درمنه

پادشاهی برای اینکه هوش و دانایی دخترش را بسنجد، از او پرسید: «دخترجان، سوختنی چی خوب است؟» دختر گفت: «درمنه» گفت: «خوردنی چی خوب است؟»
پنجشنبه، 8 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
درمنه
 درمنه

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی برای اینکه هوش و دانایی دخترش را بسنجد، از او پرسید: «دخترجان، سوختنی چی خوب است؟»
دختر گفت: «درمنه. (1)»
گفت: «خوردنی چی خوب است؟»
گفت: «خاگینه.»
گفت: «پوشیدنی چی خوب است؟»
گفت: «پشمینه.»
پادشاه گفت: «دختر جان، در جایی که هیزم هست، درمنه به چه درد می‌خورد؟ در جایی که پلو و گوشت هست، خاگینه به چه درد می‌خورد؟ در جایی که اطلس هست، پشمینه به چه درد می‌خورد؟»
پادشاه فکر کرد همه‌ی زحماتش بر باد رفته است و آن قدر ناراحت شد که دختر را از خانه بیرون کرد. دختر راهش را کشید و رفت. در بیابان، ایل‌نشینی را دید. ایل‌نشین او را به خانه‌اش برد و با هم عروسی کردند و صاحب فرزند شدند.
سال‌ها گذشت. پادشاه دلتنگ دختر شد. یک روز سر به بیابان گذاشت تا شاید دختر را پیدا کند. هرچه گشت، پیدا نکرد. تا اینکه یک روز سرد زمستان، به خانه‌ی ایل‌نشین رسید. دختر، پدرش را شناخت، اما پدر، دخترش را نشناخت.
دختر او را به خانه برد. فوری با درمنه‌های خشک، آتش روشن کرد. پشمینه‌ای روی دوش پدر انداخت. بعد خاگینه دست کرد و جلوی او گذاشت.
پادشاه وقتی این‌ها را دید، به یاد دخترش افتاد و بی‌اختیار اشک ریخت.
دختر گفت: «برای چی گریه می‌کنی، پدرجان؟»
پادشاه حکایت را گفت.
دختر گفت: «من رو می‌شناسی؟»
گفت: «نه.»
گفت: «خوب نگاه کن، یعنی دخترت رو نمی‌شناسی؟»
پادشاه دخترش را شناخت. دست در گردن هم انداختند و گریه کردند. پادشاه گفت: «تخت و تاج پادشاهی برای تو خوب است، دخترجان!»
دختر نه تاج پادشاهی را قبول کرد و نه رفتن با پدر را. همان‌جا ماند و با شوهرش زندگی کرد.
پی‌نوشت:
1- نوعی بوته که از آن برای سوخت استفاده می‌کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط