چهل دیو

پادشاهی بود، چهل پسر داشت. روزی پسرها را خواست و گفت: «به هر کدام‌تان یک اسب و مقداری پول می‌دهم. بروید دور دنیا بگردید و دختران دلخواه‌تان را پیدا کنید.»
دوشنبه، 22 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چهل دیو
چهل دیو

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود، چهل پسر داشت. روزی پسرها را خواست و گفت: «به هر کدام‌تان یک اسب و مقداری پول می‌دهم. بروید دور دنیا بگردید و دختران دلخواه‌تان را پیدا کنید.»
صبح روز بعد، چهل برادر سوار بر اسب، از شهر خارج شدند. رفتند تا شب شد و آتشی روشن کردند. قرار شد برادر کوچک تا صبح بیدار بماند و آتش را روشن نگاه دارد تا هم سردشان نشود، هم جانوران درنده به آن‌‎ها حمله نکنند.
برادر کوچک تا نیمه‌های شب، آتش را روشن نگاه داشت، ولی بالاخره خوابش برد و آتش خاموش شد. چیزی نگذشته بود که از ترس بیدار شد. اطراف را نگاه کرد، از دور شعله‌ی آتشی دید که زبانه می‌کشید. به طرفش رفت. در راه به مردی رسید که نخی را گلوله می‌کرد. پرسید: «چرا این کار رو می‌کنی؟»
مرد جواب داد: «وقتی همه‌ی این نخ‌ها رو بپیچم و گلوله کنم، صبح می‌شه و وقتی نخ‌ها رو باز کنم، شب می‌شه. کار من، ساختن شب و روزه.»
برادر کوچک نخ‌ها را از مرد گرفت و دست‌های او را بست که به آن زودی صبح نشود. بعد به طرف آتش راه افتاد. در کنار آتش، چهل دیو نشسته بودند. راه برگشت نداشت. جلو رفت و سلام کرد.
بزرگ دیوها گفت: «چون جوانی از کشتن تو صرف‌نظر می‌کنم، ولی در عوض باید برای ما کاری انجام بدی؛ توی شهر پادشاهی هست که چهل دختر داره. ما چهل دیو، عاشق اون چهل دختر شده‌ایم ولی نمی‌تونیم به قصر پادشاه بریم، چون پادشاه سگ سیاه بزرگی داره که اجازه نمی‌ده هیچ کس از چهار فرسخی قصر رد بشه. تو باید سگ رو بکشی تا ما بتونیم دختران پادشاه رو به دست بیاریم.»
برادر کوچک قبول کرد.
چهل دیو و برادر کوچک رفتند تا به چهار فرسخی قصر پادشاه رسیدند. برادر کوچک از آن‌ها جدا شد و به طرف قصر رفت. چند قدمی که رفت، سگ سیاه بزرگی که از چشمانش آتش می‌بارید به طرفش حمله کرد. پسر، خدا را یاد کرد و چنان با شمشیر بر پشت سگ زد که او را دو نیم کرد. بعد کمند انداخت، از دیوار قصر بالا رفت و علامت داد. دیوها یکی‌یکی از کمند بالا رفتند. برادر کوچک با شمشیر سرشان را زد، گوش‌هاشان را توی دستمال گذاشت و از دیوار قصر پایین آمد. بعد مقداری هیزم جمع کرد و رفت تا به جای اولش رسید و آتش را روشن کرد. بعد چند گل آتش برداشت و سراغ مردی رفت که دست‌هاش را بسته بود و دست‌های او را باز کرد. مرد شب و روز ساز، دوباره مشغول پیچیدن نخ‌ها شد و کم‌کم هوا روشن شد.
صبح، چهل برادر دوباره به شهری رفتند که پادشاهش چهل دختر داشت. مأموران پادشاه دنبال کسی می‌گشتند که سگ سیاه و چهل دیو را کشته بود.
برادر کوچک جلو رفت و گفت: «من کشتم!»
بعد نشانی قصر و سگ و دیوها را داد. مأموران پادشاه خوشحال شدند و هر چهل برادر را حضور پادشاه بردند. برادر کوچک هشتاد گوش بریده را جلوی پادشاه گذاشت.
پادشاه گفت: «آفرین جوان! من چهل دختر دارم، هر کدام را که بخواهی، به عقد تو درمی‌آورم.»
برادر کوچک تعظیم کرد و گفت: «ما چهل برادریم. اگر موافقت بفرمایید، به ترتیب سن با دختران شما ازدواج کنیم.»
پادشاه قبول کرد. همان روز شهر را چراغان کردند و چهل خواهر را به عقد چهل برادر درآوردند.
چند روزی به جشن و سرور گذشت تا بالاخره یک روز برادران به حضور پادشاه رفتند و اجازه‌ی مرخصی خواستند. پادشاه رضایت داد و آن‌ها را راهی کرد.
چهل برادر رفتند تا شب از راه رسید. موقع خواب صدایی شنیدند که می‌گفت: «امشب مرگ شما حتمی است، چون فولادزره دیو به خون‌خواهی می‌آید.»
برادر کوچک گفت: «برادرها، صلاح اینه که شما برید، چون معلوم نیست من بتونم از پس این دیو بربیام. فقط خواهش می‌کنم اگر مردم و به شهر برنگشتم، وقتی فرزندم به دنیا اومد، مهربون باشید و با اون مثل فرزند خودتون رفتار کنید.»
بعد با برادرها و زنش خداحافظی کرد و به انتظار دیو ماند. نیمه‌شب، فولادزره از راه رسید. برادر کوچک را برداشت و به آسمان برد و او را بالای ابرها در قصری بسیار بزرگ گذاشت و رفت.
برادر کوچک، اتاق‌ها را گشت. در یکی از اتاق‌ها دختر زیبا و غمگینی نشسته بود. از او پرسید: «اینجا چی کار می‌کنی؟»
دختر جواب داد: «این دیو سه ساله که من رو اینجا زندانی کرده تا من بهش روی خوش نشون بدم.»
آمدن فولادزره که نزدیک شد، برادر کوچک به دختر گفت: «وقتی فولادزره اومد، گریه کن و بگو من تنهام و هیچ سرگرمی‌ای ندارم. لااقل بذار شیشه‌ی عمرت رو پاک کنم که قلبت روشن شه.»
فولادزره آمد. دختر همین را گفت. فولادزره قبول کرد و شیشه‌ی کثیفی به او داد و رفت. روز بعد که برگشت، دید دختر، شیشه را تمیز و براق کرده است. این بار شیشه‌ی کثیف‌تری به او داد و رفت و دختر آن را تمیز کرد. خلاصه چند روز دختر را امتحان کرد و بالاخره شیشه‌ی عمرش را به او داد. وقتی برگشت، دید جوانی کنار دختر نشسته است. برادر کوچک گفت: «اگر نمی‌خوای شیشه‌ی عمرت رو بشکنم، ما رو به دیارمون برگردون.»
فولادزره قبول کرد. اول دختر را به دیار فرنگ برد، بعد پسر را نزدیک دیارش رساند و گفت: «حالا شیشه‌ی عمرم رو بده.»
برادر کوچک شیشه را به او داد. فولادزره هول شد، شیشه از دستش افتاد و شکست. بعد دود شد و به هوا رفت.
برادر کوچک به طرف شهر راه افتاد. در نزدیکی شهر، چهل بچه‌ی هم سن و سال با هم بازی می‌کردند. لباس یکی از آن‌ها کثیف، سر و صورتش خاکی و کله‌اش خونی بود. سی و نه بچه‌ی دیگر او را کتک می‌زدند و مسخره می‌کردند.
برادر کوچک فهمید که او فرزندش است ولی به روی خودش نیاورد.
قصر مجللی ساخت و یکی را دنبال پدر و برادرانش فرستاد.
پادشاه و پسرانش که آوازه‌ی این مرد پولدار را شنیده بودند به آنجا رفتند. برادر کوچک به صورتش نقاب زد که او را نشناسند. وقتی همه جمع شدند، برادر کوچک رو به پدرش کرد و گفت: «قربان، شما این بچه‌ها را می‌شناسید؟»
پادشاه جواب داد: «نوه‌های من‌اند.»
برادر کوچک پرسید: «این بچه که لباسش کهنه است، کیه؟»
پادشاه جواب داد: «اون هم نوه‌ی من است. اما چون پدر ندارد، به شادابی دیگران نیست.»
بعد به کودک نگاه کرد و شرمنده شد..
برادر کوچک رو به برادرانش کرد و گفت: «برادر شما که پدر این بچه بود، کجاست؟»
گفتند: «از او خبر نداریم. روزی که برمی‌گشتیم، فولادزره اون رو با خودش به آسمون برد.»
برادر کوچک نقاب از صورت برداشت. پادشاه روی او را بوسید. برادرها که به قول‌شان عمل نکرده بودند خجالت کشیدند و سرشان را پایین انداختند. برادر کوچک‌ آن‌ها را بخشید و تا آخر عمر کنار زن و فرزندش به خوبی و خوشی زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
play_arrow
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
play_arrow
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
play_arrow
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
play_arrow
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
play_arrow
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
play_arrow
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
play_arrow
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
play_arrow
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
play_arrow
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
play_arrow
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
play_arrow
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
play_arrow
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد
play_arrow
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد