نویسنده: محمدرضا شمس
لحافدوزی بود که وقتی پنبه میزد، با خودش میگفت: «هر چی دارم به زیر دارم، دنگدنگ، هر چی دارم به زیر دارم، دنگدنگ.»
چالهای کنار لحافدوز بود که کیسهی پوش را در آن میگذاشت. لحاظ دوز کمی که کار میکرد، کیسهی پول را درمیآورد، نگاهی به آن میانداخت و دوباره سرجاش میگذاشت.
یک روز دزدی کنار دکان آمد. دید لحافدوز مدام کیسهای از گودال بیرون میآورد و با خودش میگوید هرچی دارم به زیر دارم، دنگدنگ.
دزد با خودش گفت: «هر جوری شده باید این پول رو به دست بیارم.»
تا شب صبر کرد. شب، لحافدوز دست از کار کشید و در دکانش را بست و رفت. دزد، قفل در را شکست و رفت تو. دست کرد توی چاله، دید صدای جیرینگی آمد. خوشحال شد. فهمید که یک عالمه پول قسمتش شده. پولها را برداشت و رفت.
فردا صبح گوشهای پنهان شد ببیند لحافدوز چه کار میکند. لحافدوز آمد توی دکانش اول دست کرد توی چاله، دید ای داد بیداد کیسهی پول نیست. خیلی ناراحت شد. به دور و بر نگاه کرد. یکهو چشمش به دزد افتاد که یواشکی سرک میکشید. فهمید که کار اوست. فکری به خاطرش رسید. فوری مشته (1) را بر کمان زد و بلندبلند با خودش گفت: «نذاشتی پرش کنم، دنگدنگ.»
دزد فهمید منظور لحافدوز، کیسهی پول است و خیال داشته آن را پر کند. پس طمع کرد و با خودش گفت: «باید کیسه رو بذارم سر جاش تا پرش کنه، بعد سر فرصت برش دارم.»
همین که شب شد و لحافدوز رفت، دزد وارد دکان شد و کیسه را سر جاش گذاشت. صبح که شد، لحافدوز آمد. دزد هم گوشهای پنهان شد ببیند لحافدوز با کیسهی پول چه کار میکند. لحافدوز دست کرد توی چاله و دید کیسهی پول سر جاش است. خدا را شکر کرد و با خوشحالی کمان و مشته را برداشت، بنا کرد به زدن و بلندبلند گفت: «لعنت به دزد پرطمع، دنگدنگ، لعنت به دزد پرطمع، دنگدنگ.»
دزد فهمید گول خورده است، راهش را کشید و رفت.
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
چالهای کنار لحافدوز بود که کیسهی پوش را در آن میگذاشت. لحاظ دوز کمی که کار میکرد، کیسهی پول را درمیآورد، نگاهی به آن میانداخت و دوباره سرجاش میگذاشت.
یک روز دزدی کنار دکان آمد. دید لحافدوز مدام کیسهای از گودال بیرون میآورد و با خودش میگوید هرچی دارم به زیر دارم، دنگدنگ.
دزد با خودش گفت: «هر جوری شده باید این پول رو به دست بیارم.»
تا شب صبر کرد. شب، لحافدوز دست از کار کشید و در دکانش را بست و رفت. دزد، قفل در را شکست و رفت تو. دست کرد توی چاله، دید صدای جیرینگی آمد. خوشحال شد. فهمید که یک عالمه پول قسمتش شده. پولها را برداشت و رفت.
فردا صبح گوشهای پنهان شد ببیند لحافدوز چه کار میکند. لحافدوز آمد توی دکانش اول دست کرد توی چاله، دید ای داد بیداد کیسهی پول نیست. خیلی ناراحت شد. به دور و بر نگاه کرد. یکهو چشمش به دزد افتاد که یواشکی سرک میکشید. فهمید که کار اوست. فکری به خاطرش رسید. فوری مشته (1) را بر کمان زد و بلندبلند با خودش گفت: «نذاشتی پرش کنم، دنگدنگ.»
دزد فهمید منظور لحافدوز، کیسهی پول است و خیال داشته آن را پر کند. پس طمع کرد و با خودش گفت: «باید کیسه رو بذارم سر جاش تا پرش کنه، بعد سر فرصت برش دارم.»
همین که شب شد و لحافدوز رفت، دزد وارد دکان شد و کیسه را سر جاش گذاشت. صبح که شد، لحافدوز آمد. دزد هم گوشهای پنهان شد ببیند لحافدوز با کیسهی پول چه کار میکند. لحافدوز دست کرد توی چاله و دید کیسهی پول سر جاش است. خدا را شکر کرد و با خوشحالی کمان و مشته را برداشت، بنا کرد به زدن و بلندبلند گفت: «لعنت به دزد پرطمع، دنگدنگ، لعنت به دزد پرطمع، دنگدنگ.»
دزد فهمید گول خورده است، راهش را کشید و رفت.
پینوشت:
1- ابزاری فلزی که در مشت جا میگیرد و از آن برای کوبیدن پشم استفاده میکنند.
منبع مقاله :شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول