احمد ترسو

مردی بود به نام «احمد» که هم ترسو بود و هم در تنبلی رو دست نداشت. او آن‌قدر تنبل بود که وقتی آفتاب بالا می‌آمد و زنش می‌گفت: «بیا بنشین زیر سایه.» می‌گفت: «سایه خودش می‌آد!»
چهارشنبه، 24 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
احمد ترسو
احمد ترسو

نویسنده: محمدرضا شمس

 
مردی بود به نام «احمد» که هم ترسو بود و هم در تنبلی رو دست نداشت. او آن‌قدر تنبل بود که وقتی آفتاب بالا می‌آمد و زنش می‌گفت: «بیا بنشین زیر سایه.» می‌گفت: «سایه خودش می‌آد!»
احمد ترسو که برای خنده به او «پهلوان احمد» می‌گفتند، نه از خانه بیرون می‌رفت و نه دست به سیاه و سفید می‌زد، فقط می‌خورد و می‌خوابید. روز به روز هم چاق‌تر و گنده‌تر می‌شد.
روزها و هفته‌ها گذشتند و احمد از جایش تکان نخورد. تا اینکه یک روز زنش از دست او خسته شد و او را از خانه بیرون انداخت. احمد رفت تا به بیابانی رسید، خسته شد. درختی پیدا کرد و خواست زیر آن دراز بکشد، اما ترسید و با خودش گفت: «نکنه دیوی، اژدهایی، درنده‌ای، خزنده‌ای، چیزی بیاد سراغم و من رو بخوره.»
چماق بزرگی زیر درخت بود. زغالی پیدا کرد و روی آن نوشت: «با این چماق هزار نفر را کشتم، دو هزار نفر را زخمی کردم و سه هزار نفر را فراری دادم...»
بعد چماق را بالای سرش گذاشت و خوابید.
دیوی از آنجا می‌گذشت. احمد را دید. به طرفش رفت تا او را بخورد، اما وقتی نوشته‌های روی چماق را خواند و هیکل گنده‌ی احمد را دید، ترسید. پیش پادشاه دیوها رفت و با آب و تاب گفت: «یک آدمیزاد دیدم که با یک ضربه دو هزار نفر رو کشته، چهار هزار نفر رو زخمی کرده و ده هزار نفر رو فراری داده.»
پادشاه دیوها گفت: «ما به چنین کسی احتیاج داریم. بروید و بدون اینکه ناراحتش کنید، او را به اینجا بیاورید.»
چند تا دیو به سراغ پهلوان احمد رفتند. احمد که تازه بیدار شده بود، از دور آن‌ها را دید. اول خواست فرار کند، اما بعد با خودش گفت: «بذار خودم رو به خواب بزنم، ببینم چی می‌شه.»
تو همین فکرها بود که صدای لرزان دیوی را شنید که می‌گفت: «قربان! پادشاه ما از شما دعوت کرده به قصرش بیایید.»
احمد که فهمید دیوها از او ترسیده‌اند چماقش را برداشت و با سختی بلند شد و همراه آن‌ها رفت. وقتی به قصر رسیدند، به پادشاه دیوها گفت: «با من چی کار داشتی؟»
پادشاه دیوها جواب داد: «می‌خواهم سردار لشکر من بشوی. هرچه هم بخواهی، از پول و جواهر گرفته تا غذا و جا و لباس‌های گران قیمت، به تو می‌دهم.»
احمد گفت: «من فعلاً گرسنه‌ام و غذا می‌خوام.»
دیوها فوری دویدند و غذا آوردند. احمد به اندازه‌ی بیست آدم غذا خورد. دیوها با ترس او را نگاه می‌کردند. وقتی سیر شد، پادشاه دیوها پرسید: «خب، چه می‌گویی؟»
احمد گفت: «قبول می‌کنم.»
دیوها از خوشحالی به هوا پریدند و فریاد کشیدند. احمد از ترس نزدیک بود زهره ترک بشود.
پادشاه دیوها گفت: «حالا برو استراحت کن. فردا باید خودت را برای جنگ با دیو سیاه آماده کنی.»
احمد خیلی ترسید، ولی به روی خودش نیاورد. با خودش گفت: «شب که همه خوابیدند، فرار می‌کنم.»
شب که شد، چماقش را برداشت و پاورچین پاورچین رفت و چون راه را بلد نبود، به طرف لشکر دیو سیاه رفت که آن طرف قصر چادر زده بودند. همین موقع یکی از دیوها او را دید. باعجله پیش پادشاه دیوها رفت و گفت: «چه نشسته‌ای که پهلوان داره یک تنه به جنگ دیو سیاه می‌ره.»
پادشاه دیوها سراسیمه دوید و جلوی احمد را گرفت و گفت: «صبر کن پهلوان! بگذار برای فردا.»
احمد را به قصر برگرداندند. احمد ناچار شد بخوابد.
روز بعد احمد دستور داد پاهایش را به اسب ببندند، چون تا آن موقع سوار اسب نشده بود. احمد جلو رفت و سپاه دیوها هم پشت سرش به حرکت درآمدند. ناگهان اسب چموش احمد خیز برداشت و مثل باد تاخت. احمد به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد تا خودش را به چیزی یا جایی بند کند که چشمش به یک درخت پیر و کهنسال افتاد. چنگ انداخت و شاخه‌های درخت را گرفت. درخت پوسیده بود و راحت از جا کنده شد. احمد از ترس نعره می‌کشد و درخت را دور سرش می‌چرخاند. دیو سیاه وقتی احمد را با آن وضع دید، ترسید و پا به فرار گذاشت. رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
دیوها خیلی خوشحال شدند و با احمد به قصر بازگشتند. پادشاه دیوها هم اول خوشحال شد، اما بعد ترس برش داشت و طوری که احمد نشنود گفت: «اگر این مرد اینجا بماند، همه‌ی ما را می‌کشد. باید هر طور شده او را از بین ببریم.»
احمد صدای او را شنید. شب که شد، بالش را به جای خودش توی رختخواب گذاشت و روی آن را پوشاند. بعد گوشه‌ای پنهان شد. نیمه‌های شب چند دیو، سنگ بزرگی آوردند و روی بالش انداختند و فرار کردند. احمد سر جایش دراز کشید و با صدای بلند، طوری که همه بشنوند، گفت: «اینجا چقدر پشه داره. الان می‌رم و پدر همه‌ی این دیوها، مخصوصاً او پادشاه بدجنس‌شون رو درمی‌آرم.»
دیوها تا این حرف را شنیدند، پا به فرار گذاشتند. احمد هم هرچه طلا و جواهر و خوردنی بود، برداشت و به طرف خانه‌اش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط