نویسنده: محمدرضا شمس
یک حاجی بود خیلی خسیس. روزی یک دست کلهپاچه خرید و به خانه برد. زنش، کلهپاچه را بار گذاشت. بوی کلهپاچه توی کوچه پیچید. زن باردار همسایه هوس کلهپاچه کرد. به خانهی حاجی رفت تا یک کاسه کلهپاچه بگیرد. ولی خجالت کشید و گفت: «آتش میخوام، یک گُله آتش بده.»
زن حاجی یک گله آتش به او داد. زن رفت و دوباره برگشت و گفت: «یک گله دیگه آتش بده!»
زن حاجی نگاهی به شکم او انداخت و موضوع را فهمید. فوری سر دیگ رفت، یک پاچه آورد و به او داد: زن هم به جانش دعا کرد.
ظهر شد. زن حاجی سفره را انداخت و دیگر کلهپاچه را وسط سفره گذاشت. حاجی نگاهی به داخل دیگ کرد و پرسید: «یک پاچهاش چی شده؟»
زنش جواب داد: «من خوردم.»
حاجی گفت: «پس من هم مُردم!»
دراز کشید و خودش را به مردن زد. زن گفت: «حاجی! خجالت بکش، آبرومون رو نریز، بلند شو!»
حاجی دوباره پرسید: «اون یک پاچه کو؟»
زن گفت: «من خوردم.»
حاجی گفت: «پس من هم مُردم! همسایهها رو خبر کن دفنم کنند.»
زن حاجی هرچه گفت، به گوش حاجی نرفت. چاره را در این دید که به حرف حاجی عمل کند. شروع به گریه و زاری کرد. همسایهها از سر و صدای او جمع شدند و گفتند: «چه خبر شده؟»
زن گفت: «حاجی مرد!»
تابوت آوردند، حاجی را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند. شستند، کفن کردند و توی قبر گذاشتند. قبل از اینکه قبر را پر کنند، زن حاجی گفت: «سوراخی سر قبر حاجی بذارید تا هر وقت میآم، باهاش درد دل کنم و احساس تنهایی نکنم.»
سر قبر حاجی سوراخی گذاشتند. همسایهها رفتند، زن حاجی روی سوراخ خم شد. حاجی را صدا زد و با التماس گفت: «حاجی، دست بردار، بیا بیرون.»
حاجی جواب داد: «تا اون پاچه رو نیاری، بیرون نمیآم.»
روز بعد دوباره سر قبر حاجی رفت و از سوراخ گفت: «حاجی، خجالت بکش، بیا بیرون.»
حاجی پرسید: «پاچه رو آوردی؟»
زن گفت: «نه!»
حاجی گفت: «پس من هم بیرون نمیآم!»
روز بعد، بازرگانی با کاروان شترش که بار ظرف چینی داشت، از قبرستان میگذشت. پای یکی از شترها در سوراخ گیر کرد. حاجی از توی قبر داد کشید. شترها رم کردند و بارشان به زمین افتاد و تمام چینیها شکستند. بازرگان با تعجب پرسید: «چی شد که شترها رم کردند؟»
یکی از غلامان بازرگان گفت: «از این قبر صدایی اومد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توی قبر خبری هست!»
قبر را کندند و حاجی را بیرون آوردند. حاجی پرسید: «پاچه رو آوردید؟»
بازرگان که فکر کرد حاجی مسخرهاش میکند، با غلامانش به جان او افتادند و تا میخورد، کتکش زدند. حاجی به زحمت از دستشان فرار کرد و زار و پشیمان به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
زن حاجی یک گله آتش به او داد. زن رفت و دوباره برگشت و گفت: «یک گله دیگه آتش بده!»
زن حاجی نگاهی به شکم او انداخت و موضوع را فهمید. فوری سر دیگ رفت، یک پاچه آورد و به او داد: زن هم به جانش دعا کرد.
ظهر شد. زن حاجی سفره را انداخت و دیگر کلهپاچه را وسط سفره گذاشت. حاجی نگاهی به داخل دیگ کرد و پرسید: «یک پاچهاش چی شده؟»
زنش جواب داد: «من خوردم.»
حاجی گفت: «پس من هم مُردم!»
دراز کشید و خودش را به مردن زد. زن گفت: «حاجی! خجالت بکش، آبرومون رو نریز، بلند شو!»
حاجی دوباره پرسید: «اون یک پاچه کو؟»
زن گفت: «من خوردم.»
حاجی گفت: «پس من هم مُردم! همسایهها رو خبر کن دفنم کنند.»
زن حاجی هرچه گفت، به گوش حاجی نرفت. چاره را در این دید که به حرف حاجی عمل کند. شروع به گریه و زاری کرد. همسایهها از سر و صدای او جمع شدند و گفتند: «چه خبر شده؟»
زن گفت: «حاجی مرد!»
تابوت آوردند، حاجی را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند. شستند، کفن کردند و توی قبر گذاشتند. قبل از اینکه قبر را پر کنند، زن حاجی گفت: «سوراخی سر قبر حاجی بذارید تا هر وقت میآم، باهاش درد دل کنم و احساس تنهایی نکنم.»
سر قبر حاجی سوراخی گذاشتند. همسایهها رفتند، زن حاجی روی سوراخ خم شد. حاجی را صدا زد و با التماس گفت: «حاجی، دست بردار، بیا بیرون.»
حاجی جواب داد: «تا اون پاچه رو نیاری، بیرون نمیآم.»
روز بعد دوباره سر قبر حاجی رفت و از سوراخ گفت: «حاجی، خجالت بکش، بیا بیرون.»
حاجی پرسید: «پاچه رو آوردی؟»
زن گفت: «نه!»
حاجی گفت: «پس من هم بیرون نمیآم!»
روز بعد، بازرگانی با کاروان شترش که بار ظرف چینی داشت، از قبرستان میگذشت. پای یکی از شترها در سوراخ گیر کرد. حاجی از توی قبر داد کشید. شترها رم کردند و بارشان به زمین افتاد و تمام چینیها شکستند. بازرگان با تعجب پرسید: «چی شد که شترها رم کردند؟»
یکی از غلامان بازرگان گفت: «از این قبر صدایی اومد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توی قبر خبری هست!»
قبر را کندند و حاجی را بیرون آوردند. حاجی پرسید: «پاچه رو آوردید؟»
بازرگان که فکر کرد حاجی مسخرهاش میکند، با غلامانش به جان او افتادند و تا میخورد، کتکش زدند. حاجی به زحمت از دستشان فرار کرد و زار و پشیمان به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول