نویسنده: محمدرضا شمس
تاجری بود درستکار که سفرهای زیادی رفته بود.و یک سال که به مکه میرفت، بین راه به جای خوش آب و هوایی رسید. دستور داد بارها را پایین بیاورند و استراحت کنند. خودش هم مشغول گردش در اطراف شد. لب دریاچهای رسید که آب زلالی داشت. هوس کرد آبی به سر و رویش بزند وضو بگیرد. ناگهان یک دست قرمز از آب بیرون آمد و مچ دست او را گرفت، این کشید، آن کشید. تاجر گفت: «به هر که میپرستی، دستم رو ول کن.»
دست قرمزی گفت: «به شرطی که بعد از زیارت، برگردی اینجا. اگر هم خودت نیومدی، باید پسرت رو بفرستی. اگر نه، ثواب زیارتت مال من. جواب قسمات با خودت!»
تاجر ناچار شد قبول کند. دست قرمزی دست او را رها کرد. تاجر به زیارت خانهی خدا رفت و برگشت. زن و تنها پسرش دیدند غصهدار است، پرسیدند: «چی شده؟»
تاجر قضیه را براشان تعریف کرد. پسر گفت: «غصه نخور! من میرم.»
پدر هرچه سعی کرد مانع شود، فایدهای نداشت. جوان نشانی را پرسید، نان و توشهای برداشت و روانه شد. شب رفت و روز رفت تا رسید به یک صحرای وسیع و مزرعهای که تازه آن را درو کرده بودند و دانهها روی زمین ریخته بودند. بین مزرعه و صحرا یک رودخانه بود و لانهی مورچهها آن طرف رودخانه. مورچهها میخواستند بروند آن طرف، اما نمیتوانستند. جوان، شاخهی بلندی پیدا کرد، آن را مثل پل روی رودخانه گذشت. مورچهها به راحتی رد شدند و به آن طرف رودخانه رسیدند. ملکهی مورچهها دانهای به جوان داد و گفت: «اگر روزی به کمک ما احتیاج داشتی این دانه رو تو آتش بنداز، ما فوری میرسیم.»
جوان دانه را گرفت و رفت. جایی دیگر به شاهینی رسید که کبوتری را دنبال میکرد. جوان، شاهین را فراری داد. کبوتر که نجات پیدا کرده بود خوشحال شد و یک پر خود را به او داد و گفت: «اگر روزی به کمک من احتیاجی داشتی، این پر رو توی آتش بنداز.»
جوان رفت و به جنگلی پر از درخت و صخره رسید. زیر درختی نشست خستگی در کند که نعرهی شیری به گوشاش رسید. پشت درخت پنهان شد. شیری لنگلنگان رسید. جوان دید شاخهای تیز و کلفت در پای شیر فرو رفته. صبر کرد شیر بخوابد. آرام و بیصدا به او نزدیک شد و شاخه را با یک ضرب بیرون کشید. بعد پشت درختی پنهان شد. شیر مدتی نعره زد و نالید، اما کمکم آرام گرفت و گفت: «هر کس هستی، خودت رو نشان بده تا محبتت رو جبران کنم.»
جوان از پشت درخت بیرون آمد. شیر، سر و پوزهاش را به پای او مالید و گفت: «چند تار مو از یال من بکن و با خودت ببر. هر وقت به کمک احتیاج داشتی، یکی از اونها رو تو آتش بنداز تا من حاضرشم.»
جوان رفت و به شهری آباد و خوش آب و هوا رسید. قصر پادشاه از دور پیدا بود. نزدیک که شد، دید سرهای زیادی از کنگرههای قصر آویزاناند. قضیه را از پیرزنی پرسید. پیرزن گفت: «پادشاه، دختر بسیار زیبایی داره که تو دنیا لنگه نداره. هر کس خواهان این دختر باشه، باید سه شرط پادشاه رو انجام بده، اگر نتونه، پادشاه سرش رو میبره و روی کنگرههای قصر میگذاره.»
جوان گفت: «شاید من بتونم.»
پیرزن گفت: «حیف از جوونی تو! مگه قحطی دختر اومده؟ جونت رو بردار و برو دنبال کارت.»
شب که شد، جوان جای خلوتی پیدا کرد و پر کبوتر را آتش زد. کبوتر فوری حاضر شد.
جوان گفت: «میخوام دختر پادشاه رو ببینم. چطوری میشه رفت قصر؟»
کبوتر گفت: «تو جلد من برو و تا قصر پرواز کن.»
جوان به جلد کبوتر رفت و تا قصر پرواز کرد. آنجا که رسید، از جلد کبوتر بیرون آمد. دختر پادشاه پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟»
جوان گفت: «اومدهام که یا به تو برسم و جون بقیهی جوونها رو نجات بدم، یا سر من هم کنار بقیهی سرها روی کنگرههای قصر جا خوش کنه.»
دختر که شجاعت جوان را دید، مهرش را به دل گرفت. پهلوی هم نشستند و حرف زدند. جوان گفت: «به من بگو، پدرت از خواستگارها چی میخواد، تا قبل از رفتن آماده باشم.»
دختر گفت: «پدرم شیری داره، پرقدرت و وحشی. تو باید شیر بیاری که شیر پدرم رو شکست بده. انباری داره پر از گندم و نخود و عدس که باید یکشبه اونها رو از هم جدا کنی و درخت چناری داره که باید با یک ضربهی شمشیر دو شقهاش کنی.»
جوان گفت: «دو تای اول رو میتونم انجام بدم، اما سومی کار من نیست.»
دختر گفت: «تو دو تای اول رو انجام بده، سومی به عهدهی من.»
جوان خوشحال شد و فردا صبح زود به قصر پادشاه رفت. شاه شرط اول را گفت.
جوان از شهر بیرون رفت و موی شیر را آتش زد. شیر حاضر شد.
جوان همه چیز را برای شیر تعریف کرد. شیر گفت: «این که کاری نداره. شیر پادشاه، هرچقدر هم که قوی باشه، برای من مثل گربهی دست آموزه، چون من سلطان شیرها هستم، راه بیفت بریم.»
جوان پشت شیر سوار شد و با هم به میدان شهر رفتند. شیربانان دربار هم، شیر پادشاه را آوردند.
دو شیر روبه روی هم ایستاده بودند و پنجه تیز میکردند، مردم منتظر بودند ببینند کدام شیر پیروز میشود.
شیرها روی هم پریدند. شیر جوان چنان گردن شیر پادشاه را گرفت و او را بر زمین زد که استخوان کتفاش جلوی پادشاه افتاد. فریاد شادی مردم بلند شد. جوان، شیر را برداشت و رفت. فردای آن روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه شرط دوم را گفت. جوان تا شب صبر کرد. شب که شد، دانهی مورچهها را در آتش انداخت. در یک چشم به هم زدن، لشکر مورچهها از راه رسید. مورچهها تا قبل از روشن شدن هوا، دانهها را از هم جدا کردند. فدای آن روز، پادشاه و مشاوران دربار آمدند. جوان در انباری را باز کرد و آنها با تعجب دیدند هر چیز در جای خودش انبار شده است. پادشاه شرط سوم را گفت. جوان به طرف درخت رفت. دختر به نجارها پول داده بود که توی چنار را خالی کنند. جوان شمشیر را دو دستی بالای سر برد و محکم بر درخت کوبید. چنار دو شقه شد. غلغلهای به پا شد. مردم فریاد شادی کشیدند و جوان را روی دست بلند کردند.
شاه دستور داد شهر را چراغان کنند. هفت شبانه روز ساز و نقاره زدند و جشن برپا کردند و دختر را به عقد جوان درآوردند.
همه چیز به شادی و خوشی برگزار شد. جوان آنقدر خوشحال و سرحال بود که ماجرای دریاچه و دست قرمزی و قول و قسم پدر را فراموش کرد. مدتی گذشت و داماد هوس کرد به شکار برود. دختر گفت: «اگر گذارت به دریاچه افتاد، مبادا به آب دست بزنی.»
جوان تازه یادش آمد برای چه آمده است. گفت: «اومدن من به این شهر از اول برای دست قرمزی بود، حالا هم باید برم و دین پدرم روا ادا کنم.»
هرچه عروس التماس کرد، داماد گفت: «چارهای نیست، باید بریم.»
دختر گفت: «پس، خوب به حرفهام گوش کن. وقتی دست قرمزی دستت رو گرفت و خواست تو رو زیر آب ببره، بهش بگو بلندم کن تا یک بار دیگه کوه و دشت و صحرا رو ببینم. اون وقت فوری به جلد کبوتر برو و خودت رو برسون اینجا. اینطوری هم دینت رو ادا میکنی و هم از چنگ دست قرمزی فرار میکنی.»
جوان کاری را کرد که دختر گفته بود و خودش را نجات داد.
چند روز بعد پسر تاجر، خدمت پادشاه رفت و اجازه گرفت که به کشورش برگردد. پادشاه، جهیزیهی مفصلی بار شترها کرد و آنها را راه انداخت. جوان و همسرش به طرف شهرشان رفتند. شب رفتند و روز رفتند تا به ولایتشان رسیدند. بازرگان وقتی پسرش را دید، خیلی خوشحال شد.
آنجا هم شهر را آینهبندان کردند، جشن گرفتند و شادی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
دست قرمزی گفت: «به شرطی که بعد از زیارت، برگردی اینجا. اگر هم خودت نیومدی، باید پسرت رو بفرستی. اگر نه، ثواب زیارتت مال من. جواب قسمات با خودت!»
تاجر ناچار شد قبول کند. دست قرمزی دست او را رها کرد. تاجر به زیارت خانهی خدا رفت و برگشت. زن و تنها پسرش دیدند غصهدار است، پرسیدند: «چی شده؟»
تاجر قضیه را براشان تعریف کرد. پسر گفت: «غصه نخور! من میرم.»
پدر هرچه سعی کرد مانع شود، فایدهای نداشت. جوان نشانی را پرسید، نان و توشهای برداشت و روانه شد. شب رفت و روز رفت تا رسید به یک صحرای وسیع و مزرعهای که تازه آن را درو کرده بودند و دانهها روی زمین ریخته بودند. بین مزرعه و صحرا یک رودخانه بود و لانهی مورچهها آن طرف رودخانه. مورچهها میخواستند بروند آن طرف، اما نمیتوانستند. جوان، شاخهی بلندی پیدا کرد، آن را مثل پل روی رودخانه گذشت. مورچهها به راحتی رد شدند و به آن طرف رودخانه رسیدند. ملکهی مورچهها دانهای به جوان داد و گفت: «اگر روزی به کمک ما احتیاج داشتی این دانه رو تو آتش بنداز، ما فوری میرسیم.»
جوان دانه را گرفت و رفت. جایی دیگر به شاهینی رسید که کبوتری را دنبال میکرد. جوان، شاهین را فراری داد. کبوتر که نجات پیدا کرده بود خوشحال شد و یک پر خود را به او داد و گفت: «اگر روزی به کمک من احتیاجی داشتی، این پر رو توی آتش بنداز.»
جوان رفت و به جنگلی پر از درخت و صخره رسید. زیر درختی نشست خستگی در کند که نعرهی شیری به گوشاش رسید. پشت درخت پنهان شد. شیری لنگلنگان رسید. جوان دید شاخهای تیز و کلفت در پای شیر فرو رفته. صبر کرد شیر بخوابد. آرام و بیصدا به او نزدیک شد و شاخه را با یک ضرب بیرون کشید. بعد پشت درختی پنهان شد. شیر مدتی نعره زد و نالید، اما کمکم آرام گرفت و گفت: «هر کس هستی، خودت رو نشان بده تا محبتت رو جبران کنم.»
جوان از پشت درخت بیرون آمد. شیر، سر و پوزهاش را به پای او مالید و گفت: «چند تار مو از یال من بکن و با خودت ببر. هر وقت به کمک احتیاج داشتی، یکی از اونها رو تو آتش بنداز تا من حاضرشم.»
جوان رفت و به شهری آباد و خوش آب و هوا رسید. قصر پادشاه از دور پیدا بود. نزدیک که شد، دید سرهای زیادی از کنگرههای قصر آویزاناند. قضیه را از پیرزنی پرسید. پیرزن گفت: «پادشاه، دختر بسیار زیبایی داره که تو دنیا لنگه نداره. هر کس خواهان این دختر باشه، باید سه شرط پادشاه رو انجام بده، اگر نتونه، پادشاه سرش رو میبره و روی کنگرههای قصر میگذاره.»
جوان گفت: «شاید من بتونم.»
پیرزن گفت: «حیف از جوونی تو! مگه قحطی دختر اومده؟ جونت رو بردار و برو دنبال کارت.»
شب که شد، جوان جای خلوتی پیدا کرد و پر کبوتر را آتش زد. کبوتر فوری حاضر شد.
جوان گفت: «میخوام دختر پادشاه رو ببینم. چطوری میشه رفت قصر؟»
کبوتر گفت: «تو جلد من برو و تا قصر پرواز کن.»
جوان به جلد کبوتر رفت و تا قصر پرواز کرد. آنجا که رسید، از جلد کبوتر بیرون آمد. دختر پادشاه پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟»
جوان گفت: «اومدهام که یا به تو برسم و جون بقیهی جوونها رو نجات بدم، یا سر من هم کنار بقیهی سرها روی کنگرههای قصر جا خوش کنه.»
دختر که شجاعت جوان را دید، مهرش را به دل گرفت. پهلوی هم نشستند و حرف زدند. جوان گفت: «به من بگو، پدرت از خواستگارها چی میخواد، تا قبل از رفتن آماده باشم.»
دختر گفت: «پدرم شیری داره، پرقدرت و وحشی. تو باید شیر بیاری که شیر پدرم رو شکست بده. انباری داره پر از گندم و نخود و عدس که باید یکشبه اونها رو از هم جدا کنی و درخت چناری داره که باید با یک ضربهی شمشیر دو شقهاش کنی.»
جوان گفت: «دو تای اول رو میتونم انجام بدم، اما سومی کار من نیست.»
دختر گفت: «تو دو تای اول رو انجام بده، سومی به عهدهی من.»
جوان خوشحال شد و فردا صبح زود به قصر پادشاه رفت. شاه شرط اول را گفت.
جوان از شهر بیرون رفت و موی شیر را آتش زد. شیر حاضر شد.
جوان همه چیز را برای شیر تعریف کرد. شیر گفت: «این که کاری نداره. شیر پادشاه، هرچقدر هم که قوی باشه، برای من مثل گربهی دست آموزه، چون من سلطان شیرها هستم، راه بیفت بریم.»
جوان پشت شیر سوار شد و با هم به میدان شهر رفتند. شیربانان دربار هم، شیر پادشاه را آوردند.
دو شیر روبه روی هم ایستاده بودند و پنجه تیز میکردند، مردم منتظر بودند ببینند کدام شیر پیروز میشود.
شیرها روی هم پریدند. شیر جوان چنان گردن شیر پادشاه را گرفت و او را بر زمین زد که استخوان کتفاش جلوی پادشاه افتاد. فریاد شادی مردم بلند شد. جوان، شیر را برداشت و رفت. فردای آن روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه شرط دوم را گفت. جوان تا شب صبر کرد. شب که شد، دانهی مورچهها را در آتش انداخت. در یک چشم به هم زدن، لشکر مورچهها از راه رسید. مورچهها تا قبل از روشن شدن هوا، دانهها را از هم جدا کردند. فدای آن روز، پادشاه و مشاوران دربار آمدند. جوان در انباری را باز کرد و آنها با تعجب دیدند هر چیز در جای خودش انبار شده است. پادشاه شرط سوم را گفت. جوان به طرف درخت رفت. دختر به نجارها پول داده بود که توی چنار را خالی کنند. جوان شمشیر را دو دستی بالای سر برد و محکم بر درخت کوبید. چنار دو شقه شد. غلغلهای به پا شد. مردم فریاد شادی کشیدند و جوان را روی دست بلند کردند.
شاه دستور داد شهر را چراغان کنند. هفت شبانه روز ساز و نقاره زدند و جشن برپا کردند و دختر را به عقد جوان درآوردند.
همه چیز به شادی و خوشی برگزار شد. جوان آنقدر خوشحال و سرحال بود که ماجرای دریاچه و دست قرمزی و قول و قسم پدر را فراموش کرد. مدتی گذشت و داماد هوس کرد به شکار برود. دختر گفت: «اگر گذارت به دریاچه افتاد، مبادا به آب دست بزنی.»
جوان تازه یادش آمد برای چه آمده است. گفت: «اومدن من به این شهر از اول برای دست قرمزی بود، حالا هم باید برم و دین پدرم روا ادا کنم.»
هرچه عروس التماس کرد، داماد گفت: «چارهای نیست، باید بریم.»
دختر گفت: «پس، خوب به حرفهام گوش کن. وقتی دست قرمزی دستت رو گرفت و خواست تو رو زیر آب ببره، بهش بگو بلندم کن تا یک بار دیگه کوه و دشت و صحرا رو ببینم. اون وقت فوری به جلد کبوتر برو و خودت رو برسون اینجا. اینطوری هم دینت رو ادا میکنی و هم از چنگ دست قرمزی فرار میکنی.»
جوان کاری را کرد که دختر گفته بود و خودش را نجات داد.
چند روز بعد پسر تاجر، خدمت پادشاه رفت و اجازه گرفت که به کشورش برگردد. پادشاه، جهیزیهی مفصلی بار شترها کرد و آنها را راه انداخت. جوان و همسرش به طرف شهرشان رفتند. شب رفتند و روز رفتند تا به ولایتشان رسیدند. بازرگان وقتی پسرش را دید، خیلی خوشحال شد.
آنجا هم شهر را آینهبندان کردند، جشن گرفتند و شادی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.