاند و به هر یک از آنان فلان مقدار بده و چون مال را گرفتند بگو من رسید این مال را میخواهم چرا که فرستاده آنانم. او مال را از منصور گرفت و به مدینه رفت و بازگشت و نزد منصور آمده و محمد بن اشعث نزد او بود. منصور گفت: چه شد؟ گفت: پول را به آنان دادم و این رسید آنهاست. همه آن را گرفتند مگر جعفر بن محمد. در مسجد نزد او رفتم، نماز میخواند. پشتسر او نشستم و با خود گفتم چون از نماز فارغ شود آنچه به خویشان او گفتهام به او میگویم. او نماز خود را پایان داد و شتابان به راه افتاد. پس بازگشت و رو به من کرد و گفت: ای مرد از خدا بترس و اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) را مفریب! چه آنان به تازگی از بنی مروان آسوده شدهاند و همه نیازمندند. گفتم: خدا خیرت دهد چه میگویی؟ سرش را نزدیک من آورد و آنچه میان من و تو رفته بود گفت. چنان که گویی سومی ما بوده است. منصور گفت: پسر مهاجر در هر زمان در خاندان نبوت محدثی است و جعفر بن محمد امروز محدث ماست. (5)
ابن شهر آشوب از مفضل بن عمر حدیث کند: منصور چند بار بر آن شد که ابو عبد الله را بکشد و هر گاه او را برای کشتن میخواند، چون نگاهش بدو میافتاد، میترسید. وی مردم را از رفتن نزد او باز داشت و سخت مراقب او بود تا چنان شد که برای یکی از شیعیان امام پرسشی در باره نکاح یا طلاق یا جز آن پیش میآمد و حکم آن را نمیدانست و دسترسی به امام برای او ممکن نبود ناچار از خانواده خود جدا میشد واین برای شیعیان دشوار بود تا آنکه خدا بر دل منصور افکند که از امام صادق بخواهد او را هدیهای دهد که کسی را مانند آن نباشد. امام برای او عصای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را که یک ذرع درازی داشت فرستاد. منصور سختشادمان شد و گفت آن را چهار پاره کنند و هر پارهای را در جایی گذاشت و به امام صادق پاسخ داد پاداش این هدیه این است که تو را آزاد گذارم تا علم خود را به شیعیانتبرسانی. اکنون بدون بیم بنشین و فتوی بده و در شهری مباش که من در آن به سر میبرم. (6)
اگر این داستان چنان باشد که مفضل گفته است، منصور میخواسته استبه شیعیان امام بگوید پایه قدرت من تا آنجاست که امام شما برای من هدیه میفرستد و او را با من منازعتی نیست. ولی با اینکه منصور میدانست، امام صادق در صدد قیام علیه حکومت او نیست از آزردن او دریغ نمیکرد. چنان که به حسن بن زید والی خود در مکه و مدینه نوشتخانه جعفر بن محمد را آتش بزن و او چنین کرد. چون آتش در و دالان خانه را فرا گرفت، امام صادق برون آمد و از آتشها گذشت و میگفت: من پسر ابراهیم خلیلم. (7)
از فضل بن ربیع روایتشده است: منصور در سال یکصد و چهل و هفتحج کرد و به مدینه آمد و مرا گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. ربیع گوید من درنگ کردم شاید فراموش کند، ولی تا سه بار این تهدید را تکرار کرد. ناچار نزد جعفر رفتم و گفتم: خدا را بخوان که منصور تو را برای چیزی خواسته است که جز خدا دفع آن نتواند. گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله» پس او را به نزد منصوربردم. چون بر او در آمد او را تهدید کرد و سخنان درشت گفت که ای دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود شمردهاند و زکات مالشان را نزد تو میفرستند و تو حکومت مرا نمیپذیری و فتنه میانگیزی. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.
ابو عبد الله گفت: به خدا که چنین نکردهام و چنین قصدی نداشتهام، اگر چیزی به تو گفتهاند دروغ است. و اگر کردهام، بر یوسف ستم کردند و ببخشید، و ایوب به بلا مبتلا شد و شکیبایی ورزید، و سلیمان را (حکومت) داده شد، و سپاس گفت. اینان پیمبران خدایند و نسب تو به آنان میرسد.
منصور گفت: آنچه در باره تو گفتم، فلان به من خبر داده است. امام فرمود: او را حاضر کن تا آنچه گفته باز گوید. منصور گفت: آن مرد را حاضر کنید. چون حاضر شد پرسید: آنچه از جعفر به من گفتی خودت شنیدهای؟ -بلی! امام گفت: او را سوگند ده. منصور از او پرسید: بر آنچه گفتی سوگند میخوری؟ گفت: آری و سوگند خوردن آغاز کرد. امام منصور را گفت: بگذار من او را سوگند دهم و بدو گفت: بگو از حول و قوت خدا بیزار شدم و به حول و قوت خود پناه میبرم، جعفر چنین و چنان گفته است.
مرد اندکی باز ماند سپس سوگند خورد و زمانی نگذشت که بمرد. (8) دربرخی مصادر آمده است که منصور امام را اکرام کرد و جایزهای به ربیع داد که بدو برساند.
زبیر بکار این ماجرا را با مقدمهای آورده است که فضل بن ربیع گوید: منصور به مدینه آمد. مردمی سخن چین نزد او آمدند و گفتند جعفر بن محمد نماز خواندن به امامت تو را جایز نمیداند و بر تو عیب مینهد و گوید نباید بر تو (به امارت مؤمنان) سلام گفت. منصور پرسید: چگونه بدانم شما راست میگویید؟ گفتند: سه روز است تو در مدینهای و او به دیدن تو نیامده است. منصور گفت: این تواند دلیلی باشد و چون روز چهارم شد ربیع را گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم... (9)
/س
و اذکروا مصرع الحسین و زید و قتیل بجانب المهراس
اما چون جای پای خود را استوار ساختند، بیش از امویان بر هاشمیان و بر مردم ستم کردند. برای آگاهی از شمار فرزندان رسول خدا که در حکومت عباسیان مخصوصا دوران حکومت منصور شهید شدهاند کافی است نگاهی به مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانی بکنیم. سروده آن شاعر درست است که:
فلیت جور بنی مروان عاد لنا و لیت عدل بنی العباس فی النار (1)
این داستان که ابن عبد ربه آورده، نشان میدهد هنوز سالی چند از حکومت منصور نگذشته، جامعه اسلامی از او و ماموران او چه ستمی را تحمل میکردهاند:
شبی منصور در طواف بود، شنید کسی میگوید: خدایا از آشکاری ستم و تباهی در زمین و طمعی که میان حق و اهل حق در میآید به تو شکایت میکنم.
منصور از طواف برون رفت و در گوشهای از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وی دو رکعت نماز گزارد و دستبر رکن کشید و با فرستاده منصور نزد او آمد و به خلافتبر وی سلام داد.
منصور گفت: چه بود که از تو شنیدم؟ از آشکاری تباهی و ستم در زمین یاد کردی. طمعی که میان حق و اهل حق در آمده چیست؟ به خدا گوشهایم را از سخنی پر کردی که مرا به درد آورد.
مرد گفت: اگر مرا ایمن میداری، تو را از اساس کارها آگاه میکنم، و گرنه از تو دور میشوم و به کار خود میپردازم که مرا از دیگر کارها باز میدارد.
منصور گفت: در امانی.
مرد گفت: ای امیر مؤمنان آنکه طمع در او راه یافته و آشکار بودن تباهی و ستم را از او پوشیده تویی!
-وای بر تو! چگونه چنین میشود، زر و سیم در اختیار من است.
شیرین و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه مییابد؟
-آیا طمعی که در تو است در دیگری هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را به دست تو داده و تو از کار آنان غافلی و به گرد آوردن مال سرگرمی. میان خود و آنان پردهای از آجر و گچ کشیدهای و درهایی ازآهن گذاردهای! نگهبانانی با سلاح گماردهای و خود را در زندانی نگاه داشتهای و مامورانت را برای گرفتن مال به این سو و آن سو فرستادهای و آنان را با سپاهیان و سلاح و اسبها تقویت کردهای و گفتهای کسی جز فلان و فلان-که نام آنان را بردهای-بر تو در نیاید و نگفتهای ستم دیده و درمانده و گرسنه و برهنه و ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالی که هیچ کس نیست جز آنکه او را در این مال حقی است.
از یک سو این مردم را بر خود مخصوص کردهای و آنان را بر رعیتخویش مقدم داشتهای و گفتهای هیچ کس مانع درآمدن آنان بر تو نشود و از سوی دیگر مالها را میگیری و گرد میآوری. آنان که تو را چنین میبینند گویند: او در مال خدا خیانت میکند، چرا ما نکنیم؟ پس با هم یک سخن شدهاند که کسی تو را از حال مردم خبری ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هیچ ماموری خلاف آنان نکند جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که وی را مقامی نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان شمارند و از ایشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستین کسان که به آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هدیه و پول دهند تا در ستم کردن به رعیت تو قوی شوند. پس از آنان، قدرتمندان و مالداران رعیت که تا بتوانند به زیردستان ستم کنند. بدین سان طمع شهرها را پر از ستم، تعدی و تباهی کرده و این مردم در قدرت تو شریکاند و تو از آنان غافل. و اگر داد خواهی بیاید او را نگذارند نزد تو آید. و هنگامی که برون میآیی اگر کسی بخواهد شکایت نامه خود را به تو دهد میبیند از این کار نهی کردهای و کسی را گماردهای تا او در شکایت نامه آنان بنگرد و اگر داد خواهی نزد تو آید و خبر آمدن او به نزدیکان تو رسد، از آنکه برای رسیدگی گماردهایبخواهند تا شکایت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمدیده پیوسته نزد او رود و بدو پناه برد و شکایت کند و فریاد خواهد و او بازش گرداند، و او ناچار شود هنگامی که تو را بیند فریاد شکایتبرآرد، اما چنانش بزنند که عبرت دیگران گردد و تو بینی و مانع نشوی. پس ای امیر مؤمنان اسلام بدین سان چگونه پایدار ماند؟
من به چین میروم. یک بار هنگامی رفتم که پادشاه آنان کر شده بود. او گریهای سخت میکرد. همنشینان او وی را به شکیبایی خواندند. گفت: من از این بلا که رسیده نمیگریم. گریهام برای ستمدیدهای است که بر درگاه من فریاد برآرد و بانگ او را نشنوم. پس گفت: اگر گوشم آفت دیده، چشمم به جاست، بگویید دادخواه باید جامه سرخ پوشد و کسی جز دادخواه جامه سرخ نپوشد. آنگاه بامداد و پسین بر فیل سوار میشد و مینگریست که آیا ستمدیدهای را میبینید.
ای امیر مؤمنان این کردار مشرکی است. دلسوزی او به مشرکان تا بدین اندازه رسیده است.
تو به خدا ایمان داری. از خاندان پیغمبر او هستی، لیکن رافت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمیشود. اگر مال را برای فرزندانت گرد میآوردی خدا دیده عبرت تو را گشوده تا ببینی کودک از شکم مادر برون میآید و او را در روی زمین مالی نیست و هر مالی را دستبخیلی از او باز میدارد با این همه خدا بر این طفل مهربانی میکند و رغبت مردم را بدو فراوان میسازد.
این تو نیستی که میبخشی! خداست که به هر کس آنچه خواهد میبخشد. اگر میگویی مال را فراهم میآوری تا سلطنتخود را قوی سازی، خدا بنی امیه را برای تو مایه عبرت ساخت. مالها که فراهمآوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند آنان را سودی نبخشید.
و اگر گویی مال را برای به دست آوردن مرتبتی بالاتر از آنچه در آن هستی فراهم میکنی، به خدا سوگند مرتبتی از آنچه در آن هستی برتر نیست. مگر مرتبتی که آن را به خلاف این حالتخواهی به دست آورد (آخرت) . آیا آن را که نافرمانیت کند به سختتر از کشتن کیفر خواهی داد؟
-نه.
-پس با آنکه دنیا را در اختیارت نهاده چه خواهی کرد؟ کیفر او کشتن نیست، جاودانگی در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو میگذرد و اندامت میکند و دیده تو بدان مینگرد و دستانت میورزد و پاهایتبه سوی او میرود میبیند. اگر آنچه از مال دنیا بر آن حریص هستی از تو بگیرد و تو را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟ منصور گریست و گفت: کاش آفریده نشده بودم، چه کنم؟
-مردم را پیشوایانی است که در دین خود بدانها حاجت میبرند و در دنیای خویش به آنان راضی هستند. آنان را به خود نزدیک ساز تا راهنمای تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن تا تو را بر راه راستبدارند.
-من پی آنان فرستادم، اما آنان از من گریختند.
-ترسیدند که تو از آنان بخواهی به راه تو بروند. در خانهات را باز بگذار و دربانهای ملایم بگمار. ستمدیده را یاری کن، ریشه ستمکار را بکن. مالیات و صدقات را به حق بگیر و به حق و عدالتبر مستحقان آن بخش کن. من از سوی آنان ضامنم که بیایند و تو را در آنچه به صلاح امت استیاری کنند.
اذان گویان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جای خود برگشت و در پی آن مرد فرستاد، اما او یافت نشد. (2)
منصور پیوسته نگران بود مبادا ستمدیدگان گرد امام صادق (ع) فراهم شوند. او قیام زید و یحیی را در دوره امویان و خروج محمد بن عبد الله را در عصر خود دیده بود. و چون از محبت مردم به امام صادق آگاهی داشت، توجه خود را بیشتر بدو معطوف میکرد و از هر جهت مراقب او بود. گه گاه ماموران خود را ناشناس نزد او میفرستاد. چنان که اشارت شد، بعض شیعیان از امام همان درخواست را میکردند که از زید و فرزند او کرده بودند. اما امام صادق که از ناپایداری مردم در رویارویی با این حاکمان آگاه بود، مصلحت در آن میدید که با آنان درنیفتند و میکوشید شاگردانی بپروراند که علم اهل بیت را فرا گیرند و به مردم برسانند. بدین رو از پیروان خود میخواستبا این حاکمان مدارا کنند.
مجلسی از امالی ابن شیخ طوسی به اسناد خود از ابو بصیر چنین روایت کرده است: از ابو عبد الله شنیدم که میگفت: از خدا بترسید و از حاکمان خود فرمان ببرید و آنچه گویند بگویید و آنجا که خاموشاند خاموش باشید، چه شما در حوزه قدرت کسی هستید که خدا در بارهشان فرموده: و ان کان مکرهم لتزول منه الجبال (3) و از مضمون این آیه عباسیان را در نظر داشت. ) پس از خدا بترسید که در آرامش به سر میبرید. در جمع آنان نماز بخوانید و بر جنازههاشان حاضر شوید و در خبری که بدانها میبرید امانت را رعایت کنید. امام این سخنان را برای حفظ آرامش میفرمود، اما چنین نبود که در هر کار و هر سخن پذیرای گفتار آنان یامامورانشان باشد. اگر بدو یا به خاندان او از جانب ماموران دولت عباسی سخنی ناروا گفته میشد یا اهانتی از آنان میدید اعتراض میکرد و مردم را از حقیقت آگاه میفرمود.
مجلسی نویسد: چون محمد و ابراهیم فرزندان عبد الله بن حسن شهید شدند، مردی به نام شیبة بن غفال از جانب منصور به مدینه آمد. وی روز جمعهای به منبر شد و در باره امیر مؤمنان سخنان نادرست گفت، از جمله اینکه او میان مسلمانان تفرقه افکند و با مؤمنان جنگید و حکومت را برای خود خواست. اکنون فرزندان او نیز چنین میخواهند، ولی کشته میشوند و به خون میغلتند. این سخنان بر مردم گران افتاد، اما جرئت پاسخ گفتن در خود ندیدند. ناگاه مردی برخاست و گفت: خدا را سپاس میگوییم و بر محمد (صلی الله علیه و آله) خاتم پیغمبران و همه پیمبران او درود میفرستیم. آنچه ستودی ما سزاوار آنیم و آنچه ناستوده گفتی تو و آنکه تو را فرستاده بدان سزاوارتری. سپس روی به مردم کرد و گفت: آنکه دین خود را به دنیای دیگری بفروشد، روز رستاخیز از همه سبک میزانتر است و او این فاسق است. پرسیدم این مرد که بود گفتند: جعفر بن محمد. (4)
کلینی به اسناد خود از جعفر بن محمد بن اشعث روایت کند: موجب شیعه شدن ما چنین بود که منصور پدرم را خواست و گفت: مردی خردمند را برای انجام کاری میخواهم. پدرم گفت: دایی من شایسته است. گفت: او را نزد من بیاور. چون او را نزد وی بردم، منصور بدو گفت: این مال را بگیر و به مدینه نزد عبد الله بن حسن بن حسن وخویشاوندان او که جعفر بن محمد در جمله آنهاستببر و بگو من مردی غریب و خراسانیم و شیعیان شما در آنجا این مال را برای شما فرستادهاند و به هر یک از آنان فلان مقدار بده و چون مال را گرفتند بگو من رسید این مال را میخواهم چرا که فرستاده آنانم. او مال را از منصور گرفت و به مدینه رفت و بازگشت و نزد منصور آمده و محمد بن اشعث نزد او بود. منصور گفت: چه شد؟ گفت: پول را به آنان دادم و این رسید آنهاست. همه آن را گرفتند مگر جعفر بن محمد. در مسجد نزد او رفتم، نماز میخواند. پشتسر او نشستم و با خود گفتم چون از نماز فارغ شود آنچه به خویشان او گفتهام به او میگویم. او نماز خود را پایان داد و شتابان به راه افتاد. پس بازگشت و رو به من کرد و گفت: ای مرد از خدا بترس و اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) را مفریب! چه آنان به تازگی از بنی مروان آسوده شدهاند و همه نیازمندند. گفتم: خدا خیرت دهد چه میگویی؟ سرش را نزدیک من آورد و آنچه میان من و تو رفته بود گفت. چنان که گویی سومی ما بوده است. منصور گفت: پسر مهاجر در هر زمان در خاندان نبوت محدثی است و جعفر بن محمد امروز محدث ماست. (5)
ابن شهر آشوب از مفضل بن عمر حدیث کند: منصور چند بار بر آن شد که ابو عبد الله را بکشد و هر گاه او را برای کشتن میخواند، چون نگاهش بدو میافتاد، میترسید. وی مردم را از رفتن نزد او باز داشت و سخت مراقب او بود تا چنان شد که برای یکی از شیعیان امام پرسشی در باره نکاح یا طلاق یا جز آن پیش میآمد و حکم آن را نمیدانست و دسترسی به امام برای او ممکن نبود ناچار از خانواده خود جدا میشد واین برای شیعیان دشوار بود تا آنکه خدا بر دل منصور افکند که از امام صادق بخواهد او را هدیهای دهد که کسی را مانند آن نباشد. امام برای او عصای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را که یک ذرع درازی داشت فرستاد. منصور سختشادمان شد و گفت آن را چهار پاره کنند و هر پارهای را در جایی گذاشت و به امام صادق پاسخ داد پاداش این هدیه این است که تو را آزاد گذارم تا علم خود را به شیعیانتبرسانی. اکنون بدون بیم بنشین و فتوی بده و در شهری مباش که من در آن به سر میبرم. (6)
اگر این داستان چنان باشد که مفضل گفته است، منصور میخواسته استبه شیعیان امام بگوید پایه قدرت من تا آنجاست که امام شما برای من هدیه میفرستد و او را با من منازعتی نیست. ولی با اینکه منصور میدانست، امام صادق در صدد قیام علیه حکومت او نیست از آزردن او دریغ نمیکرد. چنان که به حسن بن زید والی خود در مکه و مدینه نوشتخانه جعفر بن محمد را آتش بزن و او چنین کرد. چون آتش در و دالان خانه را فرا گرفت، امام صادق برون آمد و از آتشها گذشت و میگفت: من پسر ابراهیم خلیلم. (7)
از فضل بن ربیع روایتشده است: منصور در سال یکصد و چهل و هفتحج کرد و به مدینه آمد و مرا گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. ربیع گوید من درنگ کردم شاید فراموش کند، ولی تا سه بار این تهدید را تکرار کرد. ناچار نزد جعفر رفتم و گفتم: خدا را بخوان که منصور تو را برای چیزی خواسته است که جز خدا دفع آن نتواند. گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله» پس او را به نزد منصوربردم. چون بر او در آمد او را تهدید کرد و سخنان درشت گفت که ای دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود شمردهاند و زکات مالشان را نزد تو میفرستند و تو حکومت مرا نمیپذیری و فتنه میانگیزی. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.
ابو عبد الله گفت: به خدا که چنین نکردهام و چنین قصدی نداشتهام، اگر چیزی به تو گفتهاند دروغ است. و اگر کردهام، بر یوسف ستم کردند و ببخشید، و ایوب به بلا مبتلا شد و شکیبایی ورزید، و سلیمان را (حکومت) داده شد، و سپاس گفت. اینان پیمبران خدایند و نسب تو به آنان میرسد.
منصور گفت: آنچه در باره تو گفتم، فلان به من خبر داده است. امام فرمود: او را حاضر کن تا آنچه گفته باز گوید. منصور گفت: آن مرد را حاضر کنید. چون حاضر شد پرسید: آنچه از جعفر به من گفتی خودت شنیدهای؟ -بلی! امام گفت: او را سوگند ده. منصور از او پرسید: بر آنچه گفتی سوگند میخوری؟ گفت: آری و سوگند خوردن آغاز کرد. امام منصور را گفت: بگذار من او را سوگند دهم و بدو گفت: بگو از حول و قوت خدا بیزار شدم و به حول و قوت خود پناه میبرم، جعفر چنین و چنان گفته است.
مرد اندکی باز ماند سپس سوگند خورد و زمانی نگذشت که بمرد. (8) دربرخی مصادر آمده است که منصور امام را اکرام کرد و جایزهای به ربیع داد که بدو برساند.
زبیر بکار این ماجرا را با مقدمهای آورده است که فضل بن ربیع گوید: منصور به مدینه آمد. مردمی سخن چین نزد او آمدند و گفتند جعفر بن محمد نماز خواندن به امامت تو را جایز نمیداند و بر تو عیب مینهد و گوید نباید بر تو (به امارت مؤمنان) سلام گفت. منصور پرسید: چگونه بدانم شما راست میگویید؟ گفتند: سه روز است تو در مدینهای و او به دیدن تو نیامده است. منصور گفت: این تواند دلیلی باشد و چون روز چهارم شد ربیع را گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم... (9)
پي نوشت :
1.ابو عطاء سندی. الاغانی ج 17 ص 333.
2.عقد الفرید، ج 3، ص 93.
3.ابراهیم: 46.
4.بحار، ج 47، ص 165.
5.اصول کافی، ج 1، ص 475.
6.مناقب، ج 4، ص 238.
7.اصول کافی، ج 1، ص 473.
8.ارشاد، ج 2، ص 177، صفة الصفوة، ج 2، ص 173-171، امالی، ج 2، ص 76، روضة الواعظین، ج 1، ص 209-208، اعلام الوری، ص 278، الصواعق المحرقه، ص 202، اثبات الوصیه، ص 157، العقد الفرید، ج 3، ص 159.
9.الاخبار الموفقیات، ص 150-149.
/س