نی قلیان

دهقانی گاوش را به پسرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد و با پولش شیرینی، برنج، قند و چای بخرد و بیاورد.
دوشنبه، 22 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نی قلیان
نی قلیان

نویسنده: محمدرضا شمس

 
دهقانی گاوش را به پسرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد و با پولش شیرینی، برنج، قند و چای بخرد و بیاورد.
چهل مال‌خر بودند، همه با هم برادر و هم قول. از نیم‌فرسخ مانده به شهر تا وسط شهر می‌ایستادند، وقتی کسی چیزی برای فروش می‌آورد اولی قیمتی روی آن می‌گذاشت و به بقیه علامت می‌داد. بقیه هم او را تأیید می‌کردند.
پسر و گاو به مال‌خر اول رسیدند.
مال‌خر پرسید: «پسرجان، بزت چند؟»
پسر گفت: «این گاوه، بز نیست.»
رسید به مال‌خر دوم: «بزت به چند؟»
هفت هشت تا مال‌خر را رد کرد. همه گفتند: «بزت چند؟»
دست آخر گاو را به چهار تومان و یک وعده حلیم فروخت.
سر ظهر به دکان حلیم فروشی رفتند. پسر با خودش گفت: «حالا که قراره اون‌ها پولش رو بدن، تا می‌تونم می‌خورم.»
نشست به خوردن. چهل تا مال‌خر رفتند. سیر شد، آمد برود. حلیم‌پز گفت: «پولش؟»
گفت: «اون‌ها که من رو آورده‌اند، باید حساب کنند.»
حلیم فروش گفت: «اینجا رسمه هر کس آخر از همه بلند شه، جور بقیه رو بکشه.»
چهار تومان پولش را گرفتند، کلاه سرش را هم برداشتند و دست خالی ردش کردند، رفت خانه. باباش که فهمید، خرش را برداشت و به شهر رفت که کار مال‌خرها را تلافی کند. به مال‌خر اول که رسید، یک سیخ به خر زد و یواشکی یک اشرفی انداخت زمین و گفت: «هی زبون‌نفهم، خب این کار رو تو خونه می‌کردی، نه اینجا که همه ببینند!»
اولی به بقیه علامت داد که این خر را هر قیمتی می‌فروشد، بخرید. مال‌خرها ریختند سرش، گردن خر را بغل گرفتند: «عمو، خر چند؟»
- صد تومان.
- خریدیم.
دهقان از اینکه خرش را چند برابر قیمت فروخته بود، خوشحال شد و گفت: «این رو ببرید خونه. یک آخور جو و یک دیگ آب جلوش بگذارید، در رو هم قفل کنید. تا صبح نشده، خونه رو پر از اشرفی می‌کنه.»
برادرها خر را به خانه‌ی برادر بزرگ‌تر بردند. یک دیگ آب و یک آخور جو جلوش گذاشتند. در را قفل کردند و هر کس رفت خانه‌ی خودش.
صبح هر چهل مال‌خر جمع شدند. در را باز کردند. دیدند خر جو خورده، آب خورده و ترکیده و از اشرفی هم خبری نیست. گفتند: «بلند شید، بریم. عجب پسر عمویی پیدا کردیم!»
از آن طرف دهقان به زنش گفت: «چهل بشقاب شام درست کن. تا گفتم، سفره رو بنداز و چهل بشقاب غذا رو بیار.»
چهل مال‌خر آمدند.
گفتند: «سلام. ما از این خر چیزی ندیدیم. جو و آب براش گذاشتیم، صبح که رفتیم دیدیم تلف شده.»
دهقان گفت: «سلام. بفرمایید، بنشینید، خوش آمدید.»
نشستند، سبیل در سبیل.
دهقان صدا زد: «زن سفره رو بنداز.»
انداخت. چهل بشقاب برنج جلوشان گذاشت. این مال‌خر به آن مال‌خر نگاه کرد، آن مال‌خر به این مال‌خر.
چهل‌تایی گفتند: «پسرعمو، این شام شما چه زود حاضر شد!»
دهقان گفت: «یک دیگ از پدر خدا بیامرزم مونده. اگر با کفگیر به سرش بزنی و بگی صد بشقات غذا می‌خوام، زود حاضر می‌کنه.»
گفتند: «هی! درد و بلات تو سرمون بخوره پسر عمو! دیگ رو بده به ما که قبله‌ی عالم رو دعوت کنیم خونه‌مون، هرچی بگی می‌دیم.»
دهقان گفت: «مثل همون خره؟»
گفتند: «نه به جان پسرعمو!»
دهقان یک دیگ و یک کفگیر به مال‌خرها داد و صد تومان گرفت.
مال‌خرها دیگ را به خانه بردند. شب، قبله‌ی عالم همراه وزیر و وکیل و قراول و یساول آمد. سفره انداختند. پارچه‌ای روی دیگ کشیدند و آن را روی اجاق گذاشتند. مهمانها را شمردند. دیدند صد نفرند. با کفگیر به سر دیگ زدند و گفتند: «صد بشقاب شام بده!»
سر دیگ را برداشتند، خالی بود.
دوباره زدند: «صد بشقاب شام!»
باز خالی بود.
آن قدر زدند تا دسته‌ی کفگیر شکست. دویدند بازار، چلوکباب خریدند و با هر بدبختی‌ای بود مجلس را راه انداختند. دیگ را برداشتند و یک راست رفتند خانه‌ی پسر عمو...
دهقان یک روده‌ی پر از خون گوسفند، زیر لباس زنش بست.
مال‌خرها رسیدند.
دهقان از توی اتاق گفت: «بفرمایید، بفرمایید. زن بلند شو چای دم کن!»
زن داد زد: «به من چه؟ خودت بلند شو. من خسته شده‌ام. هر روز پسر عمو، پسرخاله. هر روز بریز و بپاش.»
دهقان گفت: «کارت به جایی رسیده که جواب من رو می‌دی؟»
خیز برداشت، خنجر را از تاقچه برداشت و به شکم زن فرو کرد. خون و روده بیرون ریخت. مال‌خرها گفتند: «پسرعمو، زنت رو کشتی؟»
دهقان نی قلیان را از تاقچه برداشت و گفت: «نترسید، مرده زنده کن هست.»
همه‌ی هوش و حواس مال‌خرها رفت دنبال نی قلیان.
دهقان خم شد، سر نی را در دهان زن گذاشت، فوت کرد. زن بلند شد و گفت: «ای وای! خدا مرگم بده، خوش اومدید.»
مال‌خرها نی قلیان را در هوا قاپیدند: «این برای ما خوبه، پسرعمو.»
نی قلیان را هم خریدند و بردند.
سردسته‌ی مال‌خرها که نی قلیان در خانه‌اش بود صبح زود بیدار شد و گفت: «زن، بلند شو چای دم کن!»
زن گفت: «کله‌ی سحره، بذار بخوابم.»
گفت: «زبون درازی می‌کنی؟» و زد زن را کشت.
دوری زد و دوباره بالا سر زن آمد، نی قلیان را گذاشت توی دهانش و فوت کرد.
از بالا فوت کرد، از پایین فوت کرد، خبری نشد که نشد. مال‌خرهای دیگر آمدند: «برادر، نی قلیان رو بده.»
گفت: «چه خبر شده؟»
گفتند: «زن‌هامون رو کشتیم!»
نی قلیان را بردند، اما هر کاری کردند و هر چه به دهان زن‌هاشان فوت کردند، خبری نشد. نی قلیان را شکستند. ناراحت و عصبانی در خانه‌ی دهقان رفتند و گفتند: «بابای ما رو درآوردی! هرچی به ما دادی، غیر از ضرر هیچی نداشت. حالا همه‌اش به درک، زن‌هامون رو کشتیم.»
دهقان گفت: «بیچاره‌ها، طلسم شده‌اید.»
گفتند: «چی کار کنیم؟»
گفت: «خودم خلاص‌تون می‌کنم.»
همه را برهنه کرد و در خانه به چهار میخ کشید. در را بست و از پنجره، یک کندوی زنبور توی اتاق انداخت. زنبورها به جان چهل مال‌خر افتادند. داد مال‌خرها به آسمان بلند شد.
دهقان گفت: «تا شما باشید، گاو رو بز نکنید!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط