نویسنده: محمدرضا شمس
روباهی در بیابانی خشک زندگی میکرد. روزی به دنبال غذا بود که ناگهان توی چاه افتاد. سنگ سفید و درازی توی چاه بود. به آن تکیه داد. بعد دراز کشید و خوابید. چند ساعتی که گذشت، صدایی از بیرون شنید. میمونی از کنار چاه رد میشد. داد زد: «آهای میمون جان! بیا ببین چه دنبهی سفید و بزرگی پیدا کردم. هرچی میخورم، تموم نمیشه. نمیدونی چه کیفی داره! تو هم بیا پایین، بخور.»
آنقدر گفت که میمون توی چاه پرید و فوری سنگ را گاز گرفت و تازه فهمید چه گولی خورده است.
کمی بعد گرگ آنها را دید، داد زد: «شما دو تا اون پایین چی کار میکنید؟»
روباه گفت: «مهمونی گرفتیم. اگر تو هم دوست داری، بیا. دنبه برای همه هست.» و سنگ سفید را به گرگ نشان داد. گرگ توی چاه پرید و سنگ را گاز گرفت. گرگ هم مثل میمون فهمید که گول خورده است، اما دیگر نمیتوانست کاری بکند. بعد سه تایی شغال و پلنگ و را گول زدند و به ته چاه کشاندند.
یک روز که گذشت، همه گرسنه شدند. روباه گفت: «پلنگ، چیزی بخون سرگرم شیم.»
پلنگ گفت: «روباه جان! من بلد نیستم. خودت بخون، ما سرگرم شیم.»
روباه گفت: «گرگ، بزرگ. روباه، مثل ماه. پلنگ، زرنگ. شغال، با حال، اما میمون، نادون. پس باید میمون رو بخوریم.»
همه گفتند: «درسته، باید میمون رو بخوریم.»
میمون را خوردند. ظهر که شد، دوباره گرسنه شدند. پلنگ گفت: «روباه جان! یک چیزی بخون سرگرم شیم.»
روباه گفت: «پلنگ، زرنگ. گرگ، بزرگ. روباه، مثل ماه. شغال، بیحال.»
همه روی شغال ریختند و او را خوردند.
شب، دوباره گرسنه شدند و روباه دوباره خواند: «پلنگ، زرنگ. روباه، مثل ماه. گرگ، سگ بزرگ.»
گرگ را هم کشتند و خوردند. روباه و پلنگ باقی ماندند.
فردا دوباره گرسنه شدند. روباه که رودههای گرگ را قایم کرده بود، کمی از آن را خورد.
پلنگ گفت: «هی روباه! چی داری میخوری؟»
روباه جواب داد: «پلنگ جان! دارم از گرسنگی رودههام رو میخورم.»
پلنگ گفت: «خب، چرا من نخورم؟»
بعد با چنگالهای تیزش، شکمش را پاره کرد و رودههایش را درآورد، اما تا آمد آنها را بخورد، افتاد و مرد.
روباه، پلنگ را هم خورد و تنها ماند. نه پلنگی بود و نه گرگی و نه...
روباه نمیتوانست به تنهایی از چاه بیرون بیایید. روزها گذشت. کسی که آن اطراف پیدایش نشد و روباه هم از گرسنگی مُرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
آنقدر گفت که میمون توی چاه پرید و فوری سنگ را گاز گرفت و تازه فهمید چه گولی خورده است.
کمی بعد گرگ آنها را دید، داد زد: «شما دو تا اون پایین چی کار میکنید؟»
روباه گفت: «مهمونی گرفتیم. اگر تو هم دوست داری، بیا. دنبه برای همه هست.» و سنگ سفید را به گرگ نشان داد. گرگ توی چاه پرید و سنگ را گاز گرفت. گرگ هم مثل میمون فهمید که گول خورده است، اما دیگر نمیتوانست کاری بکند. بعد سه تایی شغال و پلنگ و را گول زدند و به ته چاه کشاندند.
یک روز که گذشت، همه گرسنه شدند. روباه گفت: «پلنگ، چیزی بخون سرگرم شیم.»
پلنگ گفت: «روباه جان! من بلد نیستم. خودت بخون، ما سرگرم شیم.»
روباه گفت: «گرگ، بزرگ. روباه، مثل ماه. پلنگ، زرنگ. شغال، با حال، اما میمون، نادون. پس باید میمون رو بخوریم.»
همه گفتند: «درسته، باید میمون رو بخوریم.»
میمون را خوردند. ظهر که شد، دوباره گرسنه شدند. پلنگ گفت: «روباه جان! یک چیزی بخون سرگرم شیم.»
روباه گفت: «پلنگ، زرنگ. گرگ، بزرگ. روباه، مثل ماه. شغال، بیحال.»
همه روی شغال ریختند و او را خوردند.
شب، دوباره گرسنه شدند و روباه دوباره خواند: «پلنگ، زرنگ. روباه، مثل ماه. گرگ، سگ بزرگ.»
گرگ را هم کشتند و خوردند. روباه و پلنگ باقی ماندند.
فردا دوباره گرسنه شدند. روباه که رودههای گرگ را قایم کرده بود، کمی از آن را خورد.
پلنگ گفت: «هی روباه! چی داری میخوری؟»
روباه جواب داد: «پلنگ جان! دارم از گرسنگی رودههام رو میخورم.»
پلنگ گفت: «خب، چرا من نخورم؟»
بعد با چنگالهای تیزش، شکمش را پاره کرد و رودههایش را درآورد، اما تا آمد آنها را بخورد، افتاد و مرد.
روباه، پلنگ را هم خورد و تنها ماند. نه پلنگی بود و نه گرگی و نه...
روباه نمیتوانست به تنهایی از چاه بیرون بیایید. روزها گذشت. کسی که آن اطراف پیدایش نشد و روباه هم از گرسنگی مُرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول