نویسنده: محمدرضا شمس
پیرزنی با تنها پسرش زندگی میکرد. پسر، جوان خوشقلب و مهربانی بود و کارش جمع کردن هیزم بود. هیزمها را پشته میکرد و به این و آن میفروخت.
روزی، خواست پشتهی هیزم را کول بگیرد، زورش نرسید. با خودش گفت: «شاید حواسم نبوده، چند تا سنگ قاتی هیزمها کردهام.»
پشته را باز کرد، جز هیزم چیزی نبود. دوباره هیزمها را با طناب بست و خواست کول بگیرد، زورش نرسید. سر درنیاورد. ناامید روی جوال نشست. کمی آن طرفتر چشمهای بود. مردی کنار چشمه نشسته بود و چیزی روی کاغذ مینوشت و کاغذ را توی چشمه میانداخت. پسر صدا زد: «چه کار میکنی؟»
مرد گفت: «تقدیر مینویسم!»
جوان گفت: «پس تقدیر من رو هم بنویس!»
مرد گفت: «تقدیر تو رو نوشتم.»
جوان گفت: «چی نوشتی؟»
مرد گفت: «تو در مغرب زندگی میکنی، اما دختر سلطان مشرق زمین، مال توست.»
جوان خندهاش گرفت و گفت: «مسخرهام میکنی؟ من کجا، دختر سلطان مشرق زمین کجا؟ من که تو دنیا، غیر از یک مادر پیر، چیزی ندارم.»
تقدیرنویس گفت: «این که گفتم، پاداش کارهای خوب توست؛ میخوای باور کن، میخوای نکن!»
یک دفعه چشم پسر به گاوی افتاد که هیزمهاش را شاخمال میکرد. به طرفش دوید و های و هوی کرد. گاو با شاخهاش او را بلند کرد و به زمین زد. پسر بیهوش شد. کمی بعد به هوش آمد. دوروبرش را نگاه کرد؛ نه گاو را دید، نه پشتهی هیزم و نه تقدیرنویس را. جلوی رویش شهری بود. رفت وسط شهر و مدتی، حیران این طرف و آن طرف را گشت تا خسته و گرسنه شد.
پادشاه آن شهر، دختری بسیار زیبا داشت که از امیرزادههای لشکری تا اشراف زادگان کشوری خواستگارش بودند. پسر وزیر هم خواستگارش بود و پادشاه دوست داشت دخترش را به او بدهد. اطرافیانش در گوشاش میخواندند: «پسر وزیر نه خوش قد و قامته، نه صاحب جمال و کمال و نه لیاقت دختری به این زیبایی رو داره.»
وزیر این حرفها را شنیده بود و میترسید که دختر سلطان، پسر زشت و بیلیاقتش را قبول نکند. پس به فکر چاره افتاد؛ تغییر لباس داد و ناشناس به خیابانهای شهر رفت. از قضا چشمش به قد و قامت کشیده و زیبای پسر ننه پیرزن افتاد. پیش او رفت وگفت: «صد سکه میدم که یک شبانه روز در اختیار من باشی؛ فقط باید از چشم، کور و از گوش، کر و از زبان، لال باشی.»
جوان قبول کرد. وزیر از پیش رفت و جوان به دنبالش تا به قصر وزیر رسیدند. جوان از دیدن اتاقهای پر از فرشهای ابریشم و دیوارهای آینه کاری، حیرت زده شد؛ در عمرش چنین جایی ندیده بود.
وزیر میخواست پسر ننه پیرزن را جای پسرش جا بزند تا دختر سلطان او را قبول کند. بعد شب عروسی، پسرش را جای پسر ننه پیرزن روانهی خانهی عروس کند.
وزیر موضوع عروسی را با پسر ننه پیرزن در میان گذاشت و او را به حمام فرستاد. شب که شد، وزیر به جوان گفت: «امشب تو رو برای پسند میفرستم، پشت در اتاق کشیکچی میگذارم. اگر دست از پا خطا کنی، زبانت رو از پس کلهات بیرون میکشم.»
جوان قول داد. شبانه او را به قصر سلطان بردند. همسر سلطان، به استقبالش آمد و به او خوشامد گفت. بویی هم نبرد.
جوان را به اتاق دختر بردند. دختر، پشت پردهای پنهان شده بود تا اگر از پسر وزیر خوشش آمد، بیرون بیاید، وگرنه از همان جا او را از اتاقش بیرون کند.
جوان گوشهی اتاق نشست.
دختر تا او را دید، یک دل نه صد دل خاطرخواهش شد و از پشت پرده بیرون آمد و کنارش نشست، اما پسر ننه پیرزن از ترس کشیکچی خودش را عقب کشید. دختر گفت: «اگر نمیخواستی با من ازدواج کنی، چرا اومدی؟»
جوان از ترس وزیر حرفی نزد و با ریشههای قالی بازی کرد و در مقابل اصرار دختر سلطان فقط گفت: «قرار ما، شب عروسی!»
دختر قبول کرد و به نشانهی پسند، یک روسری توری به او داد. جوان همین که بیرون آمد، همان گاو قبلی را روبه روی خود دید. گاو دوباره با شاخهاش، او را بلند کرد و به زمین زد. جوان از هوش رفت و مدتی گذشت تا به هوش آمد. دور و برش را نگاه کرد و به لباسهاش دست کشید؛ دید لباس وزیرزاده تناش است و روسری توری دختر پادشاه دستش، پشتهی هیزم هم کمی آن طرفتر روی زمین است.
چشمانش را مالید و با خودش گفت: «خدایا! خوابم یا بیدار؟ اگر بیدارم این لباس و روسری چیه؟ و اگر خوابم پشتهی هیزم اینجا چی کار میکنه؟»
آن وقت به روبه رو نگاه کرد. خانههای آبادی را دید. بلند شد و راه آبادی را پیش گرفت. از آن طرف ننه پیرزن، پس از آنکه پسرش به خانه برنگشت و ناگهانی غیب شد، با کمک اهالی ده همه جا را گشت و به همه جا سر زد، اما پسرش را پیدا نکرد. از شب تا صبح، کار پیرزن گریه و زاری بود و دعا و نذر و نیاز میکرد که یک دانه پسرش پیدا شود. حالا بعد از آن همه خون دل خوردن، پسرش داشت با پای خودش به خانه برمیگشت.
پسر ننه پیرزن، توی راه با خودش گفت: «اگر من با این سر و وضع به ده برم، مردم فکر میکنند دزدی کردهام یا کسی رو کشتهام.»
آن وقت تا شب در شکاف درختی پنهان شد.
شب که شد، از شکاف درخت بیرون آمد و به خانه رفت. پیرزن از دیدن پسرش که صحیح و سالم بود، خیلی خوشحال شد، اما تا چشمش به لباس او افتاد، با ناراحتی پرسید: «اینها رو از کجا آوردی؟»
جوان ماجرا را از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرد، بعد لباس وزیرزاده را درآورد و آن را با روسری توری توی صندوق گذاشت و از فردا دوباره به صحرا رفت.
از آن طرف، وزیر از ناپدید شدن پسر ننه پیرزن گیج شد. دستور داد وجب به وجب شهر را بگردند، ولی هرچه شهر و اطرافش را زیرورو کردند، کوچکترین ردپایی از پسر پیدا نکردند. قرار بود آن شب، شب عروسی باشد. وزیر ناچار، پسرش را به حمام دامادی فرستاد. لباس پرزرق و برق و گرانبهایی به او پوشاند و پاسی از شب رفته، او را روانهی کاخ کرد.
شاهزاده خانم، پشت پردهی اتاق پنهان شده بود. همین که پسر وزیر وارد اتاق شد و چشم دختر به او افتاد، فهمید این خواستگار قبلی نیست. عصبانی شد و داد زد: «زود برگرد همون جایی که بودی.»
پسر وزیر ناراحت شد و برگشت.
وزیر برای پادشاه نامهای نوشت که: «قبلهی عالم، تصدقات گردم، شاهزاده خانم بار اول پسرم را پسندید، ولی امشب که شب عروسی است، او را از کاخاش بیرون کرده.»
دختر هم به پدرش نامهای نوشت که: «میخواهی مرا به چند نفر شوهر بدهی؟ بار قبل کسی دیگر آمده بود و امشب کسی دیگر!»
این دو نامه، در یک زمان به دست پادشاه رسیدند و بساط عروسی به هم خورد.
مدتی گذشت. دختر پادشاه که خاطرخواه پسر ننه پیرزن شده بود، از غم دوری او روز به روز لاغرتر و رنجورتر میشد و وقتی دید انتظار فایدهای ندارد، از پدرش خواست چند قاطر، چند کیسه پر از دو قرانی و صد سکهی طلا در اختیار بگذارد تا به دنبال پسر برود و او را پیدا کند.
پادشاه که نگران دخترش بود خواستهی او را برآورده کرد. دختر، لباس سربازی پوشید و با کاروان کوچکش راه افتاد.
شهر به شهر رفتند. به هر شهری میرسیدند، سپاهیان جار میزدند هر کس سرگذشت خود را بگوید، دو قران میگیرد.
دختر سرگذشتهای زیادی شنید، ولی به چیزی که میخواست نرسید. تا اینکه خسته شد و تصمیم گرفت برگردد. سر راه به آبادی ننه پیرزن رسیدند. دختر پادشاه گفت: «ما که این همه شهر و دیار رو دیدیم، بد نیست به این آبادی هم سری بزنیم.»
به میدان کوچک آبادی رفتند و جارچیها جار زدند.
جوان شنید. به میدان ده رفت. دختر پادشاه با لباس سربازی توی چادر نشسته بود. جوان با لباس پاره پوره وارد چادر شد و همه چیز را تعریف کرد و لباس اشرافی و روسری توری را به دختر نشان داد. دختر پادشاه، جوان را شناخت و گفت: «بالاخره پیدات کردم.» و بعد چند سکهی طلا به او داد و گفت: «برو خونه، منتظر باش، شام مهمون تو هستیم.»
جوان به خانه رفت و سکههای طلا را به مادرش داد و گفت: «امشب مهمون داریم».
ننه پیرزن یک گوسفند خرید و شام مفصلی آماده کرد. دختر پادشاه و کاروان کوچکش به خانهی ننه پیرزن رفتند. جوان در صندوق را باز کرد و لباس را بیرون آورد و پوشید.
همانطور که تقدیرنویس نوشته بود، دختر پادشاه، جوان و مادرش را به مشرق زمین برد. آنجا با هم عروسی کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی، خواست پشتهی هیزم را کول بگیرد، زورش نرسید. با خودش گفت: «شاید حواسم نبوده، چند تا سنگ قاتی هیزمها کردهام.»
پشته را باز کرد، جز هیزم چیزی نبود. دوباره هیزمها را با طناب بست و خواست کول بگیرد، زورش نرسید. سر درنیاورد. ناامید روی جوال نشست. کمی آن طرفتر چشمهای بود. مردی کنار چشمه نشسته بود و چیزی روی کاغذ مینوشت و کاغذ را توی چشمه میانداخت. پسر صدا زد: «چه کار میکنی؟»
مرد گفت: «تقدیر مینویسم!»
جوان گفت: «پس تقدیر من رو هم بنویس!»
مرد گفت: «تقدیر تو رو نوشتم.»
جوان گفت: «چی نوشتی؟»
مرد گفت: «تو در مغرب زندگی میکنی، اما دختر سلطان مشرق زمین، مال توست.»
جوان خندهاش گرفت و گفت: «مسخرهام میکنی؟ من کجا، دختر سلطان مشرق زمین کجا؟ من که تو دنیا، غیر از یک مادر پیر، چیزی ندارم.»
تقدیرنویس گفت: «این که گفتم، پاداش کارهای خوب توست؛ میخوای باور کن، میخوای نکن!»
یک دفعه چشم پسر به گاوی افتاد که هیزمهاش را شاخمال میکرد. به طرفش دوید و های و هوی کرد. گاو با شاخهاش او را بلند کرد و به زمین زد. پسر بیهوش شد. کمی بعد به هوش آمد. دوروبرش را نگاه کرد؛ نه گاو را دید، نه پشتهی هیزم و نه تقدیرنویس را. جلوی رویش شهری بود. رفت وسط شهر و مدتی، حیران این طرف و آن طرف را گشت تا خسته و گرسنه شد.
پادشاه آن شهر، دختری بسیار زیبا داشت که از امیرزادههای لشکری تا اشراف زادگان کشوری خواستگارش بودند. پسر وزیر هم خواستگارش بود و پادشاه دوست داشت دخترش را به او بدهد. اطرافیانش در گوشاش میخواندند: «پسر وزیر نه خوش قد و قامته، نه صاحب جمال و کمال و نه لیاقت دختری به این زیبایی رو داره.»
وزیر این حرفها را شنیده بود و میترسید که دختر سلطان، پسر زشت و بیلیاقتش را قبول نکند. پس به فکر چاره افتاد؛ تغییر لباس داد و ناشناس به خیابانهای شهر رفت. از قضا چشمش به قد و قامت کشیده و زیبای پسر ننه پیرزن افتاد. پیش او رفت وگفت: «صد سکه میدم که یک شبانه روز در اختیار من باشی؛ فقط باید از چشم، کور و از گوش، کر و از زبان، لال باشی.»
جوان قبول کرد. وزیر از پیش رفت و جوان به دنبالش تا به قصر وزیر رسیدند. جوان از دیدن اتاقهای پر از فرشهای ابریشم و دیوارهای آینه کاری، حیرت زده شد؛ در عمرش چنین جایی ندیده بود.
وزیر میخواست پسر ننه پیرزن را جای پسرش جا بزند تا دختر سلطان او را قبول کند. بعد شب عروسی، پسرش را جای پسر ننه پیرزن روانهی خانهی عروس کند.
وزیر موضوع عروسی را با پسر ننه پیرزن در میان گذاشت و او را به حمام فرستاد. شب که شد، وزیر به جوان گفت: «امشب تو رو برای پسند میفرستم، پشت در اتاق کشیکچی میگذارم. اگر دست از پا خطا کنی، زبانت رو از پس کلهات بیرون میکشم.»
جوان قول داد. شبانه او را به قصر سلطان بردند. همسر سلطان، به استقبالش آمد و به او خوشامد گفت. بویی هم نبرد.
جوان را به اتاق دختر بردند. دختر، پشت پردهای پنهان شده بود تا اگر از پسر وزیر خوشش آمد، بیرون بیاید، وگرنه از همان جا او را از اتاقش بیرون کند.
جوان گوشهی اتاق نشست.
دختر تا او را دید، یک دل نه صد دل خاطرخواهش شد و از پشت پرده بیرون آمد و کنارش نشست، اما پسر ننه پیرزن از ترس کشیکچی خودش را عقب کشید. دختر گفت: «اگر نمیخواستی با من ازدواج کنی، چرا اومدی؟»
جوان از ترس وزیر حرفی نزد و با ریشههای قالی بازی کرد و در مقابل اصرار دختر سلطان فقط گفت: «قرار ما، شب عروسی!»
دختر قبول کرد و به نشانهی پسند، یک روسری توری به او داد. جوان همین که بیرون آمد، همان گاو قبلی را روبه روی خود دید. گاو دوباره با شاخهاش، او را بلند کرد و به زمین زد. جوان از هوش رفت و مدتی گذشت تا به هوش آمد. دور و برش را نگاه کرد و به لباسهاش دست کشید؛ دید لباس وزیرزاده تناش است و روسری توری دختر پادشاه دستش، پشتهی هیزم هم کمی آن طرفتر روی زمین است.
چشمانش را مالید و با خودش گفت: «خدایا! خوابم یا بیدار؟ اگر بیدارم این لباس و روسری چیه؟ و اگر خوابم پشتهی هیزم اینجا چی کار میکنه؟»
آن وقت به روبه رو نگاه کرد. خانههای آبادی را دید. بلند شد و راه آبادی را پیش گرفت. از آن طرف ننه پیرزن، پس از آنکه پسرش به خانه برنگشت و ناگهانی غیب شد، با کمک اهالی ده همه جا را گشت و به همه جا سر زد، اما پسرش را پیدا نکرد. از شب تا صبح، کار پیرزن گریه و زاری بود و دعا و نذر و نیاز میکرد که یک دانه پسرش پیدا شود. حالا بعد از آن همه خون دل خوردن، پسرش داشت با پای خودش به خانه برمیگشت.
پسر ننه پیرزن، توی راه با خودش گفت: «اگر من با این سر و وضع به ده برم، مردم فکر میکنند دزدی کردهام یا کسی رو کشتهام.»
آن وقت تا شب در شکاف درختی پنهان شد.
شب که شد، از شکاف درخت بیرون آمد و به خانه رفت. پیرزن از دیدن پسرش که صحیح و سالم بود، خیلی خوشحال شد، اما تا چشمش به لباس او افتاد، با ناراحتی پرسید: «اینها رو از کجا آوردی؟»
جوان ماجرا را از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرد، بعد لباس وزیرزاده را درآورد و آن را با روسری توری توی صندوق گذاشت و از فردا دوباره به صحرا رفت.
از آن طرف، وزیر از ناپدید شدن پسر ننه پیرزن گیج شد. دستور داد وجب به وجب شهر را بگردند، ولی هرچه شهر و اطرافش را زیرورو کردند، کوچکترین ردپایی از پسر پیدا نکردند. قرار بود آن شب، شب عروسی باشد. وزیر ناچار، پسرش را به حمام دامادی فرستاد. لباس پرزرق و برق و گرانبهایی به او پوشاند و پاسی از شب رفته، او را روانهی کاخ کرد.
شاهزاده خانم، پشت پردهی اتاق پنهان شده بود. همین که پسر وزیر وارد اتاق شد و چشم دختر به او افتاد، فهمید این خواستگار قبلی نیست. عصبانی شد و داد زد: «زود برگرد همون جایی که بودی.»
پسر وزیر ناراحت شد و برگشت.
وزیر برای پادشاه نامهای نوشت که: «قبلهی عالم، تصدقات گردم، شاهزاده خانم بار اول پسرم را پسندید، ولی امشب که شب عروسی است، او را از کاخاش بیرون کرده.»
دختر هم به پدرش نامهای نوشت که: «میخواهی مرا به چند نفر شوهر بدهی؟ بار قبل کسی دیگر آمده بود و امشب کسی دیگر!»
این دو نامه، در یک زمان به دست پادشاه رسیدند و بساط عروسی به هم خورد.
مدتی گذشت. دختر پادشاه که خاطرخواه پسر ننه پیرزن شده بود، از غم دوری او روز به روز لاغرتر و رنجورتر میشد و وقتی دید انتظار فایدهای ندارد، از پدرش خواست چند قاطر، چند کیسه پر از دو قرانی و صد سکهی طلا در اختیار بگذارد تا به دنبال پسر برود و او را پیدا کند.
پادشاه که نگران دخترش بود خواستهی او را برآورده کرد. دختر، لباس سربازی پوشید و با کاروان کوچکش راه افتاد.
شهر به شهر رفتند. به هر شهری میرسیدند، سپاهیان جار میزدند هر کس سرگذشت خود را بگوید، دو قران میگیرد.
دختر سرگذشتهای زیادی شنید، ولی به چیزی که میخواست نرسید. تا اینکه خسته شد و تصمیم گرفت برگردد. سر راه به آبادی ننه پیرزن رسیدند. دختر پادشاه گفت: «ما که این همه شهر و دیار رو دیدیم، بد نیست به این آبادی هم سری بزنیم.»
به میدان کوچک آبادی رفتند و جارچیها جار زدند.
جوان شنید. به میدان ده رفت. دختر پادشاه با لباس سربازی توی چادر نشسته بود. جوان با لباس پاره پوره وارد چادر شد و همه چیز را تعریف کرد و لباس اشرافی و روسری توری را به دختر نشان داد. دختر پادشاه، جوان را شناخت و گفت: «بالاخره پیدات کردم.» و بعد چند سکهی طلا به او داد و گفت: «برو خونه، منتظر باش، شام مهمون تو هستیم.»
جوان به خانه رفت و سکههای طلا را به مادرش داد و گفت: «امشب مهمون داریم».
ننه پیرزن یک گوسفند خرید و شام مفصلی آماده کرد. دختر پادشاه و کاروان کوچکش به خانهی ننه پیرزن رفتند. جوان در صندوق را باز کرد و لباس را بیرون آورد و پوشید.
همانطور که تقدیرنویس نوشته بود، دختر پادشاه، جوان و مادرش را به مشرق زمین برد. آنجا با هم عروسی کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.